در دوره تازه ناسیونالیسم، «ترامپ ۲» بر نظام بین‌الملل چه تأثیری می‌گذارد؟

عصر جدید جهان

مایکل کیمیج
استاد تاریخ دانشگاه کاتولیک آمریکا

در دو دهه‌ای که پس از پایان جنگ سرد سپری شد، جهانی‌گرایی بر ملی‌گرایی غلبه‌ای نسبی یافت. همزمان، ظهور نظام‌ها و شبکه‌های پیچیده‌تر-نهادی، مالی و فناوری- نقش فرد در سیاست را تحت‌الشعاع قرار داد. اما در اوایل ۲۰۱۰، یک تغییر عمیق آغاز شد. گروهی از چهره‌های کاریزماتیک با بهره‌گیری از ابزارهای قرن جدید، کهن‌الگوهای قرن گذشته را احیا کردند: رهبر قدرتمند، ملت بزرگ و تمدن پرافتخار. این تغییر را می‌توان گفت که از روسیه آغاز شد. در سال ۲۰۱۲، ولادیمیر پوتین به یک دوره کوتاه آزمایشی پایان داد که طی آن از ریاست‌جمهوری کناره گرفت و چهار سال را به‌عنوان نخست‌وزیر گذراند، در حالی که یک متحد مطیع (دیمیتری مدودف) در مقام رئیس‌جمهوری خدمت می‌کرد. پوتین بار دیگر به جایگاه عالی بازگشت و اقتدار خود را تحکیم کرد و خود را وقف بازسازی «جهان روسی» به عنوان احیای جایگاه ابرقدرتی که با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی از بین رفته بود و مقابله با سلطه ایالات متحده و متحدانش کرد. دو سال بعد، شی جین‌پینگ در چین به قدرت رسید. اهداف او مشابه پوتین بود، اما در مقیاسی بسیار گسترده‌تر توانمندی‌های به‌مراتب بیشتری داشت. در سال ۲۰۱۴، نارندرا مودی، مردی با آرمان‌های عظیم برای هند، پس از یک صعود طولانی سیاسی به مقام نخست‌وزیری رسید و ملی‌گرایی هندو را به ایدئولوژی غالب کشورش بدل کرد. در همان سال، رجب طیب اردوغان که بیش از یک دهه به‌عنوان نخست‌وزیر پرقدرت ترکیه خدمت کرده بود، رئیس‌جمهوری شد. او به‌سرعت نظام دموکراتیک چنددست ترکیه را به یک حکومت تک‌نفره تبدیل کرد. شاید مهم‌ترین لحظه در این تحول در سال ۲۰۱۶ رخ داد، زمانی که دونالد ترامپ در انتخابات ریاست‌جمهوری ایالات متحده پیروز شد. او وعده داد که «عظمت را به آمریکا بازگرداند» و «آمریکا را در اولویت قرار دهد.» شعارهایی که روحیه‌ای پوپولیستی، ملی‌گرایانه و ضداستعماری را منعکس می‌کرد که درون و بیرون از غرب در حال شکل‌گیری بود، حتی در زمانی که نظم بین‌المللی لیبرال تحت رهبری آمریکا تثبیت و توسعه می‌یافت. ترامپ صرفاً بر موجی جهانی سوار نشده بود. دیدگاه او درباره نقش آمریکا در جهان ریشه در منابع خاص آمریکایی داشت، اگرچه کمتر از جنبش اولیه «اول آمریکا» (First America) در دهه ۱۹۳۰ الهام گرفته بود و بیشتر از ضدکمونیسم راست‌گرایانه دهه ۱۹۵۰ تأثیر پذیرفته بود. برای مدتی، شکست ترامپ از جو بایدن در انتخابات ریاست‌جمهوری ۲۰۲۰ به نظر می‌رسید که نشانه‌ای از بازگشت به وضعیت پیشین باشد. ایالات متحده دوباره در حال بازیابی جایگاه خود پس از جنگ سرد بود، آماده برای تقویت نظم لیبرال و مهار موج پوپولیسم. با این حال، در پی بازگشت غیرمنتظره ترامپ، اکنون به نظر می‌رسد که این بایدن و نه ترامپ، بود که یک وقفه موقت ایجاد کرد. ترامپ و رهبران مشابهی که ایده عظمت ملی را ترویج می‌کنند، اکنون دستور کار جهانی را تعیین می‌کنند. آنها خود را به‌عنوان مردان قدرتمند معرفی می‌کنند و برای سیستم‌های مبتنی بر قوانین، اتحادها یا نهادهای چندملیتی اهمیت چندانی قائل نیستند. آنها به شکوه گذشته و آینده کشورهایشان متوسل می‌شوند و برای حکومت خود، مشروعیتی تقریباً عرفانی قائل‌اند. اگرچه برنامه‌های آنها می‌تواند شامل تغییرات رادیکال باشد، اما راهبردهای سیاسی‌شان بر  رگه‌هایی از محافظه‌کاری