سید محمد کاظم سجادپور در گفتوگو با «ایران»:
ادبیات اتمی به سیاست بینالملل بازگشته است
آقای دکتر سجادپور، امروز سومین جلسه ما درباره بررسی آخرین تحولات بینالمللی و خارجی است. با توجه به وقفه ایجادشده بین جلسه دوم و سوم و رخ دادن حوادث مهم در عرصه بینالمللی، اگر شما هم موافق باشید گفتوگو را از تحولات داخلی آمریکا و پیروزی جنجالبرانگیز و پرسروصدای آقای ممدانی در نیویورک آغاز کنیم. خب، ما در جلسه دوم در مورد تعارضات هویتی در جامعه آمریکا صحبت کردیم و شما تأکید داشتید که این تعارضات هویتی، خود را در تحولات سیاسی آمریکا بازنمایی کرده است. از این جهت شاید پیروزی آقای ممدانی یک پدیده ممتاز یا کمسابقه در تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی آمریکا باشد. به نظر میرسد بتوانیم این پیروزی را واجد معانی متعدد یعنی دارای معانی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی در جامعه آمریکا بدانیم، علیرغم اینکه این پیروزی در داخل یکی از ایالتهای دموکرات و لیبرالمسلک رخ داده است. به نظرتان این پیروزی دقیقاً واجد چه معانی است؟
فکر میکنم در این پاسخ باید حول محور «پیوست» و «گسست» صحبت کنیم. انتخابات نیویورک از یک طرف گسست است و از طرف دیگر پیوست. به چه معنا؟ ابتدا از گسستها صحبت کنیم.
گسست اول با آن چیزی است که رایج بوده. ما نداشتیم در نیویورک که یک فرد ۳۴ ساله، در شرایطی کاملاً از بیرون حلقه اصلی، وارد قدرت شود؛ آن هم مهاجرزادهای که متولد ایالات متحده نیست و در نطق پیروزیاش گفت از اینکه مسلمان است و از اینکه رنگینپوست یا مهاجرزاده است احساس ناراحتی نمیکند و عذرخواهی نخواهد کرد و اینکه بتواند درون حزب دموکرات، با این سرعت، رقبای بزرگ را شکست دهد و بعد با این تعداد آرا و حضور قابل توجه - حتی غیرعادی- مردم نیویورک در انتخابات، پیروز شود. بنابراین یک گسست داریم با سنتها و روشهای جاری.
گسست دوم، گسست نسلی است. نسل جدیدی در آمریکا در حال ظهور است و جالب اینجاست که این نسل هم در جناح راست وجود دارد و هم در جناح چپ؛ یعنی هم در دموکراتها و هم در جمهوریخواهان. ارزشهای این نسل با نسلهای پیشین متفاوت است؛ اجتماعیشدنشان در فضای دیگری بوده و اولویتهای سیاسیشان فرق میکند.
یکی از مهمترین نکات این نسل، میزان تعلق آنها به اسرائیل است که با نسلهای قبلی متفاوت است؛ یعنی اسرائیل برایشان اولویتی ندارد. ویژگی دیگر این نسل، زیست در فضای تکنولوژیک است؛ فضایی که سیاست و تکنولوژی را به هم پیوند داده؛ آنها با فضای مجازی و رسانههای مدرن بسیار بیشتر از سبکهای کلاسیک با سیاست پیوند خوردهاند. از این جهت نیز گسست داریم.
گسست دیگر، گسست فکری است. به این معنا که حتی در خود حزب دموکرات، کمتر این را میدیدیم که یک فرد بیاید و صریح بگوید «من سوسیالدموکرات هستم» و مواضع اقتصادی و اقتصاد سیاسی جناح چپ را مطرح کند. این نیز با جریان اصلی یا همان میناستریم حزب دموکرات متفاوت است.
فیالواقع میشود گفت با فردی کمپشتوانه در نظام سیاسی ایالات متحده -بهویژه در شهر مهمی مثل نیویورک- روبهرو هستیم.
