هنر؛ تاریخ محَقَّق
موسیقی احساسانگیز (۳)
محسن نفر آهنگساز
و نوازنده
احساس، فهم و معنای هر چیز و بلکه خود هر چیز است. اینکه «من احساس میکنم»، یعنی میفهمم. درک میکنم. دریافت میکنم. درمییابم. متوجه و ملتفت میشوم. اما همه آنها را با «حس» که وسیله فهمیدن است هم به دست میآورم. چه فرقی میان آنهاست؟ مگر فهمیدن، با فهمیدن فرق دارد؟ یعنی فهمیدن، غیرفهمیدن است؟ اولاً فهمیدن، درجات سطحی و عمقی دارد. هیچ گاه فهم سطحی، معادل فهم عمیق نیست. چه بسا فهمهایی که در قیاس با تعمق، دیگر فهم محسوب نشوند و به نافهمی تنزل و تعبیر شوند. ثانیاً فهمی که ناشی از خواندن و نتیجه اِخبار است، با فهمی که کسبی نیست و لمسی و وجودی است، بسیار متفاوت است. وقتی آدمی در مظان حادثه قرار دارد و خود شاهد وقوع است، فهمی بسیار متفاوتتر از کسی دارد که از آن خبری دریافت میکند. علم تاریخ که شرح حوادث و رخدادهای ازمنه گذشته میکند، فهمی معادل شنیدن اخبار پدید میآورد. علوم دیگر هم همین طورند. اما علم به معنای seince ، به قید آزمایش و آزمون، فهمی معادل مشاهده حادثه ایجاد میکند. درست شبیه آنکه اتفاقی را ببینی و بشنوی. مشاهدهاش کنی و شاهدش باشی. علم تاریخ و خواندن و شنیدن وقایع تاریخی، فهمی معادل شنیدن قصهها و خبرهایی است که شاهد وقوعش نبودهایم. اگر همین قصهها و داستانها تبدیل به نمایش (فیلم و تئاتر) و هنر شوند، فهم، عمیق میشود و احساس، تحقق مییابد. هنر، وقوع تاریخ است و شبیهسازی واقعیت. با هنر، واقعیات احیا و اَخبار، تبدیل به وقایع و اتفاقات میشوند. با هنر، فهم تعمیق مییابد و خبر (اخبار) و اطلاع، احساس میشود.
هنرهای بصری و تجسمی، بازسازی وقایع و تاریخ است و موسیقی، ملاحظه اصوات آنها. مشاهده وقایع، یعنی حضور در مرتبه حس. ولی شنیدن، حضور در مرتبه حس و خیال است. اگر صدایی بشنوی، تصویرش را هم تخیل میکنی.
ولی معمولاً واقعیت، هم صداست و هم تصویر. اگر واقعیت به هنر ملحق شود، مخاطب در دو مرتبه حس و خیال قرار میگیرد. حس، سطح اول فهم است. ولی واقعیت است و خام. اگر به خیال ارتقا یابد، جذاب و مشغول کننده میشود. پس از دیدن یا شنیدن هر چیز که مرتبه حس است، خیال است که ذهن را مشغول میکند؛ تصویر و خاطرهای که از حادثه در ذهن باقی میماند و آن را مشغول میکند.
هنر نمایش (سینما، تئاتر) محسوس کردن تاریخ و احیای صدا و تصویر (واقعیت) است. ولی موسیقی، صدای حوادث است که تو تصویرشان را تخیل میکنی. هنرهای تجسمی هم، تصویر وقایع است که صدایشان تخیل میشود. اما اگر صدا فهمیده نشود، چگونه تصویرش تخیل میشود؟ هنر نمایش (سینما، تئاتر)، معاف از آن قاعده است. زیرا معمولاً هم صدا دارد و هم تصویر و هر دو مفهمومند. اما هنرهای تجسمی مدرن، تصاویری بدون صدایند که گاه مفهوم نیستند و در این صورت صدایشان با شائبه و نادرست تخیل میشود. موسیقی هم همین طور است ولی مضاعف. در هنر تجسمی، بالاخره چشم تصویری میبیند و در مقابل مُبصَری قرار دارد و دیدن، همیشه، آرزوی فهم است. زیرا فهم با دیدن به کمال خود که اقناع است، دست مییابد. ولی شنیدن موسیقی، گاهی شبیه هنرهای بصری نیست که (به هرحال) فهمی به همراه دارند. موسیقی تفکرآمیز، تلاش برای فهمیدن است. تفکر، برای فهمیدن معنا و مفهوم موسیقی. البته گاهی تفکر، به لایههای دیگر فهم نیز مربوط میشود. تفکر، برای تعمق. یعنی برای فهم عمیق. اینکه چگونه به عمق فهم برسی و عمق اثر را بفهمی. اگر معنا و مفهوم موسیقی (صدا)، فهمیده نشود، چگونه میتوان تصویرش را تخیل کرد؟ تخیل تصویر، نقشی است که برای هر صدا در ذهن متبادر میشود و این نقش، از بایگانی خاطرات (حافظه) بیرون میآید. اگر صدایی نامفهوم و ناآشناست، چگونه تصویرش به ذهن میآید؟ مگر آنکه صدایی برای آن ابداع کنی! و اینجا تخیل، یادآوری خاطره نیست. بلکه ابداع و ایجاد آن است و این معنا از تخیل است که در هنر، به معنای راستین، مورد نظر است. همان که تاریخ را با هنر متفاوت میکند. حتی واقعیت را. زیرا هنر از واقعیت هم عبور میکند. اگر هنر، در سطح واقعیت متوقف باشد، تاریخ محقق است و اگر نباشد، یعنی از واقعیت عبور کند، به جایگاه واقعی خود (هنر) نزدیک شده است.