روایت روزهایی که در یک تصادف تاریک شد
مکانیک نابینا
سهیلا نوری
خبرنگار
لاستیک را دور دستگاه آپارات
میاندازد. دست میچرخاند تا میخی را که باعث پنچری شده، پیدا کند. با خارج شدن میخ، رینگ را داخل لاستیک میاندازد و چند دقیقه بعد لاستیک را زیر ماشین محکم میکند. مشتری گوشه مغازه با دقت همه این لحظهها را تماشا میکند. لحظههایی که تا قبل از این هیچگاه تجربه نکرده است. جواد با عینک سیاهی که به چشم دارد، لاستیک را جا میاندازد و از چال پایین میرود. نوبت به تعویض روغن میرسد. دنیای چال شباهت زیادی به دنیای اطراف جواد دارد. همه جا تاریک است. با باز شدن پیچ کارتل، روغن سوخته روی سینی چال سرازیر میشود و جواد با دستان روغنی بیرون میآید و با دست کشیدن به قفسه روغنها یکی از آنها را برمیدارد و سراغ موتور ماشین میرود.
روز عصای سفید یادآور انسانهایی است که زندگی از نگاه آنها با خیلی از مردم متفاوت است. نگاهی که در آن نتوانستن معنا ندارد و تاریکی در دنیای روشن، فقط در چشمانشان خلاصه میشود. انسانهایی که به جز روز جهانی نابینایان، باید از توانمندیهای این قشر که نور هستی در وجودشان زنده است و امید را ترجمه میکنند، بگوییم و بنویسیم.
«جواد احمدی» یکی از همین نابینایانی است که 12 سال قبل یک تصادف وحشتناک، سوی چشمانش را برای همیشه از او گرفت. اما این روزها کنار تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد روانشناسی، به عنوان یکی از مکانیکهای ماهر شرق تهران، بسیاری از مشتریان را انگشت به دهان گذاشته است.
همه جا تاریک بود
از کودکی دلش میخواست پزشک شود ولی دانشآموز درسخوانی نبود و منطقی نبود این آرزو برآورده شود، برای همین از سن و سال خیلی کم سراغ شغل خانوادگیشان رفت یعنی تعویض روغن و همه خدمات فنی خودرو را از پدرش یاد گرفت و در زمانی که پدر به هر دلیلی حضور نداشت، مغازه را خودش میچرخاند تا اینکه سال 1392 یک حادثه مسیر زندگیاش را تغییر داد. حادثه را به خاطر نمیآورد، اما پسلرزههای بعد آن را مو به مو به خاطر دارد؛ «18 سالم بود که همراه خانواده در بزرگراه آزادگان تصادف کردیم. خوشبختانه بقیه آسیب جدی ندیدند ولی من نابینا شدم. از شدت تصادف به کُما رفتم. گلویم را شکافته بودند تا بتوانم نفس بکشم. چشم که باز کردم، همهجا تاریک بود. حرف میزدم ولی صدایم درنمیآمد. ظاهراً تشنج کرده بودم برای همین دست و پاهایم را به تخت بسته بودند. یک کاغذ به من دادند تا چیزی را که میخواهم بگویم بنویسم. اولین سؤالهای من این بود: کجام؟ چرا کسی جواب منو نمیده؟ چرا همه جا تاریکه؟ مینوشتم و پرستار جواب میداد. او گفت به دلیل سوراخ روی گلو کسی صدای من را نمیشنود. برای این که دچار شوک بیشتری نشوم پلکهایم را دوختهاند تا دچار عفونت نشود به همین خاطر نمیتوانستم جایی را ببینم. فرزند اول یک خانواده 4 نفره هستم. پدر، مادر و خواهرم توان گفتن واقعیت را نداشتند، یکی از پرستارها بعد از یک هفته با تعریف کردن داستان زندگی یکی از اطرافیانش که او هم نابینا بود به من فهماند محدودیت به معنای بریدن از زندگی نیست. نمیدانم چطور ولی با فاز جدید زندگی خیلی قوی برخورد کردم. فقط دلم میخواست زودتر مرخص بشوم و شکل جدید زندگی را شروع کنم.
جسارتی که مادرم داد
بعد از دوماه از بیمارستان مرخص شد؛ با 20 کیلو کاهش وزن و ضعف شدید عضلات. دو هفته بعد هم لوله تراکئوستومی از گلویش برداشته شد و صحبت کرد. دو انتخاب داشت. یا مثل معلم دینی دوران دبیرستانش که نابینا بود، درس بخواند و برای خودش کسی شود یا مثل مرد نابینای ابتدای خیابان شهدا کاسه گدایی دست بگیرد. میگوید: « با خودم میگفتم نابینایی که معلم میشود حتماً از پس کارهای دیگه هم بر میاد ولی باید اعتراف کنم مادرم این جسارت را به من داد. یک روز برای من عصای سفید خرید و گفت برای من تحمل این اتفاق تلخ سختتر از تو نباشه راحتتر نیست ولی کاری از دست هر دو نفر ما بر نمیاد. باید از همین جا شروع کنیم. سوپرمارکت محله که یادت هست.