دو پاورقی باید به این سه گسستی که عرض کردم اضافه کنم. پاورقی اول: نیویورک مهمتر از آنی است که ما تصور میکنیم. نیویورک فقط از نظر اقتصادی در یک قرن و نیم گذشته مهم نبوده، بلکه زادگاه بسیاری از جریانات و جنبشهای فکری، هنری، سینمایی، ادبی و سیاسی ایالات متحده بوده است. خودشان اصطلاحی دارند: «آنچه در نیویورک خلق میشود، در نیویورک نمیماند»؛ یعنی فراتر از این ایالت میرود. این پاورقی بسیار مهم است.
پاورقی دوم: نوع رأیی است که به آقای ممدانی داده شد. یکسوم از یهودیان نیویورک -که رقم کمی نیست- به ایشان رأی دادند. این هم در میان گسستهایی که شاهدش هستیم قابل توجه است، مخصوصاً اگر در نظر بگیریم که به نیویورک «تلآویو دوم» گفته میشود؛ یعنی از نظر جمعیت یهودی، شهری بسیار مهم است، البته با تنوع بالا؛ زیرا جامعه یهودی یکدست نیست.
اما از طرف دیگر «پیوست» هم داریم. از چه جهت؟ از جنبه پویایی سیستم سیاسی آمریکا. یعنی آمریکا فارغ از اینکه برخی با آن موافقاند یا مخالف (من در سیاست داخلی بحث میکنم؛ سیاست خارجی بحث دیگری است) نشان داده که سیستمی است که قابلیت بازتولید، بازسازی و بازبینی خود را دارد. از این جهت پیوست است؛ یعنی ظرفیت سیاسی سیستم ایالات متحده به گونهای است که میتواند به این سبک عمل کند، افراد و جریانهایی را در روندی قانونی و مبتنی بر سنتهای جاافتاده سیاسی و فرهنگی بالا بیاورد. از این جهت به نظر من بسیار حائزاهمیت است.
نکته دوم پیوست ممکن است یک الگوی تاریخی در آمریکا باشد. در درازمدت، سیاست در آمریکا حالت آونگی داشته است. ما معمولاً نمیبینیم که همه چیز یکباره در اختیار یک جناح قرار بگیرد -هرچند بعضی وقتها یک جناح برای مدتی تسلط بیشتری دارد- اما حرکت آونگی میان دو قطب، یک تداوم تاریخی است.
کاری که بویژه در دور دوم ترامپ صورت گرفت یعنی در حدود ده ماه گذشته، که بسیار متفاوت از دوره اولش بود این است که ما نوعی رادیکالیسم راست را شاهد بودیم؛ راست افراطی که در حوزه اقتصادی بسیار ضد مقررات است؛ دنبال حذف کامل خدمات اجتماعی است؛ دعوای بودجه و تعطیلی دولت بر سر همین بود، از نظر حقوق اجتماعی و فرهنگی بسیار محدودگراست و ضد آن چیزی است که به نام
DEI (Diversity, equity and inclusion- تنوع، برابری، شمول) به عنوان سیاستی که آمریکا برای جبران کسری حقوق اجتماعی اقشار فرودست دنبال میکرد، مطرح شده بود. این سیاست کنار گذاشته شد و آمریکا به سمتی رفت که محوریت رئیسجمهوری با قدرت بیش از حد بود؛ یعنی حرکت آونگ به سوی یک سر طیف.
انتخابات شهرداری نیویورک، همراه با دو انتخاب مهم در ویرجینیا و نیوجرسی برگزار شد؛ انتخاباتی که در آنها کاندیداهای حزب دموکرات برای سمت فرمانداری برنده شدند و اتفاقاً هر دو هم خانم بودند. همچنین موفقیت دموکراتها در کالیفرنیا برای بازتقسیم مناطق رأیگیری، همگی نشاندهنده این است که پاندول در حال حرکت به سمت دیگر است. این امر به دموکراتهایی که بخشی از اعتمادبهنفسشان را از دست داده بودند انرژی تازهای داد و آنان را از حالت دفاعی به حالت تهاجمی برد؛ با توجه به اینکه انتخابات میاندورهای هم تقریباً یک سال دیگر برگزار خواهد شد. تمام این تحولات و این حرکت آونگی، خود را در انتخابات ۲۰۲۶ نشان خواهد داد؛ انتخاباتی که از نظر پیوست سیاست در آمریکا، به نوعی «بارومتر» انتخابات ریاستجمهوری محسوب میشود.