تکیه دارد. آنها با نادیده گرفتن نخبگان لیبرال، شهری و جهان‌وطنی، مستقیماً با مردمی ارتباط برقرار می‌کنند که تشنه سنت و خواهان تعلق خاطر هستند. از برخی جهات، این رهبران و دیدگاه‌هایشان یادآور «برخورد تمدن‌ها» است، نظریه‌ای که ساموئل هانتینگتون، دانشمند علوم سیاسی، در اوایل دهه ۱۹۹۰ مطرح کرد و پیش‌بینی نمود که این برخورد عامل اصلی درگیری‌های جهانی پس از جنگ سرد خواهد بود. اما این رهبران این ایده را به شیوه‌ای اجرایی و انعطاف‌پذیرتر، نه به شکلی قاطع و افراطی، به کار می‌گیرند. این نسخه‌ای سبک‌تر از برخورد تمدن‌هاست: مجموعه‌ای از ژست‌ها و سبک رهبری که رقابت بر سر منافع اقتصادی و ژئوپلیتیکی (و همکاری در این زمینه‌ها) را به نبردی میان دولت‌های تمدنی صلیبی‌وار تبدیل می‌کند. این رقابت گاه صرفاً جنبه‌ زبانی و نمادین دارد و به رهبران امکان می‌دهد تا از زبان و روایت‌های تمدنی استفاده کنند، بی‌آنکه ملزم به پیروی از نسخه‌ هانتینگتون یا تقسیم‌بندی‌های ساده‌انگارانه او باشند. (روسیه‌ ارتدوکس با اوکراین ارتدوکس در جنگ است، نه با ترکیه‌ مسلمان.) ترامپ در کنوانسیون حزب جمهوری‌خواه ۲۰۲۰ با عنوان «محافظ تمدن غرب» معرفی شد. رهبران کرملین مفهوم «دولت-تمدن» را برای روسیه توسعه داده‌اند و از این اصطلاح برای توجیه تلاش‌های خود در تسلط بر بلاروس و مطیع ساختن اوکراین بهره می‌برند. در اجلاس دموکراسی ۲۰۲۴، مودی دموکراسی را «شاهرگ تمدن هند» توصیف کرد. اردوغان در یک سخنرانی در سال ۲۰۲۰ اعلام کرد که «تمدن ما، تمدن فتح است.» شی جین‌پینگ نیز در سخنرانی سال ۲۰۲۳ خود در کمیته مرکزی حزب کمونیست چین، یک پروژه ملی پژوهشی درباره ریشه‌های تمدن چین را ستود و آن را «تنها تمدن بزرگ و بدون وقفه‌ای که تا به امروز در قالب یک دولت استمرار یافته است» توصیف کرد. در سال‌های آینده، نوع نظمی که این رهبران ایجاد خواهند کرد، تا حد زیادی به دوره دوم ریاست‌جمهوری ترامپ بستگی خواهد داشت. این نظم تحت رهبری ایالات متحده بود که پس از جنگ سرد، توسعه ساختارهای فراملی را تشویق کرد. اکنون که ایالات متحده نیز به صحنه رقص قدرت‌های قرن بیست و یکم پیوسته است، اغلب تعیین‌کننده‌ ریتم خواهد بود. با حضور ترامپ در قدرت، در آنکارا، پکن، مسکو، دهلی‌نو و واشنگتن (و بسیاری از پایتخت‌های دیگر) این درک رایج خواهد شد که دیگر یک سیستم واحد و مجموعه‌ای از قوانین مشترک وجود ندارد. در این محیط ژئوپلیتیکی، ایده از پیش شکننده «غرب» بیش از پیش رنگ خواهد باخت و به‌تبع آن، جایگاه اروپا نیز کاهش خواهد یافت، قاره‌ای که در دوران پس از جنگ سرد شریک واشنگتن در نمایندگی «جهان غرب» محسوب می‌شد. کشورهای اروپایی همواره انتظار رهبری آمریکا را در اروپا و وجود نظمی مبتنی بر قوانین (نه الزاماً به ابتکار آمریکا) در خارج از اروپا داشته‌اند. اما اکنون، حفظ این نظم که سال‌هاست در حال فروپاشی است، برعهده‌ اروپا خواهد بود؛ مجموعه‌ای از دولت‌های پراکنده که نه ارتشی دارند و نه قدرت سخت سازمان‌یافته‌ای و رهبران‌شان در دوره‌ای از ضعف شدید سیاسی به سر می‌برند. دولت ترامپ این پتانسیل را دارد که در نظمی بین‌المللی بازنگری‌شده که سال‌ها در حال شکل‌گیری بوده موفق شود، اما ایالات متحده تنها در صورتی شکوفا خواهد شد که واشنگتن خطر خطوط گسل ملی متقاطع را درک کند و این ریسک‌ها را از طریق دیپلماسی صبورانه و نامحدود خنثی سازد. ترامپ و تیمش باید مدیریت درگیری‌ها را پیش‌شرطی برای عظمت آمریکا بدانند، نه مانعی بر سر راه آن.

