ماجراهای خانم آقای او
سندروم خوف بیقرار...!
ریحانه ابراهیم زادگان
شاعر و طنزپرداز
یک نوبه منزل اقوام وعده داشتیم به صرف شام و شب نشینی. پسین شام نشسته بودیم به خوش و بش و گفت و شنود، پسرخاله آقای او یک بیلبیلکی آورده به تلویزیون متصل کرد. گفت یک فیلم جدید دارد مناسب دورهمی. خوش و خرم نشستیم به تماشا. اواسط ماجرا ملتفتمان شد بناست خوف کنیم. هرچه گذشت صحنهها دهشتناکتر شد؛ بلانسبت شما یک ذهن مرضداری داستان نوشته بود و چندتا از خدا بیخبر هم ساخته بودند. از همان بدایت، آکتورهای بینوا عربده کشیده از این سر تصویر میدویدند آن سر. کاتب و راقم ماجرا از هیچ دستاویزی برای زجر و شکنجه شخصیتها دریغ نکرده بود. اجنه میآمدند ارواح میرفتند، گرگینهها میزدند، خون آشامها میرقصیدند. زامبیها حمله میکردند شیاطین به هیبت آدمیزاد در میآمدند. حاق داستان یک قاتل سریالی هم نوبه فرصت داشت سر و دست و پایی میبرید و دل و روده یک بخت برگشتهای را بیرون میکشید و خنده انکرالاصواتش دل و روده ما را هم در میآورد.
نگاهی به دور و بر انداختیم دیدیم همه رنگها کانهو گیسهای خان جان خدابیامرز پریده و زهرهها رفته؛ با خودمان گفتیم بین اقربا و ارحام آبرو داریم، روی ما حساب علیحده میکنند، عنقریب بود زهرهمان بترکد و فعل و کردار و اصوات قبیحی از ما رؤیت کنند. سقلمه زدیم به پهلوی آقای او گفتیم بچه خوابیده آلاخون والاخون و بدخواب میشود.
حیران و هراسان خارج شده، نفس راحتی کشیدیم.
طی مسیر فکری بودیم این چه مرضی است آدمیزاد وقت میگذارد، مسکوکات خرج میکند چند ساعت بترسد و زهرهاش بترکد؟ اصلاً حکمت فیلم خوفناک چیست؟ خلقالله از کجا ملتفت شدند آدمیزاد خوش دارد بترسد؟ زامبی و خون آشام و گرگینه از کجا پریدند حاق داستانها؟
نسوان به سبک و سیاق ما اهل تفکر نیستند. ما زیاده متفکریم، فکر و خیال رهایمان نکرد.
یادمان آمد دوران طفولیت، برنامه کودک یک فیلمی نشان میداد فیالحال بلاشک در ژانر وحشت محاسبه میشود.
یک دیو کوتوله سیاه شاخدار با زلف آشفته آب ندیده از زیرزمین خانهای در میآمد و... حتی همین وصف اوصاف جهت خوف آدمیزاد کفایت میکند. ما قد و نیم قد مینشستیم تماشا میکردیم. حکماً به همین دلیل از دیو و پری خوف نکرده، رفتیم سراغ زامبی و خون آشام!
فکری شدیم یک نوبه اقربا و ارحام را وعده کنیم منزلمان و چند فقره سوسک و ملخ بگذاریم پس در خلا، خوف کنند خوش خوشانشان بشود ببینیم مرض خوف بیقرارشان میافتد یا باید ملافه بکشیم سرمان به هیبت ارواح خبیثه برویم سراغشان...