آقای دکتر، شما فرمودید یکی از موارد تداوم در سیاست داخلی ایالات متحده و در این انتخابات، حفظ پویایی در نظام سیاسی است. حالا اگر اجازه بدهید من از زاویه دیگری مسأله را آسیبشناسی کنم. به نظر میرسد که در یکی دو دهه اخیر، بهطور کلی نظامهای سیاسی در بیشتر لیبرالدموکراسیهای غرب، چه در اروپا، چه در ایالات متحده یا آمریکای شمالی، دچار بحرانهای ساختاری شدهاند. یکی از نشانههای این بحران ساختاری، بحث بیاعتمادی به تحزب و تحزبگرایی است؛ یعنی ما شاهد رأی آوردن افرادی هستیم یا رأی دادن به پدیدههایی هستیم که اغلب به عنوان سیاستمداران آماتور شناخته میشوند؛ اگرچه بعدها هویت حزبی هم پیدا میکنند، ولی در عمل در سیاست رسمی دستی ندارند. این اتفاق برای اولین بار در آمریکا نیست؛ منظورم در دهههای اخیر است. البته ما یک پدیدهای در انتخابات سال ۲۰۰۲ هم داشتیم که یک سیاستمدار آماتور به عنوان نامزد مستقل سر برآورد. اما در ۲۰۱۵ و ۲۰۱۶ فردی در انتخابات درونحزبی جمهوریخواهان به پیروزی رسید که هیچ سابقه حزبی نداشت و در مقابل بسیاری از نامزدهایی قرار داشت که سابقه دیرینه در حزب داشتند. یادم هست کمتر کسی پیشبینی میکرد که ترامپ خروجی آن انتخابات درونحزبی باشد. این بار دوم است که در حزب دموکرات، آن هم در ایالت مهمی مثل نیویورک، شاهد هستیم فردی با سن پایین، در مقابل چهرههای کهنهکار حزب دموکرات قرار میگیرد و میتواند آنها را شکست بدهد و آرای مردمی را به سمت خود جلب کند. بخشی از دانشمندان علوم سیاسی نظیر یاشا مونک آثاری مانند People vs. Democracy را در سالهای ۲۰۱۸ یا ۲۰۱۹ منتشر کردهاند و به آسیبشناسی نظامهای سیاسی پرداختهاند. از این حیث اگر نگاه کنیم، شاید ممدانی و ترامپ پدیدههایی باشند که قدرتشان را از حزب نگرفتهاند؛ یعنی قدرتشان به قول وبر کاریزماتیک است. قدرتشان ناشی از ویژگیهای فردی، شخصیتی و سیاستهای اعلانی و تبلیغاتی خاص است که آنها بیان میکنند برای مردمی که از سیاستمداران رسمی و احزاب خستهاند و فکر میکنند این احزاب و سیاستمداران نمایندگان واقعیشان نیستند. بنابراین رجعت میکنند به افرادی که در این دایره نمیگنجند.
به مطالب مهمی اشاره کردید. بخشی از گزاره اصلی سؤالتان دقیق است و با شواهد مختلف قابل مشاهده است. این همان چیزی است که بین برخی اساتید علوم سیاسی تحت عنوان «تخریب دموکراسی» یا «فرسایش دموکراسی» از آن یاد میشود؛ یعنی دموکراسی در حال از بین رفتن یا دچار خردگیهای مختلف است. تردیدی وجود ندارد که مخصوصاً احزاب سنتی تقریباً در همه کشورهای دموکراتیک دچار چالش شدهاند.
حتی اگر مثالهای غربی هم نزنیم، در هند مثلاً حزب کنگره که سالها تسلط داشت، اهمیتش را از دست داده است؛ یا حتی رژیم صهیونیستی که معمولاً حزب کارگر یک حزب مهم بود، اما اکنون اصلاً در صحنه سیاست رژیم صهیونیستی مطرح نیست، البته مورد رژیم صهیونیستی متفاوت است. اما در بقیه جهان این روند دیده میشود.
