اگر کتاب بودم

حسام آبنوس
روزنامه‌نگار

چند وقت قبل رفته بودم داخل یک کتابفروشی مخصوص کودکان و نوجوانان تا برای پسری کتاب انتخاب کنم. اگر از سختی‌های انتخاب کتاب برای بچه‌ها بگذریم که خودش به تنهایی قابلیت این را دارد که مثنوی هفتاد من درباره‌اش کاغذ سیاه کنیم و نگویم که بابت خرید چند کتاب چند ساعت وقت گذاشتم سرآخر هم ناراضی از کتابفروشی بیرون رفتم.
حین گشت و گذارم بین کتاب‌های کودک و نوجوان (حقیقتاً دنیایی دارد این کتاب که گاهی کتاب‌های بزرگسال این حس و حال را ندارد) چشمم به کتابی خورد که واحد کودک و نوجوان یک نشر دولتی منتشر کرده بود. هر قدر کتاب را برانداز کردم متوجه نشدم چنین کتابی چطور ممکن است برای مخاطب کودک و نوجوان مفید باشد؟ از این سؤال هم مثل ماجرای انتخاب کتاب برای کودکان اگر گذر کنیم، باید بگویم به عنوان کسی که شبانه‌روزش را با کتاب‌ها سپری می‌کند ایده کتاب برایم جالب بود.
ایده کتاب این بود که اگر کتاب بودم دوست داشتم چگونه باشم و چگونه با من برخورد شود. همین ایده برای من کافی بود تا موتور خیال‌پردازی ذهنم روشن شود و به پرواز در بیایم. اینکه اگر کتاب بودم دلم چه چیزی می‌خواست؟ رمان باشم یا فلسفه و تاریخ، جلدم گالینگور باشد یا شومیز، با چه کاغذی چاپ شده باشم، توی ویترین کتابفروشی بنشینم یا بروم آن پشت‌ها تا روزی یک نفر خوره کتاب با شوق و ذوق بعد از کلی گشتن پیدایم کند و نفس راحتی بکشد که توانسته کتابی را که یکسال دنبالش می‌گشته پیدا کند، پرفروش باشم یا اینکه یک کتاب معمولی، از آنها باشم که نخبگان دوستش دارند یا ازآنها که از زن خانه‌دار تا استاد دانشگاه با من ارتباط برقرار می‌کنند؟ حتی ذهنم بیشتر پرواز کرد و رفتم به این سمت و سو که دوست داشتم چه مخاطبی من را بخواند، دخترکی 18 ساله که تازه طعم عشق را چشیده یا کامل‌مردی جا افتاده، اینکه چه دست‌هایی من را لمس کنند، یا کدام چشم‌ها به کلماتم خیره شوند و در یک نشئگی سرگیجه‌آور غرق شوند و به خاطرات نقب بزنند. نمی‌دانم دوست داشتم زیر کلماتم خط بکشند یا سالم و تمیز نگهم دارند یا اصلاً شاید دلم می‌خواست کتاب کودک باشم تا زیر دست و پای پسرکی در خانه‌ای کوچک، میان اسباب‌بازی‌ها باشم تا شاید پسرک دلش بخواهد من را با کمک مامان یا بابایش ورقی بزند و چندکلمه‌ای را که در هر صفحه نوشته شده، بخواند. شاید هم از آن کتاب‌هایی بشوم که بلاگرها برای چندلحظه دستشان می‌گیرند تا عکسی گرفته شود تمام!
هرچه هست دلم می‌خواهد کتاب باشم. کتاب باشم تا چراغ آگاهی از هر جنسش را در دل مردم روشن کنم. اینکه چه کتابی شدم اهمیت ندارد، مهم این است که خوانده شوم. مهم نیست زردم یا صورتی یا قرمز، مهم این است که پله‌ای از پله‌های رسیدن به روشنایی معرفت باشم. دلم می‌خواهد اگر قرار است کتاب باشم، فقط کتاب باشم.
 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و صد و شصت و پنج
 - شماره هشت هزار و صد و شصت و پنج - ۳۰ فروردین ۱۴۰۲