آوازهای کودکانه یلدایی به روایت رسول نجفیان
رسول نجفیان
گوینده، نویسنده و کارگردان تلویزیون
نمیدانم چرا «شب چله» به یکباره شد «شب یلدا»، در حالیکه تمامی پژوهشگران ما به اتفاق میگویند که باید بگوییم «چله شب». از دیرباز در میان ایرانیان، زمستان به دوبخش چله بزرگ «چله کلان» و چله کوچک «چله خرد» تقسیم شده که چله بزرگ از اول دیماه تا دهم بهمنماه و چهلروز کامل محاسبه میشده و چله کوچک از یازدهم بهمن تا پایان بهمنماه ۲۰ روز کامل و به همین دلیل چون ۲۰ روز کمتر است چله کوچک نامیده شده است. در نتیجه این یک اعتبار تاریخی کهن داشته و به نوعی اسطورهای است. دورانی که زمستان خیلی طولانی میشد آنچنان که در قصهها میگویند سالهایسال زمستان بود و هیچ اتفاقی برای بهار نمیافتاد. انگار که در قطب جنوب یا شمال هستیم، چرا که آنها نیز یک چنین وضعیتی دارند... بنابراین نگرانی مردم از استمرار تاریکی زیاد شد و دعا کردند که این سرمای کشنده سوزان تلخ سپری شود. در نتیجه «چله» یک دوران کهنی است که به قول «یونگ» در ذهنهای تاریخی ما مانده است، در حالیکه این شب یکدقیقه از شبهای دیگر بیشتر است، اما از آنجایی که زمستانی طولانی در پیش بوده، مردم آرزو داشتند که این بلندترین شب سال، به نور و روشنایی بسیار ختم شود و آن را جشن میگرفتند. هر چند این تنها جشن، در فرهنگ ما ایرانیان نبوده و در آغاز پاییز و در نوروز و در تمام دورههای کهکشانی آسمانی و ماه و خورشیدگانی، جشنها داشتیم.
از کودکیام به خاطر دارم که جشن «چله» در عین سادگیاش تا چه میزان با شکوه برگزار میشد، جشنی که این روزها گرمای آن در تجملات بیهوده رنگ باخته و جای خالی صمیمیت حاصل از آن میان خانوادههای ایرانی خالی است. اما آن روزهای دور کودکیام «یلدا شبها»، امید ما فقط به «زغال» بود و کرسی و خرمالو و انار و هندوانه، که حتماً و با هر بضاعتی باید بر سفره هایمان مینشست و وای به حال خانوادهای که به خاطر بیبضاعتیاش نمیتوانست زغال تهیه کند. خوب به یاد دارم در آن شبها خوش یمن بود که دختران یا پسران دمبخت، هندوانه را میبریدند و یا اگر زن زائو یا حاملهای در جمع بود، این کار به او سپرده میشد؛ چرا که برای او و فرزندش خوش یمن بود... و در نهایت بزرگ خانواده باید هندوانه را میبرید. در آن شبها نقلها بود از شاهنامهخوانی و داستانهای رستم و سهراب و حافظ خانی و تفأل بر آن و ما کودکان یکصدا میخواندیم:
زمستانهای سرد شب
نشسته رو بوم برف وجب وجب
دورو بر کرسیهامون شاهنامه و رستم یل
زمستانهای سرد، شب را تا صبح بیدار مینشستند و این شب را تا انتها پاس میداشتند که نکند بلندای آن روشنایی نداشته باشد و همیشه تاریک بماند. چله بزرگه که تا دهمبهمن طول میکشید و چله کوچیکه را که میگفتند «ننه سرما» میگه که اگر بهار نیاد من کاری میکنم تا تمام بچهها در گهواره یخ بزنند و ما امیدوار بودیم به بابا نوروز که حتماً در بهار بیاید تا بچهها یخ نزنند... خوب به یاد دارم که مادر بزرگم میگفت بروید در کوچه و اینها را بخوانید...
خورشید خانم آفتاب کن
برف و یخها رو آب کن
ننه سرما رو به خواب کن
زمستون رو جواب کن...
یادش بخیر...بعد از چله کوچیکه که میگفتند سردترین دوران است، ننه سرما بچههای خود «اهمن و بهمن» را میخواند که آنها هم به کمکش بیایند و نگذارند که نوروز بیاید... اما وقتی که «بابا نوروز» به «ننه سرما» میخندید...ننه سرما عصبانی میشد و زار زار گریه میکرد و بعد باران میبارید؛ وقتی هم برف میبارید میگفتند که ننه سرما لحاف و تشکش را پاره کرده... زمانی هم که تگرگ میبارید، میگفتند «ننهسرما» گردنبندهای یخزدهاش را از عصبانیت پارهکرده است و این تگرگ، دانههای مروارید گردنبند ننه سرماست... و ما اینچنین با اسطورههای زیبا سر میکردیم و میبینیم که این شب چله در خود آبستن این همه داستان اصیل و لبریز از عشق و صمیمیت و گرما و زندگی بود. تمامی رسم و رسومات ما ایرانیها با طبیعت و جریان هستی آمیخته بودند و برای همین از هر روز یک داستان زیبا و دلنشین که نویدبخش زندگی بود را میساختند و با آن روحی نو به زندگی خود میدادند. کوچک که بودم به یاد دارم برای هر مناسبتی جشنها میگرفتیم و به بهانه این جشنها و دورهم جمعشدنها همه از احوال هم مطلع میشدیم و به برکت حضور بزرگان و ریشسفیدان فامیل و محله، گره از مشکلات هر گرفتاری بازمیشد. اینها همه به واسطه جشنهایی مانند «چله» یا نوروز بود که مردم را از احوالات هم مطلع میکرد و با ایجاد صمیمیت و نوعدوستی زمینهساز رفع مشکلات و مسائل میشد... به قول جامعهشناسان، آن روزها روابط شانهبهشانه نبود؛ بلکه رودررو بود و همه از حال هم با خبر بودند. آن روزها تو حتی اگر هیچکس را در زندگیات نداشتی، همسایهها به بهانه چله شب و نوروز و مهرگان و تمامی رسم و رسومات لبریز از صمیمیت دورهات میکردند تا تو تنها نمانی، رسوماتی که بشدت در زندگی آدمها کارایی داشت و جای آن، اینروزها در میان خانوادههای ایرانی بسیار خالی است.