نکته دوم که کمی گزاره را از حالت کلی خارج میکند، این است که در عین اینکه میبینیم این اتفاقات افتاده و این افراد آمدهاند، اما باز از طریق حزب آمدهاند. یعنی هم ترامپ، هم ممدانی و هم بسیاری دیگر که در اروپا یا شرق اروپا میبینید، از منفذ حزب وارد شدهاند. شاید این ما را به این گزاره برساند که خود احزاب دچار تغییر شدهاند؛ نسلها متفاوت شدهاند و اگرچه احزاب دچار دگرگونیاند، اما جاافتادگی آنها همچنان وجود دارد. یعنی حتی ممدانی یا ترامپ-که واقعاً با سیاستمداران سنتی متفاوتند-از معبر حزب وارد شدند و ساختار حزبی را به کار گرفتند و همان ساختار حزبی هم ترجیح داده از آنها حمایت کند.
لذا نکته سوم این است که یک رفت و آمدی بین ساختارها و واقعیتهای اجتماعی وجود دارد و یک روند تعدیلی شکل میگیرد. یعنی چه؟ انتخابات در این کشورها، به هر دلیلی که نگاه کنیم، یک بارومتر است از احساسات مردم نسبت به زندگی اقتصادی، اجتماعی و بینالمللیشان و به جای آنکه این احساسات جنبه تند و رادیکال و براندازانه پیدا کند، از طریق انتخابات تبدیل به سوپاپ اطمینان میشود تا فشارها و بخارهای ناشی از قلیانهای اجتماعی تخلیه شود. بنابراین مهم است که جامعه چیست و در چه وضعیتی قرار دارد. تقریباً همه ساختارهای اجتماعی در همه جای دنیا-به شمول غرب-دچار دگرگونی شدهاند. دگرگونی به چه سبکی؟
اول از نظر نحوه زندگی اقتصادی است. حتی خود آمریکا که در گذشته صرفاً با کار جدی و سنگین ثروت ساخته میشد، اکنون تبدیل شده به نوع دیگری از کاپیتالیسم؛ که امروز کاپیتالیسم دیجیتال است، پیش از آن کاپیتالیسم مالی و صنعتی بود. یعنی ساختارهای اقتصادی دگرگون شدهاند.
ساختارهای اجتماعی نیز دگرگون شدهاند؛ بویژه تحت تأثیر مسأله مهاجرت. ممدانی در سخنان پس از پیروزیاش گفت نیویورک را مهاجران ساختهاند و در اداره آن نقش خواهند داشت و قابل حذف نیستند. آمریکا اصولاً کشور مهاجرتپایهای است و امواج مختلف مهاجرت در طول تاریخش داشته که البته موجهای اولیه اروپایی بودهاند و از مناطق خاصی. اما موجهای جدید مهاجرت در ۳۰ تا ۴۰ سال گذشته عمدتاً آسیاییاند که بافت را دگرگون کردهاند.
طبیعی است که وقتی این عوامل را کنار هم قرار دهید، ساختارهای سنتی کشش لازم را از دست میدهند. اما باز هم به این معنی نیست که این ساختارها کاملاً از بین رفتهاند یا کارکرد خود را بهطور کلی از دست دادهاند. به همین جهت بود که واژه مفهومی «گسست و پیوست» را به کار بردم.
بنابراین ما دچار خوردگی درونی در دموکراسیها هستیم، اما این به معنی فروپاشی ساختارها نیست. شاید یک تعدیل ایجاد شود و البته این مسائل مدام بحث میشود. نهایتاً ممکن است به دگرگونیهایی منجر شود اما دگرگونیهای رادیکالی که ساختارها را زیرورو کند، به نظر نمیرسد در کار باشد.
در واقع، بین دو تفکر؛ رادیکالیسم که همه چیز را میخواهد زیر و رو کند و تدریجگرایی که بهصورت مستمر و آرام به نیازهای ایجادشده پاسخ میدهد، به نظر میرسد تدریجگرایی در این دوگانه مسیر خود را دنبال میکند.