ریشه‌های واقعی ترامپیسم
تحلیلگران اغلب به اشتباه، منشأ سیاست خارجی ترامپ را به دوران بین دو جنگ جهانی نسبت می‌دهند. زمانی که جنبش اولیه «اول آمریکا» در دهه ۱۹۳۰ رونق گرفت، ایالات متحده ارتشی نسبتاً کوچک داشت و هنوز به موقعیت یک ابرقدرت دست نیافته بود. هواداران این جنبش بیش از هر چیز در پی حفظ این وضعیت و پرهیز از درگیری بودند. در مقابل، ترامپ به موقعیت ابرقدرتی ایالات متحده می‌بالد، چنان که بارها در دومین سخنرانی تحلیف خود بر آن تأکید کرد. او قطعاً هزینه‌های نظامی را افزایش خواهد داد و با تهدید به تصرف یا دستیابی به مناطقی مانند گرینلند و کانال پاناما، نشان داده که از درگیری هراسی ندارد. ترامپ مایل است تعهدات واشنگتن به نهادهای بین‌المللی را کاهش دهد و دامنه اتحادهای آمریکا را محدود کند، اما به هیچ وجه قصد عقب‌نشینی از صحنه جهانی را ندارد.
ریشه‌های واقعی سیاست خارجی ترامپ را باید در دهه ۱۹۵۰ جست‌وجو کرد. این سیاست از موج ضدکمونیسم آن دوره نشأت می‌گیرد، اما نه از نوع لیبرالی که بر ترویج دموکراسی، مهارت تکنوکراتیک و بین‌الملل‌گرایی فعال تأکید داشت، رویکردی که رؤسای‌جمهور هری ترومن، دوایت آیزنهاور و جان اف. کندی در واکنش به تهدید شوروی در پیش گرفتند. در مقابل، نگاه ترامپ از جنبش‌های راستگرای ضدکمونیستی دهه ۱۹۵۰ الهام می‌گیرد. جنبش‌هایی که غرب را در برابر دشمنانش قرار می‌دادند، از مضامین مذهبی بهره می‌بردند و به لیبرالیسم آمریکایی با دیده تردید می‌نگریستند، چرا که آن را بیش از حد ملایم، فراملی و سکولار می‌دانستند و برای محافظت از کشور ناکافی می‌شمردند.
این میراث سیاسی را می‌توان در سه کتاب خلاصه کرد. اول، «شاهد» اثر ویتاکر چمبرز، روزنامه‌نگار آمریکایی و جاسوس سابق شوروی که بعدها از حزب کمونیست جدا شد و به یک محافظه‌کار سیاسی تبدیل گردید. شاهد که در سال ۱۹۵۲ منتشر شد، مانیفستی علیه لیبرال‌های آمریکایی همراه با شوروی و خیانت آنها بود که به تقویت این ابرقدرت کمونیستی انجامید. دیدگاهی مشابه، جیمز بورنهام، برجسته‌ترین اندیشمند محافظه‌کار سیاست خارجی پس از جنگ را برانگیخت. او در کتاب خودکشی غرب (۱۹۶۴)، دستگاه سیاست خارجی آمریکا را به دلیل وفاداری متکبرانه‌اش به «اصولی که بیشتر بین‌المللی و جهان‌شمولند تا محلی یا ملی» سرزنش کرد. بورنهام سیاست خارجی‌ای را پیشنهاد می‌داد که بر «خانواده، جامعه، کلیسا، کشور و در نهایت تمدن، (نه به معنای عام، بلکه تمدن مشخص تاریخی‌ای که من به آن تعلق دارم) استوار باشد.
یکی از جانشینان فکری بورنهام، روزنامه‌نگار جوانی به نام پت بوکانان بود. او در انتخابات ریاست‌جمهوری ۱۹۶۴ از بری گلدواتر حمایت کرد، به‌عنوان مشاور در دولت ریچارد نیکسون خدمت کرد و در سال ۱۹۹۲، یک چالش اولیه قدرتمند علیه رئیس‌جمهوری جمهوری‌خواه وقت، جورج هربرت واکر بوش، به راه انداخت. ایده‌های بوکانان بیش از هر فرد دیگری، دوران ترامپ را پیش‌بینی می‌کردند.
