گشتی در بازار کاموای حسن آباد

بافتنی های مادربزرگ جان دارد

ترانه بنی یعقوب
گزارش نویس

 موهایش را بالای سرش جمع کرده. یک پیراهن کرم رنگ چین‌دار پوشیده؛ زیرچین‌هایش با کاموای قهوه‌ای تزیین شده. لپ‌های قرمز بامزه و بادکرده دارد. چشمانش درست وسط صورت گردش می‌خندد. اینها مشخصات عروسک مریم خانم است که توی دستش گرفته و با انواع و اقسام کامواهای رنگ و وارنگ براندازش می‌کند. یک کاموای صورتی رنگ را بالا می‌برد و کنار عروسک می‌گیرد. زیر لب با خودش حرف می‌زند: «با این رنگ محشر می‌شود.» منظورش لباس جدید عروسکش است. کمی عروسک را دور و نزدیک می‌گیرد. «وای با گل‌بهی هم برای خودش چیزی می‌شود.» گویی با عروسکش حرف می‌زند. مریم خانم از مشتری‌های ثابت بازار بافتنی حسن‌آباد است اگر به این میدان رفته باشید حتماً ردیف بافتنی فروش‌هایش را دیده‌اید که در فصل زمستان حسابی رونق می‌گیرد. البته زمستان و تابستان این مغازه‌ها هستند اما رونق کارشان در فصل سرد است چون توی هوای سرد مردم بیشتر هوس بافتنی می‌کنند. الان که سر ظهر است دائم مغازه‌ها پر و خالی می‌شود. فروشگاه کاموای علیرضا، کاموای بنفشه و ارغوان ... و مغازه‌های بالا سرشان.
 میدان حسن آباد برای همین مغازه‌ها مثل همیشه رنگی و قشنگ است؛ ردیف‌‌های رنگی نخ تمام پیاده‌روها را پر کرده. عده‌ای برای دل‌شان می‌بافند و البته خیلی‌ها هم از این راه امرار معاش می‌‌کنند؛ مثل خانمی که دارد در تعداد بالا خرید می‌کند و خبر از افزایش قیمت‌ها می‌دهد.
مریم خانم چندسالی هست یک صفحه اینستاگرامی درست کرده و عروسک می‌بافد و می‌فروشد. البته که عکس گذاشتن توی صفحه و این کارها را که بلد نیست. دخترهایش برایش انجام می‌دهند اما از خرید کاموا گرفته تا بافت همه عرسک‌ها کار خودش است و همه کامواهایش را از همین حسن آباد می‌خرد: «محل خودمان هم کاموافروشی دارد، اما تنوع و جذابیت اینجا را ندارد. برای همین به حسن آباد می‌آیم تا جنس‌های قشنگ‌تر و متنوع‌تر بخرم. ببین چقدر مدل‌ها ورنگ‌های مختلف هست.» مریم خانم صفحه اینستاگرامی‌اش را هم نشانم می‌دهد که پر از عروسک‌های قشنگ و رنگارنگ است. خلاصه ده‌پانزده‌تایی کاموای رنگ و ‌وارنگ را هرکدام به قیمت 75 هزار تومان می‌خرد. می‌گوید: «خیلی از خانم‌هایی که اینجا می‌بینی مثل من کسب و کار دارند و مشتری پروپا قرص حسن‌آباد و کاموافروش‌هایش هستند. خانم‌هایی که مثلاً ماشین بافت دارند یا با دست بافتنی می‌بافند و می‌فروشند و اینجوری کمک‌خرج خانواده‌شان هستند.»
پلیور، ژاکت، شلوار و شال و کلاه. ماشین بافندگی دارد و با آن خرج زندگی خودش و بچه‌هایش را در می‌آورد. برای همین هم همیشه اینجا می‌آید و بافتنی می‌خرد؛ با نچ نچ کاموا‌ها را می‌خرد چون معتقد است هربار که به حسن‌آباد می‌آید، کاموا گرانتر شده‌اند.
 زن دیگری نخ‌هایی را انتخاب می‌کند که نازک و محکم‌اند؛ با این بافتنی‌ها کیف می‌بافد. او هم صفحه اینستاگرامی دارد. خودش یک کیف سفید بزرگ با خط‌های آبی کمرنگ انداخته. کیف قرص و محکمی است و جان می‌دهد برای اینکه تویش را پر از بار کنی. از کسب و کارش رضایت دارد و می‌گوید همین‌که دستش توی جیب خودش است، خدا را شکر می‌کند. از حال و هوای حسن آباد هم تعریف می‌کند اینکه آن‌قدر همه چیزش رنگی و زیباست که هر وقت به اینجا می‌آید دلش باز می‌شود.