اگر بخواهیم از زاویه ساختار-کارگزار نگاه کنیم، خب ما زاویه کارگزار و عاملیت او را تقریباً به بحث گذاشتیم. به نظرم میرسد که آمریکا از این حیث، یعنی از لحاظ ساختاری، به قول اندیشهایها و اهالی فلسفه سیاسی، در واقع دوران جدیدی را تجربه میکند. روح زمانه در آمریکا تغییر کرده و اتفاقاً از این حیث شاید امیدهایی را برای اشتراک نظر یا همکاری و همگرایی بین این دو قطب به ظاهر آشتیناپذیر قدرت در آمریکا ایجاد کند و آن این است که روح زمانه در جامعه آمریکا به لحاظ ساختاری دیکته میکند که جهانی شدن پدیدهای مضر است. هر دو طیف، چه ممدانی و چه ترامپ، روی این مسأله تأکید دارند. حتی کار به جایی رسیده که افراد میانه و جریان میناستریم در آمریکا که حتی نمونهاش را در دولت بایدن هم دیدهایم بر این امر صحه میگذارند. تجارت آزاد که یکی از هنجارهای اصلی ایالاتمتحده بعد از جنگ جهانی دوم بود، اکنون به یک پدیده مذموم تبدیل شده است؛ هم از نگاه ممدانی و هم از نگاه ترامپ. پایگاه رأی یا آمریکاییهایی که دوست دارند در سیاست مشارکت کنند، برخلاف دورههای قبلی-همانطور که شما هم اشاره کردید- چه در جمهوریخواهان و چه در دموکراتها، بویژه در میان اقشار جوان، یعنی ۱۸ تا ۳۰ یا ۳۵ سالهها، نگاه به شدت منفی به اسرائیل دارند، در هر دو جناح.
هر دو چهره و نمایندگان آنها -ممدانی و ترامپ- نگاه تقریباً منفی و نقادانهای نسبت به سیاست خارجی آمریکا بعد از پایان جنگ سرد دارند و به همین دلیل این دو جریان تمایل نشان میدهند که آمریکا کمتر مداخلهگر باشد. من در فضای توئیتر طی جنگ ۱۲ روزه علیه ایران، ادبیات ماگاییستها را میدیدم. به توئیتی برخوردم که فردی با حدود ۵۰۰ هزار دنبالکننده -چهرهای ظاهراً مشهور در میان ماگاییها- نوشته بود؛ روزهای اول، همه ماگاییها نگران جنگ ۱۲ روزه بودند و اینکه ترامپ به ارزشها و هنجارهای ماگایی خیانت کرده و دوباره آمریکا را وارد یک جنگ دیگر کرده است. اما همان آتشبس، باعث شد همه به نوعی شروع به تحسین ترامپ کنند و بگویند ما در مورد او اشتباه فکر میکردیم؛ ترامپ دوباره مسیر ماگا را ادامه داد و به همین دلیل آتشبس را حالا به قول خودشان در روز دوازدهم تحمیل کرد. بنابراین ما با روح زمانهای دیگر در جامعه آمریکا مواجهیم که به نظر میرسد از لحاظ ساختاری، جامعه و سیاست آمریکا را تکان داده، اگرچه این تکانهها هنوز به مرحله قانونی نرسیده است، اما به لحاظ نرمها و هنجارها تغییرات شگرفی در جامعه آمریکا و در سیاست آمریکا دیده میشود.
قطعاً روح زمانه در حال تغییر است. میگویند «آن چیزی که تغییر نمیکند، خود تغییر است.» بنابراین تغییر در آمریکا را میبینیم و این تغییرات وجود دارد. حتی یک بعد فلسفی هم دارد: آن فردگرایی که اساس اندیشه سیاسی غرب، بویژه در آمریکا بود، اکنون خود دچار تحول شده و تبدیل به چیزی که بعضیها از آن با عنوان «سوپر ایندیویژوالیسم» یاد میکنند شده است؛ یعنی نوعی فردگرایی بسیار افراطی که گویی هیچچیز مهم نیست جز خود من و منافع من، تا حدی که جنبههای جهانی که هیچ، حتی جنبههای ایالتی هم گاهی نادیده گرفته میشود.