در سال ۲۰۰۲، بوکانان مرگ غرب را منتشر کرد، کتابی که در آن نوشت: «سفیدپوستان فقیر به سمت راست حرکت می‌کنند» و استدلال کرد که «سرمایه‌داری جهانی و محافظه‌کاری واقعی همچون قابیل و هابیل هستند.» با وجود عنوان کتاب، بوکانان تا حدی به آینده غرب (با تعریفی که او از این مفهوم داشت) امیدوار بود و به فروپاشی قریب‌الوقوع جهانی‌شدن اطمینان داشت. او نوشت: «چون جهانی‌شدن پروژه‌ای متعلق به نخبگان است و معماران آن ناشناخته و نامحبوب‌اند، این پدیده بر صخره عظیم میهن‌پرستی فروخواهد شکست.»
ترامپ این سنت محافظه‌کاری چندین دهه‌ای را نه از طریق مطالعه این چهره‌ها، بلکه از طریق غریزه و بداهه‌پردازی در کارزار انتخاباتی جذب کرد. مانند چمبرز، برنهام و بوکانان- بیگانگانی که شیفته قدرت بودند- ترامپ از شکستن قواعد و ایجاد گسست لذت می‌برد، به دنبال برهم زدن وضع موجود است و از نخبگان لیبرال و کارشناسان سیاست خارجی بیزار. ممکن است ترامپ وارثی غیرمنتظره برای این مردان و جنبش‌هایی به نظر برسد که سرشار از اخلاق‌گرایی مسیحی و گاه نخبه‌گرایی بودند. اما او با زیرکی خود را نه به‌عنوان نمونه‌ای فرهیخته از فضایل فرهنگی و تمدنی غرب، بلکه به‌عنوان سرسخت‌ترین مدافع آنها در برابر دشمنان داخلی و خارجی جا انداخته است.

تجدیدنظرطلبان قدرت می‌گیرند
بی‌علاقگی ترامپ به بین‌الملل‌گرایی جهان‌شمول او را در یک جبهه با پوتین، شی، مودی و اردوغان قرار می‌دهد. این پنج رهبر محدودیت‌های سیاست خارجی را درک می‌کنند و در عین حال، نمی‌توانند بی‌تحرک باقی بمانند. آنها همگی در حال پیشبرد تغییرند، اما در چهارچوب پارامترهای خاصی که خود تعیین کرده‌اند.
پوتین قصد روسی‌سازی خاورمیانه را ندارد. شی در پی آن نیست که آفریقا، آمریکای لاتین یا خاورمیانه را به نسخه‌ای از چین تبدیل کند. مودی تلاشی برای ساخت نسخه‌های جعلی هند در خارج از کشور نمی‌کند. اردوغان نیز به دنبال آن نیست که جهان عرب را بیشتر به ترکیه شبیه کند. به همین ترتیب، ترامپ نیز علاقه‌ای به آمریکایی‌سازی به‌عنوان یک دستور کار سیاست خارجی ندارد. حس استثناگرایی آمریکایی او، ایالات متحده را از جهانی که ذاتاً «غیرآمریکایی» است، جدا می‌کند.
تجدیدنظرطلبی می‌تواند همزمان با این اجتناب جمعی از ایجاد یک نظام جهانی و با کمرنگ شدن نظم بین‌المللی همزیستی داشته باشد. برای شی، تاریخ و قدرت چین- نه منشور سازمان ملل یا ترجیحات واشنگتن- تعیین‌کننده واقعی وضعیت تایوان است، چرا که چین همان چیزی است که او می‌گوید. اگرچه هند مانند تایوان در کنار یک نقطه بحران جهانی قرار ندارد، اما همچنان در حال مذاکره بر سر مرزهایش با چین و پاکستان است؛ مرزهایی که از زمان استقلال هند در سال ۱۹۴۷ حل‌نشده باقی مانده‌اند. هند همان‌جایی پایان می‌یابد که مودی می‌گوید پایان می‌یابد.