 البته خیلی‌ها هم هستند که فقط و فقط برای دل خودشان بافتنی می‌بافند و زمستان که می‌شود سری هم به حسن‌آباد می‌زنند که هم فال است و هم تماشا. «من فقط برای بچه‌هایم آن هم در فصل پاییز و زمستان شال و کلاه می‌بافم. آدم دوست دارد برای بچه‌هایش شال و کلاه‌های متفاوت ببافد تا سرشان کنند. ببین این یکی چه رنگی دارد. محله‌مان هم پر از کاموا فروشی است اما اینجا همه چیز قشنگتر است.» یک کاموای صورتی کمرنگ را نشانم می‌دهد.
 عصمت خانم 65 ساله است، جوری با عشق و علاقه کامواها را توی دستانش بالا و پایین می‌کند که نگو و نپرس. از آن مادربزرگ‌هایی است که بافتنی از دستش نمی‌افتد، زمستان و تابستان هم ندارد: «من عاشق بافتنی‌ام. اصلاً وقتی بافتنی می‌بافم به هیچ چیزی فکر نمی‌کنم؛ فکرم از همه چیز آزاد می‌شود. الان 9 تا کاموا نخودی خریدم برای پسرم کت ببافم. وقتی عشق دارم زودتر هم کار تمام می‌شود. البته فقط لباس هم نمی‌بافم، رومیزی و پادری هم درست می‌کنم. از این نخ سفت‌ها می‌خرم و می‌بافم. سه روز پیش برای نوه‌ام یک پلیور قشنگ بافتم، خیلی قشنگ اما حتی یکی از بچه‌ها و نوه‌هایم بافتنی یاد نگرفت؛ می‌گویم بی‌ذوقید، آدم باذوق مگر می‌تواند بافتنی دوست نداشته باشد. بافته‌های من از جان و دلم است.» عصمت خانم را از دور نگاه می‌کنم که باعشق زیاد کامواها را بالا و پایین و جدا می‌کند یک جوری روی‌شان دست می‌کشد که انگار کامواها جان دارند.
 دخترجوان و مادرش سر رنگ‌ها با هم بحث‌شان شده؛ سر یک جور آبی سیر که معتقد است آبی نفتی است و دیگری می‌گوید بنفش سیر؛ خیلی فرق‌شان را نمی‌فهم. مادر همه تلاشش را کرده که دخترهایش هم بافتنی دوست داشته باشند و اتفاقاً دخترها هم علاقه‌مند شده‌اند. «بیشتر شال گردن و کلاه می‌بافیم. می‌دانی آخر این روزها بیشتر ترند و مد است. خیلی لباس بافتنی دستباف مثل قدیم‌ها طرفدار ندارد.»
 مادر اما با دخترش مخالفت می‌کند: «وای بیا یقه اسکی‌ها و پلیورهای دستباف را با این بازاری‌ها مقایسه کن. این چه حرفی است؛ الان آن مانتوی دستباف را که من برایت درست کرده‌ام مگرهنوز نمی‌پوشی آن‌قدر قشنگ است.» بحث مادر و دختر درباره مدل و قیمت‌ها بالا می‌گیرد و بعد هم دوباره به چانه زدن با آقای کاموافروش ادامه می‌دهند.
آقا مصطفی از مغازه‌دارهای حسن‌آباد مقابل کامواهای پیاده‌رو نشسته و به دوردست زل زده: «کاسبی زمستان بهتر است اما کلاً آن رونق قبل را ندارد. قبلاً می‌آمدی حسن آباد راه نبود کاموا بخری. یک عده می‌گویند از مد افتاده و تعداد دیگری هم می‌گویند دیگر دل و دماغ بافتنی نیست و همه به جنس آماده عادت کرده‌اند.
به حرف‌های آقامصطفی که فکر می‌کنم یاد دست‌بافته‌های مادربزرگ خودم می‌افتم. آن شال و کلاه‌ها با کامواهای خیلی ضخیم. کت و شال و کلاهش را داشتم. قرمز رنگ بود و آن‌قدر کت و کلفت که می‌شد بافت‌هایش را شمرد. وقتی دیگر کت اندازه‌ام نشد، مادرم آن را شکافت و یک کاموای قرمز با بافت درشت وسط خانه مان ولو بود و توپ فوتبال ما بچه‌ها شده بود. این روزها شاید بافت و کاموا و بافتنی مثل سابق طرفدار و یا خواهان نداشته باشد اما کسی نمی‌تواند از زیبایی کاموای دستباف و لذت لباس بافتنی در فصل سرد بگذرد. روبه‌روی کاموافروشی‌های حسن‌آباد بساط لبو و باقالی هم به راه است و خیلی‌ها بعد از خریدشان به لبو و باقالی هم سری می‌زنند.

 

بــــرش

کاسبی زمستان بهتر است اما کلاً آن رونق قبل را ندارد قبلاً می آمدی «حسن آباد»  راه نبود کاموا بخری. یک عده می‌گویند از مد افتاده و تعداد دیگری هم می گویند دیگر دل و دماغ بافتنی نیست و همه به جنس آماده عادت کرده اند.

جستجو
آرشیو تاریخی