لذا نکته اول این است که تغییرات وجود دارد. اما نکته دوم اینکه، مهارت سیستمهای سیاسی در چیست؟ در مدیریت این تغییرات، اینکه اجازه ندهند تغییرات به حدی برسد که بنیادهای اجتماعی و ساختارها را از هم بپاشد. بنابراین هر جا بحث ساختار است، سیستم سیاسی میایستد و خیلی ساده سرکوب میکند، چون هزینه تغییر رادیکال بسیار سنگین و نهایتاً تعادل اجتماعی لازم است.
اگر این دو بحث را کنار هم بگذاریم، تغییرات وجود دارد؛ تغییراتی که ترامپ ایجاد میکند هم ساده نیست، اما در عین حال ترمزهایی وجود دارد که اجازه نمیدهد این تغییرات یکباره کشتی آمریکا را یکطرفه کند.
بنابراین شما، هم تغییر و هم تعادل را با هم میبینید؛ یعنی میل به تغییر همراه با نوعی تعادلگرایی. نکته مهم این است که هیچیک از این دو طیف، آنقدر نیرو و پایگاه اجتماعی ندارند که بتوانند «کل» کشتی را در اختیار بگیرند.علاوه بر این، هر وقت هم که سر کار هستند، نمیتوانند تمام چیزهایی را که برای تغییر وعده دادهاند، اجرا کنند.
شما اشاره کردید به جنگ ۱۲ روزه و جریان ماگا. میدانید ما یک ماگا داریم (عظمت را دوباره به آمریکا بازگردانیم
-Make American Great Again-) در مقابل جریان ووک (به معنای بیدار شده) برای حقوق اجتماعی و آزادیهای اقلیتها. این دو جریان مقابل هم هستند. ماگاییها میگویند فرهنگ آمریکا از دست رفته و ووکیها میگویند باید فرهنگ آمریکا را دگرگون کرد و واژه «جنگ فرهنگی» را به کار میبرند.
یکی از عناصر شکلدهنده تفکر ماگا، ضدیت با حضور نظامی آمریکا در جهان است. مفهوم «تغییر رژیم» که در دوره دیگری از محافظهکاران (مثل بوش و تیمش) دنبال میشد، اکنون محل نزاع است، چون خاورمیانه با دو جنگ افغانستان و عراق به جایی رسیده که آنها انتظارش را نداشتند.
اکنون بحث ونزوئلاست؛ آیا باید در ونزوئلا مداخله کرد و تغییر رژیم صورت داد یا نه؟ عملیات نظامی گسترده باشد یا خیر؟ در اینجا ماگاییها دو شقه شدهاند؛ برخی میگویند این خلاف شعارهای ترامپ است که تغییر رژیم را نقد میکرد، برخی دیگر میگویند باید این کار را کرد. چرا این وضعیت پیش آمده؟ چون کشمکش بین نیروهاست.
مارکو روبیو که وزیر خارجه و دستیار امنیت ملی و موتور تغییر رژیم است و میتوان گفت رسوب جریان نومحافظهکاران در جریانات معاصر است، در برابر نیروهای مخالف قرار دارد. در کنگره، مثلاً رند پال صراحتاً علیه اقدامات آمریکا در ونزوئلا صحبت میکند. حتی میگویند دلیل اینکه ترامپ هنوز نتوانسته تصمیم قطعی بگیرد، همین کشمکش نیروهاست. بنابراین در تغییراتی که شما گفتید، کشمکش نیروها را نباید نادیده گرفت؛ در نهایت اینها، کشور را به سمتی میبرند. اما همانطور که ابتدا گفتم، حرکات آونگی وجود دارد. اگر ممدانی در نیویورک خیلی به سمت سوسیالیسم برود، در مقابلش جریان دیگری قد علم خواهد کرد. بنابراین مفهوم کلیدی در پاسخ سؤال شما، نه نفی این تغییرات که بسیار جدیاند، بلکه نحوه مدیریت تغییرات است.
آیا ممکن است به جایی برسیم که نتوانند تغییرات را مدیریت کنند؟ به نظر میرسد ظرفیت سیستم هنوز برای مدیریت تغییرات وجود دارد. فراموش نکنید ما یک ظرفیت داریم و یک ظرفیتسازی. ورود چهرههایی مانند ممدانی بهعنوان یک مهاجرزاده که اکنون شهردار میشود، خود نوعی ایجاد ظرفیت برای مدیریت تغییرات است.