تجدیدنظرطلبی اردوغان ماهیتی عینی‌تر دارد. برای تقویت موقعیت متحدان خود در آذربایجان، ترکیه با توسل به نیروی نظامی به اخراج ارامنه از منطقه مورد مناقشه قره‌باغ کوهستانی کمک کرد. عضویت ترکیه در ائتلاف ناتو، که مستلزم تعهد رسمی به دموکراسی و تمامیت ارضی است، مانعی بر سر راه اردوغان ایجاد نکرد. علاوه بر این، ترکیه خود را به‌عنوان یک نیروی نظامی در سوریه تثبیت کرده است. این اقدامات بازسازی امپراطوری عثمانی به معنای کلاسیک آن نیست؛ اردوغان قصد ندارد برای همیشه سرزمین سوریه را حفظ کند. اما پروژه‌های نظامی-سیاسی ترکیه در قفقاز جنوبی و خاورمیانه برای او معنای تاریخی دارند. این اقدامات، به‌عنوان اثباتی بر عظمت ترکیه، نشان می‌دهند که ترکیه در جایی حضور خواهد داشت که اردوغان تشخیص دهد باید باشد.
حمله روسیه در سال ۲۰۲۲ یک نقطه عطف ژئوپلیتیکی بود، مشابه آنچه جهان در سال‌های ۱۹۱۴، ۱۹۳۹ و ۱۹۸۹ شاهد آن بود. او قصد داشت این تهاجم را به یک سابقه تبدیل کند که بتواند جنگ‌های مشابهی را در سایر مناطق توجیه کند و شاید بازیگران دیگر (از جمله چین) را نسبت به امکان ماجراجویی‌های نظامی تحریک کند. پوتین قوانین را بازنویسی کرد و هنوز هم به این کار ادامه می‌دهد: اگرچه این حمله برای روسیه به‌شدت ناموفق بوده، اما منجر به انزوای کامل جهانی این کشور نشده است. پوتین بار دیگر ایده جنگ گسترده به‌عنوان ابزاری برای فتح سرزمینی را عادی‌سازی کرده است و آن هم در اروپا، قاره‌ای که روزگاری نماد نظم بین‌المللی مبتنی بر قوانین بود.
با این حال، جنگ در اوکراین به‌سختی می‌تواند نشانه‌ای از مرگ دیپلماسی بین‌المللی باشد. در برخی جهات، این جنگ موجب احیای آن شده است. برای مثال، گروه بریکس، که به‌طور رسمی چین، هند و روسیه (همراه با برزیل، آفریقای جنوبی و دیگر کشورهای غیرغربی) را به یکدیگر پیوند می‌دهد، گسترش یافته و تا حدی منسجم‌تر شده است. از سوی دیگر، ائتلاف حامیان اوکراین بسیار فراتر از روابط ترانس‌آتلانتیک گسترش یافته و کشورهایی مانند استرالیا، ژاپن، نیوزیلند، سنگاپور و کره جنوبی را نیز شامل می‌شود. چندجانبه‌گرایی همچنان زنده و پویاست، اما دیگر فراگیر و یکدست نیست.
در این چشم‌انداز ژئوپلیتیکی متغیر و پیچیده، روابط میان کشورها سیال و چندوجهی است. پوتین و شی یک شراکت ایجاد کرده‌اند، اما این شراکت هنوز به سطح یک اتحاد واقعی نرسیده است. شی هیچ دلیلی برای تقلید از جدایی بی‌محابای پوتین از اروپا و ایالات متحده ندارد. با وجود رقابت، روسیه و ترکیه می‌توانند دست‌کم در خاورمیانه و قفقاز جنوبی اقدامات خود را با یکدیگر هماهنگ کنند. هند با دیده تردید به چین می‌نگرد. و
گرچه برخی تحلیلگران چین، ایران، کره شمالی و روسیه را به‌عنوان یک «محور» توصیف می‌کنند، این کشورها از بسیاری جهات کاملاً متفاوتند و منافع و دیدگاه‌های آنها اغلب با یکدیگر در تضاد است.
سیاست‌های خارجی این کشورها بر تاریخ و منحصربه‌فرد بودن تأکید دارد و بر این ایده استوار است که رهبران کاریزماتیک باید منافع روسیه، چین، هند یا ترکیه را به‌طور قهرمانانه حفظ کنند. این رویکرد مانع از همگرایی آنها شده و تشکیل محورهای پایدار را دشوار می‌سازد. یک محور واقعی نیازمند هماهنگی است، درحالی‌که تعامل میان این کشورها بیشتر سیال، مصلحت‌محور و وابسته به شخصیت رهبران است. هیچ چیز در این میان سیاه و سفید نیست، هیچ‌چیز تغییرناپذیر یا غیرقابل مذاکره نیست.