با این عصا برو و برای من خرید کن. مادرم راست میگفت باید حرکت میکردم. خیلی سخت بود ولی مثل نصفهشبها که فضای خانه را توی ذهنم مرور میکردم و با کشیدن کف پاهایم روی برجستگی لبههای فرش خودم را به آشپزخانه میرساندم، آن روز هم تصویر مسیر رسیدن به مغازه را توی ذهنم دنبال کردم و با دو کیسه پر به خانه برگشتم.»
مکانیکی با چشمان بسته
خرید از سوپرمارکت کورسویی را در ذهن جواد روشن کرد و تصمیم گرفت دوباره سرکار برود و کارهایی را که نیاز به دیدن نداشت، به واسطه پیشزمینهای که از دوران بینایی داشت انجام دهد؛ «اوایل بعد از اینکه لاستیک ماشین را عوض میکردم به پدرم میگفتم تأیید نهایی بدهد، بالاخره شغل حساس ما که با جان مردم سر و کار دارد، غرور برنمیدارد، اما حالا دیگر خبری از این تأیید نیست یا موقع تعویض روغن، اغلب پیچ کارتل از دست افراد بینا هم داخل تشت روغن سوخته میافتد. من برای اینکه نخواهم دنبال پیچ بگردم اوایل یک آهنربا به آچار وصل میکردم که پیچ کارتل بعد از باز شدن به آچار بچسبد ولی بعدها برای اینکه موقع گرفتن پیچ کارتل دستم با روغن نسوزد و کار هم راحتتر شود به ذهنم رسید یک توری روی تشت بگذارم تا هم پیچ کارتل بین سوراخهای توری گیر کند و هم روغن سوخته به راحتی وارد تشت شود.»
شبیه این ترفندها را بارها و بارها انجام داده و کم کم ابزارها را به شکلی تغییر داد که کار برایش راحتتر شد تا جاییکه حالا 80 درصد تعمیرات موتور ماشین را انجام میدهد و آن بخشهایی را که نیاز به بازدید دقیق دارد به پدرش میسپارد اما چیزی که همچنان ذهن او را مشغول میکند، برخورد بعضی از مشتریهاست. از جواد میخواهم یکی از برخوردهایی را که هنوز در ذهنش مانده تعریف کند و او با لحنی طنزآمیز ادامه میدهد: یک روز پدر فرمان داد و مشتری ماشین را آورد روی چال. من عیب ماشین را برطرف کردم. مشتری استارت زد و وقتی دید مشکل ماشین حل شده کلی تشکر کرد. موقع حساب کردن رو به من گفت چقدر میشه قربان؟ من که همیشه عینک به صورت دارم گفتم ببخشید من بینایی ندارم، پدرم حساب میکنه. مشتری که حسابی جا خورده بود، شروع کرد به داد و بیداد. با فریاد به پدرم میگفت این آقا نباید آچار دست بگیره. چرا بهش اجازه کار کردن دادی و کلی از این جملههای ناامیدکننده. پدرم که عصبانی شده بود، همه کارهایی را که من انجام داده بودم، آزمایش کرد و به مشتری گفت اینم مهر تأیید من، ولی لطفاً از این به بعد برای عیبهای ماشینت سراغ تعویض روغنی دیگری برو.
البته مشتریهای فهیم هم زیاد داریم. مثلاً یک روز میخواستم لاستیک ماشین عوض کنم. بعضی از لاستیکها جهتدار هستند یعنی بر اساس جهت لاستیک باید در سمت راست یا چپ ماشین استفاده شود. مشتری نمیدانست من نابینا هستم. پدر لاستیک را به من داد و گفتم جابه جا است. اولش خندید و گفت درسته پسر. ولی بعد که گفتم یک بار دیگه نگاه کن متوجه خطای دیدش شد. ما نابیناها از بقیه حواس نهایت استفاده را میبریم. آن روز تعویض لاستیک انجام شد و همان مشتری حالا مشتری دائمی من شده است.
بــــرش
بعد از نابینایی علاقه شدیدی به کتاب پیدا کرد. اغلب شاهکارهای ادبی را خواند و به قول خودش ادبیات سکوی پرواز او شد: «بعد از اینکه بیناییام را از دست دادم، تازه فهمیدم وقتی چشمانم میدید چه موقعیتهایی را از دست داده بودم. شروع به کتاب خواندن کردم. کتابهای شاهکاری که اشتیاق درس خواندن را به جانم انداخت. ترکیب ادبیات با حس همدلی. سال 98 وارد دانشگاه شدم. هدفم دکترای روانشناسی و کمک به آدمهایی است که مسیر زندگی را گم کردهاند. متنفرم از اینکه مدام غُر بزنم. نابینا شدن بعد از تجربه بینایی، خیلی سخته اما نابینایی در کشوری که امکانات کافی برای نابینایان در آن وجود نداره، سختتر است ولی با این حال راه فراری نیست. من ساکن یک کشور اروپایی پر از امکانات نیستم و باید در حد معقول انتظار داشته باشم. قطعاً حضور همسرم که به او رانندگی آموختم خیلی کمککننده است و البته دو پسرم امیرعباس و امیرعلی انگیزههای زندگی من هستند.