برش
همانطور که روح زمانه در سیاست داخلی ایالات متحده عوض شده، روح زمانه برای سیاست خارجی آمریکا و نظام بینالملل هم تغییر کرده. از این حیث شاهد اتفاقات و بدعتهای جدیدی هستیم؛ حداقل بعد از جنگ بینالملل دوم در نظام بینالملل، شاید یکی از کانونیترین موضوعات در هفتههای اخیر، بحث در دستور کار قرار دادن آزمایشهای هستهای توسط دولت ترامپ بود. این مسأله اهمیت دوچندان پیدا میکند وقتی ما نظام بینالملل را با مقتضیات جدیدش ببینیم. به قول خود آمریکاییها، عصر رقابت قدرتهای بزرگ آغاز شده و این مسأله را حائز اهمیت و اهمیتش را دوچندان میکند. آمریکایی که تلاش میکرد از طریق ایجاد برخی هنجارها و رژیمهای بینالمللی، حتی در اوج جنگ سرد، از اشاعه سلاحهای هستهای، نقض تکثیر و تولید سلاحهای هستهای پرهیز بکند و حتی به آن اکتفا نکرد و تنشزدایی را شروع کرد؛ یعنی گفت موازنه وحشت خودش میتواند مبنایی برای جنگ باشد، بنابراین بهتر است که تنشزدایی هستهای را آغاز کنیم. اکنون به جایی رسیده که دوباره میخواهد از طریق بهروز کردن تجهیزات هستهای خود و آزمایشهای نوین هستهای، بالانس و موازنه را در برابر جدیترین رقیب خود، چین، ایجاد بکند. نظر شما در ارتباط با این تغییر و تحولات چیست؟
سؤال بسیار عمیق و قابل توجهی است و البته جواب طولانی نیاز دارد. اما اولاً حسی که آمریکا از خودش دارد این است که فکر میکند ۸۰ سال بعد از جنگ جهانی دوم، امنیت بینالمللی را تأمین کرده، سامانهای برای دنیا فراهم کرده، ولی سرش کلاه رفته و دیگران استفاده کردهاند؛ منجمله چین که در پرتو هزینههایی که آمریکا جای دیگری کرده به این وضعیت رسیده است. به تعبیر یکی از پژوهشگران و متفکرین هندی، آمریکا در حال حاضر یک قدرت عصبانی است؛ یعنی ما یک آمریکای عصبی، پرخاشگر و تجدیدنظرطلب میبینیم. مهمترین مسألهاش در این پرخاشگری چند ویژگی برجسته دارد.
یکی اینکه از او سوءاستفاده شده؛ البته این عمدتاً بحث بین خود غربیها و مجموعه کنشگران سطح بالای سیستم جهانی است. دوم اینکه فکر میکند به اندازهای که قدرت دارد، مخصوصاً قدرت نظامی، مورد احترام نیست و آن عدم تناسب بین این قدرت و وضعیتی که دارد او را آزار میدهد. سوم، مقداری نگاهش- حداقل آمریکای ترامپ- به نخبگان پیشین این است که آنها راحتطلب بودهاند، ریسکپذیر نبودند، حاضر نبودند قدرت ایالات متحده را بهکار بگیرند و اگر هم گرفتند، در جای اشتباه بهکار گرفتند؛ یعنی یک نوع شورش علیه گذشته است.
در مجموع، این آمریکایی است که با عصبانیت نسبت به درون خودش، نخبگان خودش و وضعیت جهانی، میخواهد بگوید چون من قدرتمندتر از بقیه هستم باید قوانین را جور دیگری بنویسم؛ چیزی که شما آن را «بدعت» مینامید، یعنی قوانینی که خودش نوشته بود را دارد بازنویسی میکند.