این وضعیت کاملاً مناسب ترامپ است. او به‌طور افراطی تحت‌تأثیر شکاف‌های مذهبی و فرهنگی قرار نمی‌گیرد. او اغلب افراد را بر حکومت‌ها و روابط شخصی را بر اتحادهای رسمی ترجیح می‌دهد. اگرچه آلمان یکی از متحدان ناتو و روسیه همواره یک رقیب دیرینه ایالات متحده بوده است، ترامپ در دوره اول ریاست‌جمهوری خود با آنگلا مرکل، صدراعظم آلمان درگیر شد اما با احترام با پوتین رفتار کرد. کشورهایی که ترامپ بیشترین چالش را با آنها دارد، دقیقاً درون دنیای غرب قرار دارند. اگر ساموئل هانتینگتون زنده بود، احتمالاً از دیدن چنین وضعیتی شگفت‌زده می‌شد.
 
چشم‌انداز صلح
در کنار بدترین سناریوها، در نظر بگیرید که چگونه دور دوم ریاست‌جمهوری ترامپ می‌تواند وضعیت رو به زوال بین‌المللی را بهبود بخشد. ترکیبی از روابط عملی ایالات متحده با پکن و مسکو، رویکرد چابک دیپلماتیک در واشنگتن و کمی شانس استراتژیک ممکن است لزوماً منجر به پیشرفت‌های بزرگ نشود، اما می‌تواند وضعیت موجود بهتری ایجاد کند. نه پایان جنگ در اوکراین، بلکه کاهش شدت آن. نه حل معضل تایوان، بلکه ایجاد سازوکارهایی برای جلوگیری از جنگ بزرگ در منطقه ایندو-پاسیفیک، نه حل مناقشه اسرائیل و فلسطین، بلکه شکلی از تنش‌زدایی آمریکا با ایران و ظهور یک دولت قابل دوام در سوریه. ترامپ شاید به یک صلح‌ساز بدون قید و شرط تبدیل نشود، اما او می‌تواند به جهانی با جنگ‌های کمتر کمک کند.
در دوران بایدن و پیش از او، یعنی در دولت‌های اوباما و جورج بوش، روسیه و چین مجبور بودند با فشار سیستماتیک از سوی واشنگتن کنار بیایند. مسکو و پکن بخشی از انتخاب خود و بخشی به دلیل اینکه دموکراسی نبودند، خارج از نظم بین‌المللی لیبرال ایستاده بودند. رهبران روسیه و چین این فشار را اغراق‌آمیز کرده‌اند، گویی تغییر رژیم سیاست واقعی آمریکا بود، اما آنها اشتباه نکردند که ترجیح واشنگتن را برای پلورالیسم سیاسی، آزادی‌های مدنی و تفکیک قوا تشخیص دادند.
با بازگشت ترامپ، این فشار کاهش یافته است. شکل حکومت‌ها در روسیه و چین برای ترامپ مهم نیست، زیرا او به طور مطلق مخالف ملت‌سازی و تغییر رژیم است. حتی اگر منابع تنش باقی بمانند، جو کلی کمتر پرتنش خواهد بود و تبادلات دیپلماتیک بیشتری ممکن است صورت گیرد. ممکن است تبادل نظر بیشتری در مثلث پکن-مسکو-واشنگتن صورت گیرد، امتیازات بیشتری در مسائل کوچک داده شود و آمادگی بیشتری برای مذاکرات و ایجاد اعتماد در مناطق جنگ و مناقشه وجود داشته باشد.
اوکراین یک آزمایش اولیه خواهد بود. به جای پیگیری صلح عجولانه، دولت ترامپ باید تمرکز خود را بر محافظت از حاکمیت اوکراین بگذارد، چیزی که پوتین هرگز آن را نمی‌پذیرد. اجازه دادن به روسیه برای محدود کردن حاکمیت اوکراین ممکن است ظاهری از ثبات ایجاد کند، اما می‌تواند به دنبال خود جنگی به همراه داشته باشد. به جای صلح خیالی، واشنگتن باید به اوکراین کمک کند تا قوانین درگیری با روسیه را تعیین کند و از طریق این قوانین، جنگ به تدریج کاهش یابد. ایالات متحده سپس قادر خواهد بود روابط خود با روسیه را تقسیم‌بندی کند، همان‌طور که در طول جنگ سرد با اتحاد شوروی انجام داد. تقسیم‌بندی مناقشه با روسیه به نفع منافع اصلی ایالات متحده خواهد بود، که یکی از آنها برای ترامپ اهمیت زیادی دارد: جلوگیری از تبادل هسته‌ای بین ایالات متحده و روسیه.
