ماجرای خانم آقای او

اندر احوالات زبان‌بسته‌های زبان نفهم

ریحانه ابراهیم‌زادگان
طنزپرداز


روزگار شباب... خیلی شباب! حکایتی شنیدیم به این منوال که مظفرالدین شاه آمد پای پرده سینما، دید لکوموتیوی بکوب به سمتش می‌آید قیل وقال راه انداخت، گفتند:« قبله عالم باور بفرمایید فیلم است.» گفت:« احمق جان ما می‌دانیم فیلم است و شما می‌دانید فیلم است، خودش که نمی‌داند فیلم است!» تعریف می‌کردیم و یک دل سیر قبله عالم! به سخره می‌گرفتیم.
ما لطیفه می‌گفتیم و قاه قاه می‌خندیدیم و زندگی سر حوصله همان سمر و ماجرا به سرمان می‌آورد.برای مثال می‌دانستیم «شعله» فیلم است لاکن آنجا که ذیل پای مرد قصه خرده شیشه ریختند به داد دخترک نرسد، به جهت آنکه ما ملتفت بودیم فیلم است لاکن خودشان نمی‌دانستند فیلم است، جگرمان خراش می‌افتاد ضجه می‌زدیم. یا سکانس آخر مدار صفردرجه که حبیب به سارا رسید، وصالشان به پیری افتاد، به پهنای صورت اشک ریختیم و دلمان ترک ترک شد از درد فراق. ما می‌دانستیم، مادرمرده‌ها خودشان نمی‌دانستند فیلم است. آقای او به لودگی گرفتمان که زن حسابی، اینها آکتورند، بغض و گریه ندارد که، لاکن خودش فوتبال می‌بیند پای تلویزیون عربده می‌کشد و به جهت کوچینگ، امریه صادر می‌کند که پاس بده! انگارمی‌کند مسی آن سر ربع مسکون ایستاده آقا فرمان بدهند او امتثال امر کند. یا با آقای پسر، فیفا بازی می‌کنند، مکرراً این بیلبیلک پی اس می‌کوبد صدر کشکک زانویش داد می‌زند:« گلش کن....» لابد بازیکن انیمیشنی هم می‌گوید:
«چشم!»
حقا که این رجال هرچه سن وسالشان باشد باز طفل صغیرند.
لاکن به خان جان می‌گفت دلت شور پریشانی ملک بی‌صاحب مانده جومونگ را نزند! خان جان خدا بیامرز هر نوبه می‌نشست قربان صدقه گلدان‌هایش می‌رفت می‌شنفتند ناشنا غنچه می‌دادند.غلط نکنم خان جان زبان جن و پری سرش می‌شد. لذا لزومی به استذکار نبود همین که خان جان می‌نشست به گپ و گفت و‌گذار با آکتور فیلم و بلبل روی درخت و آتش چراغ مطبق و مرغ حاق دیک، خیالمان آسوده می‌شد فی‌النهایه مذاکره ثمر داده اوضاع به سلامت به کنار می‌رسد.
ما به جهت اینکه در زنیت‌داری و سلیقه و کدبانوگری زبانزدیم و سرآمد، سر و کارمان نظم نسق و نظافت زیاد است لاکن هربار آمدیم سرگرم رفت و روب شویم و کار به جارو کشید، با اثاثیه منزل به اختلاف خوردیم. جاروبرقی بد زبان نفهمی است. می‌پیچیم به راست، اطلاع هم می‌دهیم، کند ذهن نافرمان یا به تیر و تخته دست می‌اندازد یا واژگون شده اسباب توحش و تنفر ما فراهم می‌کند. زبان نافهم بی‌شعور نمی‌داند جارو است چرخ دارد بچرخد حاق منزل کار ما سبک شود. عوضش آقای او هر نوبه اتول استارت نخورد نشست به خاطره گفتن و عجز و التماس، اتول از عزت و احترام به سرگدا افتاد روشن شد! سر صبحی آمدیم تلویزیون ببینیم روشن نشد، آقای پسر گفت لامپش عیب کرده والا ما که زبان اسباب اثاثیه سرمان نمی‌شود، رغم ذاک با جارو سر قهریم، نشستیم آقای او نزول اجلال کند ببینیم به حرفش روشن می‌شود یا باید به زبان مسکوکات دلش به رحم بیاوریم...