حاج علیاصغر را تصور کنید با قدی بلند و هیکلی، دستکم صد و سی، چهل کیلو وزن و 80 سال سن که سوار موتور رکس شده است. حاج علیاصغر در تبریز چارقدوز بود و هر روز فاصله محل کارش تا خانه کوچکش در «حلمه دربندی» را با همان موتور قلمی آبی طی میکرد، موتوری که به طرز معجزهآسایی میتوانست آن حجم و وزن انبوه را تاب بیاورد و شده با شتابی شبیه به شتاب یک پیادهروی معمول، راکب سالخورده خود را به مقصد برساند. من بارها به چشم خود دیده بودم که آنچه از نزدیک و دور دیده میشد فقط و فقط حاج علیاصغر بود و رکس بیچاره زیر کوهی از اندامهای پت و پهن و لباسهای گَل و گشاد تقریباً به طور کامل دفن شده بود. اما روزی از روزها هنرمند ما چارقهایش را میدوزد و عصر هنگام، دکان محقر خود را میبندد و رکس را آماده تاخت میکند اما تا به چهارراه منصور - یعنی چند قدم آن طرفتر- برسد، شب میشود و جوانکی که لابد عجله و حواسپرتی و عاشقی را یک جا جمع کرده بوده، آن حجم انبوه تیرهرنگ را به یکباره نادیده میگیرد و از پشت میکوبد به آن کوه شریف و او را پخش میکند کف خیابان. حاج علیاصغر، مهربان و خونسرد بود و با اینکه در آن سن و سال حتماً کلی درد در آن بدن سنگین و فرتوت منتشر شده بوده، اما در اعتراض پیشدستی نمیکند. در عوض جوانک خامی میکند و به جای معذرت داد میکشد: حاجی! چرا به موتورت شبرنگ نمیبندی؟ و حاج علیاصغر در جواب فقط یک جمله میگوید که برای همیشه در تاریخ ماندگار میشود: بیشعور! شبرنگی بزرگتر از من؟! معلوم است که آن جوانک در دستپاچگی حرف نامربوطی زده بوده، چون همه اهالی تبریز در آن سالها - دست کم سی و اندی سال پیش - میتوانستند شهادت بدهند که هیکل تنومند حاج علیاصغر روی اسبک آهنی قراضه او کوچکترین فضایی برای شبرنگ باقی نمیگذاشته، در نتیجه حاج علیاصغر خودش به تنهایی شبرنگ خودش شده بوده، احتمالاً با این تصور که آخر آن هیکل درشت که همه جا به چشم میآید، چه نیازی به شبرنگ دارد؟ خودتان هر نتیجهای خواستید، بگیرید.