یک سبک دیپلماسی خودجوش می‌تواند اجرای شانس استراتژیک را آسان‌تر کند. انقلاب‌های اروپایی در سال ۱۹۸۹ مثال خوبی است. انحلال کمونیسم و فروپاشی اتحاد شوروی گاهی به‌عنوان یک برنامه‌ریزی بی‌نظیر از سوی ایالات متحده تفسیر شده‌اند. اما سقوط دیوار برلین در آن سال هیچ ارتباطی با استراتژی آمریکایی نداشت و فروپاشی شوروی چیزی نبود که دولت ایالات متحده انتظار آن را داشته باشد: همه چیز اتفاقی و با شانس بود. تیم امنیت ملی رئیس‌جمهوری جورج بوش پدر در پیش‌بینی یا کنترل رویدادها عالی نبود، بلکه در پاسخ به آنها عالی بود؛ نه زیاد عمل کرد (مخاطره‌انگیز کردن اتحاد شوروی) و نه کم عمل کرد (اجازه دادن به آلمان متحد برای خروج از ناتو). در این روحیه، دولت ترامپ باید برای استفاده از لحظه آماده باشد. برای بهره‌برداری از هر فرصتی که به سراغش می‌آید، نباید در سیستم و ساختار گرفتار شود.
اما بهره‌برداری از شانس‌های تصادفی نیاز به آمادگی و چابکی دارد. در این زمینه، ایالات متحده دو دارایی عمده دارد. اولی شبکه اتحاد‌های آن است که به طور قابل توجهی نفوذ و فضای مانور واشنگتن را افزایش می‌دهد. دومی، شیوه ایالات متحده در دیپلماسی اقتصادی است که دسترسی ایالات متحده به بازارها و منابع حیاتی را گسترش می‌دهد، سرمایه‌گذاری خارجی را جذب می‌کند و سیستم مالی ایالات متحده را به عنوان گره مرکزی اقتصاد جهانی حفظ می‌کند. حمایت‌گرایی و سیاست‌های اقتصادی اجباری جایگاه خود را دارند، اما باید تحت سلطه یک چشم‌انداز وسیع‌تر و خوش‌بینانه‌تر از رفاه آمریکایی قرار گیرند و یکی که به هم‌پیمانان و شرکای بلندمدت اولویت دهد.
هیچ‌یک از توصیف‌های معمول در مورد نظم جهانی دیگر کاربرد ندارد: سیستم بین‌المللی نه تک‌قطبی است، نه دو قطبی و نه چندقطبی. اما حتی در دنیایی بدون ساختار پایدار، دولت ترامپ همچنان می‌تواند از قدرت آمریکا، اتحادها و دیپلماسی اقتصادی برای کاهش تنش، حداقل کردن درگیری و ایجاد پایه‌ای از همکاری میان کشورهای بزرگ و کوچک استفاده کند. این می‌تواند آرزوی ترامپ برای بهتر کردن وضعیت ایالات متحده در پایان دوره دومش نسبت به ابتدای آن را محقق سازد.
منبع: Foreign affaris

 

برش

چشم‌انداز جنگ اوکراین
در دوره اول ریاست ‌جمهوری ترامپ، فضای بین‌المللی نسبتاً آرام بود. هیچ جنگ بزرگی رخ نداد. به نظر می‌رسید که روسیه در اوکراین مهار شده است. خاورمیانه در حال ورود به دوره‌ای از ثبات نسبی بود که تا حدی به واسطه «توافقات ابراهیم» دولت ترامپ (مجموعه‌ای از توافقات برای تقویت نظم منطقه‌ای) تسهیل شده بود. چین نیز در قبال تایوان بازدارنده به نظر می‌رسید؛ هرگز به تهاجم نزدیک نشد. در عمل، اگرچه نه همیشه در گفتار، ترامپ همچون یک رئیس ‌جمهوری جمهوری‌خواه معمولی رفتار کرد: تعهدات دفاعی ایالات متحده در اروپا را افزایش داد، دو کشور جدید را به ناتو پذیرفت، هیچ توافقی با روسیه منعقد نکرد، درباره چین با لحنی تند صحبت کرد و در خاورمیانه برای کسب مزیت مانور داد. اما امروز، جنگی بزرگ در اروپا در جریان است، خاورمیانه در آشفتگی به سر می‌برد، و نظم قدیمی بین‌المللی در حال فروپاشی است. ترکیبی از عوامل می‌تواند به فاجعه‌ای منجر شود: فرسایش بیشتر قوانین و مرزها، برخورد پروژه‌های ملی‌گرایانه که توسط رهبران بی‌ثبات و ارتباطات پرشتاب در رسانه‌های اجتماعی تشدید شده‌اند و افزایش ناامیدی کشورهای متوسط و کوچک که از قدرت‌های بزرگ ناراضی‌اند و خود را در برابر هرج‌ومرج بین‌المللی آسیب‌پذیر می‌بینند. احتمال وقوع یک فاجعه در اوکراین بیشتر از تایوان یا خاورمیانه است، زیرا خطر جنگ جهانی و جنگ هسته‌ای در اوکراین بیشترین شدت را دارد.
