امان از این گل کبود
سعید فلاحفر
پژوهشگر هنر
توضیحش ساده نیست. میگویند یکی از مشخصههای هنر دوره اسلامی ایران اشتراکات آن است در رشتههای مختلف. مثلاً اشتراک موتیفهایی که برای تزئین جلد کتاب به کار رفته با نقوش کاشی مساجد یا تلاشی که در مدرنترین دوره هنرهای تجسمی برای کشف وجه اشتراک خوشنویسی و نقاشی انجام میشود. چنین اشتراک ظاهری در یک زیرگروه قابل درک است اما این اشتراکات به همین جا ختم نمیشود. در واقع سرچشمه شباهتهای ساختاری، از یک منبع مشترک ناشی شده است. این منبع مشترک به تعریف جامعه ایرانی از معنا و کارکرد هنر برمیگردد.
بدیهی است که پیشگامان و نوابغ هنری هم نمیتوانند بیش از چند قدم جلوتر از جامعه زمان خود باشند مگر این که بیرحمانه محکوم به دیده نشدن و فراموشی شوند. تجربه نشان داده عوام در تنزل خواستهای عالی هنرمندان مؤثرتر بودهاند تا هنرمندان برای ارتقای سلیقه عوام. اگر هم موفقیتی کسب شده، از مسیر آهسته سلیقه عوام ممکن بوده است.
همین است که موسیقی آوازی ما از ریشه، شبیه نگارگری است و آهنگ بیکلام ایرانی به تذهیب شباهت پیدا میکند در صورتی که خلاقیتهایی که بیش از تحمل و عادت عوام باشند، مجال چندانی پیدا نمیکند. به اصطلاح همه چیزمان به همه چیزمان میآید. آیا گوشههای آواز ابوعطا در بداههخوانی خواننده از همان جنس اسلوب گل شاهعباسی در دست تذهیبکار و پیمون و گره چینی معماری و عروض و قافیه شاعران نیست؟ آیا دستاوردهای چهارصد سال تکامل هنر ملی ما در اندکی چاق و لاغری حروف نستعلیق با دستاوردهای کاربردی ردیف موسیقی ایرانی برابری نمیکند؟ این مطلب بیش از آنکه به تقدم و تأخر و مثالهای این شباهتها بپردازد یا به عنوان شرح یک انسجام مثبت ملی در هنر مطرح باشد، توضیحی انتقادی با قابلیتهایی در شناخت و بررسی جامعهشناسی هنر است.
فهمیدن یک موسیقی از طریق کلامی که به آن ضمیمه شده همانقدر برای شنونده کمحوصله ساده است که درک یک تابلوی نگارگری با روایتهای داخل آن برای بیننده. حداقل رسیدن به این فهم و درک را مخاطب باور میکند. مخاطب بیهیچ عذاب وجدانی تصور میکند موسیقی و نقاشی را فهمیده است و میتواند با خیال راحت عبور کند. مخاطب به کلیاتی بسنده میکند که معادل کلامی دارد و با مقدار کافی از مهارت درآمیخته است. این تابلو لحظه جنگ رستم و سهراب را در شاهنامه نشان میدهد و این ترانه درباره عاشقی که معشوقش بیوفایی کرده است. این شرح چنان دستیافتنی به نظر میآید که اصل اثر و تفسیر اثر پیش از هر قرائتی به حاشیه میرود. بنابراین ارکستراسیون نگارگری به چشم نمیآید یا بهتر است بگوییم به کار نمیآید. آنقدر که دوستدارانش در مقام دفاع مجبور به اغراق میشوند.
در این جامعه هنری و در این تعریف از هنر؛ هیچ تحلیل و تأویل فرامتنی وجود ندارد. تمامیت زبان به کلمه تنزل پیدا میکند و کلمه جای همه عناصر دیگر زبانی و بیانی را میگیرد. مگر دیالوگهای حشو در فیلمهای سینمایی و سریالهای ایرانی از همین جنس نیست؟ مگر شهرت ترانه نسبت به غزل از همین جنس سادهانگاری نیست؟ مثالش همین ترانههایی که اگر تحریرهای الحاقی خوانندهاش را حذف کنیم و ارکان جملاتش را مرتب بچینیم میشود یک مکالمه یا حداکثر یک درددل پیشپاافتاده و روزمره. با این همه ذکر جملهای از نیما یوشیج دور از عدالت نیست که در نامهای به شاملو نوشته بود: «وقتی که بنفشه را با گلِ سرخ برانداز میکنند، ممکن است این نظریه میان بیاید که چرا بنفشه اینقدر کبود است، حال آنکه این عیبی برای بنفشه نیست.»