به بهانه سقوط ماشینسازی به دسته سوم
خبر کوتاه بود و جانکاه...
حسین مسلم
روزنامه نگار
اگر اشتباه نکنم 10 اردیبهشت بود که یک خبر مرا میخکوب کرد. این خبر مرا میبرد به سالهای دور؛ آنگاه که روی سکوهای سمنتی مینشستیم و چشم میدوختیم به زمین تا بازیکنان تیم محبوبمان قدم بر سبزینه چمن باغشمال بگذارند. چه ولعی داشتیم برای ضیافت پیش رو و سرکشیدن جام گوارای بازی و تک تک لحظاتش؛ توفیری نداشت میهمان این ضیافت پرسپولیس باشد یا استقلال، برق شیراز باشد یا ملوان انزلی یا... باغشمال در آن لحظات مرکز عالم بود و ما سکونشینان آن ورزشگاه عتیق، مرکزنشین این عالم. اما در این میان، شهرآورد تبریز و مصاف ماشین و تراکتور، دو چشم و چراغ این شهر، حکایتی بود دیگرگون و حال و هوایی داشت ناگفتنی. هواداران ماشین بیآنکه در پی تحقیر و تخریب حریف باشند، تنها فکر و ذکرشان تحبیب و تشویق تیم محبوبشان بود؛ تراکتوریها نیز به همین سیاق.
چند سالی گذشت و خواسته و ناخواسته خاطرات عزیز کرده دوره نوجوانی را در پیچ و تاب کوچه پس کوچههای تبریز و سکوهای سمنتی باغشمال جا گذاشتیم و راهی شدیم. بعد از آن و در سالیان بعد، رابطهام با این تیم، تنها و تنها بسنده به شنیدهها بود و آنچه اینجا و آنجا و در لابلای خبرها میخواندیم. اما انگار آن دوران بهجت به سر آمده بود. هر چه زمان میگذشت و پیشتر میآمدیم، ساقهای این تیم دیرپا نیز بیش از پیش در زنگار روزگار حل میشد و قد و قامتش آب میرفت.
خوب به خاطر دارم خاطره آن شب سرد اوایل اسفند حدود 20 سال پیش را در ائل گلی تبریز و در یکی از سفرهایم به زادگاهم. شبی که به سیاق شبهای قندیلبندان زمستان، پرنده در این پارک دراندشت پر نمیزد، دور استخر سپیدپوش خالی از آب قدم میزدم که از دور مرد بلندبالایی را دیدم که تنها، دستها بر سینه قدمزنان پیش میآمد. نزدیکتر که شدم در یک نگاه به چهرهاش، او را که سر به زیر داشت و غرق در افکارش بود، به جا آوردم. مگر میشد این چهره آشنا را نشناخت. ناصر حجازی بود. آن روزها میدانستم که چند ماهی هست که به تبریز آمده و – بعد از آن دو فصل پربار نیمه دهه 70- بار دیگر مسئولیت ماشینسازها را برعهده گرفته بود. نزدیکتر که شدیم با شعف سلام کردم و چند کلامی رد و بدل کردیم. با اشتیاق از حال و روز خودش و تیم پرسیدم و با چاشنی یکی دو خاطره از دوران هواخواهی خود از این تیم، برای او و ماشین روزهای خوب و نتایج درخشان آرزو کردم. تنها چیزی که خوب در خاطرم حک شده این است که خطوط چهرهاش به هنگام ادای آخرین جملات درهم رفت و گفت: «واقعاً نمیدانم تا کی بتوانم ادامه دهم؛ تا جایی که بتوانم میمانم...» و تأکیدی مؤکد که «البته تا جایی که بتوانم.»
این اولین و آخرین برخورد از نزدیک من با ناصرخان حجازی بود و دیدم و دیدیم که خیلی بر نیمکت ماشینسازی نپایید و تقریباً بعد از او و طی سالیان، روند آرام و تدریجی آب رفتن این تیم قدیمی، البته در مقاطعی همراه با فرازهایی، همین طور ادامه یافت وهر سالی که گذشت ما را به دریغ از پارسال این باشگاه واداشت و در نهایت کار رسید به آنجا که نمیبایست میرسید. حالا دیگر باید مرده ریگ باقیمانده از این تیم ریشهدار را در دسته سوم باشگاهها جُست. آن هم در فصولی از فوتبال این مملکت - گذشته از تهران که حسابی جدا دارد- از اصفهان و کرمان گرفته تا خوزستان و... دست کم دو تیم و گاه سه تیم در لیگ برتر حضور دارند اما تبریز با این سیاق و سابقه و با وجود هزار هزار استعداد ناب بیبدیل، میبایست تنها و تنها به یک تیم در لیگ -تراکتورسازی - بسنده کند. چرا؟ آنان که از نزدیک دستی بر آتش ورزش و فوتبال دارند، در استان و در سطوحی بالاتر، به کنکاش بپردازند و در این باره تأمل کنند و تمهیدی بر این قصه پرغصه بیندیشند و پاسخی برای این پرسش بیابند که چرا و به چه دلیلی تیم ریشهداری چون ماشینسازی باید به چنین سرنوشتی دچار شود و در گرداب دسته سوم دست و پا بزند؟
سالها فوتبال تبریز بینیاز از بازیکنان غیربومی، هر سال کلی ستاره مثل کریم باقری، ستار همدانی، سیروس دینمحمدی، اسماعیل هلالی و... به پرسپولیس، استقلال و تیمملی صادر میکرد اما این روزها دیگر از ماشین خبری نیست و تراکتور هم بیتوجه به استعدادهای منطقه آذربایجان، امثال شجاع خلیلزاده سیو اندی ساله را جذب میکند که در روزهای پایانی فوتبال خود تنها با هدف پول به تبریز میآیند. این خبر حتی غمانگیزتر است!