حتی در نظم مبتنی بر قوانین، تمامیت مرزها هرگز مطلق نبوده است، اما از زمان پایان جنگ سرد، اروپا و ایالات متحده به اصل حاکمیت سرزمینی پایبند مانده‌اند. سرمایه‌گذاری عظیم آنها در اوکراین بر اساس یک چشم‌انداز ویژه از امنیت اروپایی انجام شده است: اگر مرزها بتوانند با استفاده از زور تغییر کنند، اروپا که در طول تاریخ بارها با مسأله مرزها دچار تنش شده است، به سمت جنگی تمام‌عیار سوق خواهد یافت. صلح در اروپا تنها در صورتی ممکن است که مرزها به‌راحتی قابل تغییر نباشند.
ترامپ در دوره اول خود بر اهمیت حاکمیت سرزمینی تأکید کرد و قول داد که یک «دیوار بزرگ و زیبا» در مرز ایالات متحده و مکزیک بسازد. اما در آن دوره، ترامپ با یک جنگ بزرگ در اروپا مواجه نبود. اکنون کاملاً آشکار شده است که اعتقاد او به قداست مرزها عمدتاً محدود به مرزهای ایالات متحده است.
چین و هند در عین حال نسبت به جنگ روسیه نگرانی‌هایی دارند، اما به همراه برزیل، فیلیپین و بسیاری از قدرت‌های منطقه‌ای دیگر، تصمیمی عمیق برای حفظ روابط خود با روسیه گرفته‌اند. تماشای اوکراین تجزیه‌شده یا شکست‌خورده برای همسایگان اوکراین ترسناک خواهد بود. استونی، لتونی، لیتوانی و لهستان کشورهای عضو ناتو هستند که به تعهد ماده 5 ناتو در دفاع متقابل اطمینان دارند. اگر لهستان و جمهوری‌های بالتیک به این نتیجه برسند که اوکراین در آستانه شکست است و حاکمیت خودشان را در خطر ببینند، ممکن است تصمیم بگیرند به طور مستقیم در جنگ شرکت کنند و روسیه ممکن است با انتقال جنگ به آنها پاسخ دهد. نتیجه مشابهی ممکن است از یک توافق بزرگ میان واشنگتن، کشورهای اروپای غربی و مسکو حاصل شود که جنگ را به نفع روسیه تمام کند، اما اثرات رادیکالی بر همسایگان اوکراین بگذارد. از طرفی ترس از تهاجم روسیه و از طرف دیگر ترس از رها شدن از سوی متحدانشان ممکن است آنها را به اقدام متقابل وادار کند. حتی اگر ایالات متحده در یک جنگ سراسری در اروپا در حاشیه بماند، احتمالاً فرانسه، آلمان و بریتانیا بی‌طرف نخواهند ماند. همان‌طور که پوتین نمی‌تواند اجازه دهد که در جنگ با اوکراین شکست بخورد، ترامپ نیز نمی‌تواند اجازه دهد که اروپا را از دست بدهد. هدر دادن رفاه و قدرتی که ایالات متحده از حضور نظامی خود در اروپا به دست می‌آورد، برای هر رئیس‌ جمهوری آمریکایی شرم‌آور خواهد بود. انگیزه‌های روانی برای تشدید وضعیت بسیار قوی خواهد بود و در یک سیستم بین‌المللی بسیار شخصی‌گرایانه، بویژه در زمانی که دیپلماسی دیجیتال بی‌انضباط است، چنین دینامیکی می‌تواند در نقاط دیگر جهان نیز شکل بگیرد. این ممکن است باعث ایجاد دشمنی‌ها بین چین و هند، یا بین روسیه و ترکیه شود.

صفحات
  • صفحه اول
  • سیاسی
  • دیپلماسی
  • جهان
  • اقتصادی
  • اطلاع رسانی
  • گزارش
  • علم و فناوری
  • ایران زمین
  • ورزشی
  • حوادث
  • اجتماعی
  • فرهنگی
  • صفحه آخر
آرشیو تاریخی
<
۱۴۰۳ اسفند
>
ش
ی
د
س
چ
پ
ج
۲۷ ۲۸ ۲۹ ۳۰ ۱ ۲ ۳
۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰
۱۱ ۱۲ ۱۳ ۱۴ ۱۵ ۱۶ ۱۷
۱۸ ۱۹ ۲۰ ۲۱ ۲۲ ۲۳ ۲۴
۲۵ ۲۶ ۲۷ ۲۸ ۲۹ ۳۰ ۱
۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸
شماره هشت هزار و ششصد و هشتاد و نه
 - شماره هشت هزار و ششصد و هشتاد و نه - ۰۹ اسفند ۱۴۰۳
۱