اینجاست که نیروی اتمی مطرح میشود. نیروی اتمی نقطه برتر ایالات متحده است و کاری که واقعاً طی-اگر جنگ سرد را به دو نیمه تقسیم کنیم-همان دورهای که شما فرمودید «دتانت» (تنش زدایی) انجام شد، عمدتاً کاهش تنش هستهای بود. چون دو کشور (آمریکا و شوروی) داشتند نیروهای هستهای بیشتری تولید میکردند، آمدند آن را با انواع معاهدات به یک سقف متعادل رساندند. اتفاق خطرناکی که اکنون در حال وقوع است، تأکید آمریکا بر قدرت اتمی است که در حال برجستهتر شدن است. نکته سوم در قدرت اتمی این است که چند اتفاق افتاده: یک، نوسازی سلاحهاست؛ یعنی از آن سقفی که وجود داشت، حتی اگر از نظر تعداد دگرگون نکرده باشند، از نظر کیفیت دارند کار میکنند. طبق برآورد سیپری (انستیتو بینالمللی پژوهشهای صلح استکهلم) 12 هزار کلاهک اتمی در دنیا داریم که رقم کمی نیست و هر کدام از اینها میتواند فاجعه بزرگی ایجاد کند. همچنین ۹ قدرت هستهای داریم. اما اتفاقی که همه کارشناسان دنبال میکنند، تکان خوردن این حساسیت هستهای به سمت مدرن کردن و بالا بردن کیفیت تسلیحات است. آمریکا در کنار این مدرنیزاسیون در حال فاصله گرفتن از معاهدات کنترل سلاح هستهای است.
میان آمریکا و روسیه معاهدات زیادی وجود داشت که بهتدریج برخی از آنها شل شد. حالا معاهدهای که اکنون حاکم است، به نام «استارت»، در فوریه ۲۰۲۶ به پایان میرسد و اگر تمدید نشود، نظام اولیهای که برای کنترل تسلیحات هستهای داشتیم از بین میرود.
نکته دیگری که دولت ترامپ دنبال میکند، از سرگیری تستهای هستهای است که ۳۰ سال خود آمریکا آن را متوقف کرده بود؛ ما این را فقط در آمریکا نمیبینیم؛ روسیه نیز در حال بازسازی نیروی اتمی خود است؛ چینیها هم سرعت قابل توجهی در افزایش زرادخانه هستهایشان دارند.
زبان استفاده از سلاح هستهای به مرور دارد به ادبیات روابط بینالملل برمیگردد؛ این نکته قابل توجهی است. جنگ اوکراین یک نقطه عطف بود. دو سال پیش، آقای کاراگانوف، یکی از نظریهپردازان روس، مقالهای نوشت که در آن گفت بمب اتم یک «برکت و نعمت الهی» است و ما باید از آن استفاده کنیم برای جلوگیری از افزایش جنگ؛ و جالب اینکه گفت باید علیه لهستان استفاده کنیم. مقالهاش سروصدای زیادی کرد. عدهای گفتند هیچ ربطی به سیاست رسمی روسیه ندارد. خود من در اجلاس «والدای» در سوچی بودم که کاراگانوف شخصاً این سؤال را از پوتین پرسید و رئیس جمهوری روسیه هم گفت فعلاً چنین حرفهایی مطرح نیست.
اما ببینید در بین برخی کارشناسان روس و حتی برخی سیاستمداران روس مثل مدودف، این موضوع مطرح شده است. خود روسیه دکترین امنیتی هستهای خودش را تغییر داده. قبلاً این بود که فقط در صورت استفاده طرف مقابل از سلاح هستهای، ما هم استفاده میکنیم. اکنون میگویند اگر یک «نیروی کلاسیک و متعارف سنگین» هم وجود داشته باشد، امکان استفاده وجود دارد.
لذا شما بازگشت نوعی زبان اتمی را در دنیا میبینید، حتی ادبیات تغییر کرده. تمام تلاش 60-50 سال گذشته قدرتهای هستهای دنیا «عدم اشاعه» بوده؛ اینکه سلاح هستهای اشاعه پیدا نکند. اما در آخرین شماره فارنافرز مقالهای وجود دارد که اتفاقاً میگوید «گسترش سلاحهای هستهای به ثبات جهانی کمک میکند». در یک کلام، نسبت بین سلاح هستهای و روابط بینالملل از حالت کلاسیک ۴۵ سال گذشته دارد بهصورت تدریجی وارد یک مرحله جدید میشود.

