اهمیت «شخصیت» در خلق آثار خواندنی

احمد آرام
نویسنده و مدرس داستان‌نویسی

بعضی از نویسندگان جوان به دلیل عدم شناخت از روانشناسی شخصیت، آدم‌های درون داستان‌هایشان را به شکل معناسازی خلق نمی کنند؛ این شخصیت‌ها نمی‌توانند داستان را سر پا نگه دارند. «شخصیت» بیرون از داستان، آدمی معمولی است، اما همین که تصمیم بگیریم او را در سرنوشت داستان سهیم بداریم، معنایی به داستان راه می‌یابد و آن معنا، در قیاس با رخدادهای روایی، سویه‌های روانشناسی شخصیت را بر ما معلوم می‌دارد. داستایفسکی تنها کسی بود که پرسپکتیو آدم‌های درون داستانش را به تناسب دخیل بودنشان در کارکرد داستان، مانند مهره‌های شطرنج می‌چیند. عمق‌نگاری آدم‌ها باید وابسته به بینش نویسنده در علم روانشناسی باشد، چراکه از این طریق ارزش‌های اگزیستانسیال (وجودی) شخصیت، معنا را به درستی در راستای داستان قرار می‌دهد. برای مثال یکی از معانی معنا این است که بخشی از اضطراب شخصیت، به وسیله پردازش دقیق روایی التیام یابد و این میسر نخواهد شد مگر اینکه نویسنده جوان، زبان این اضطراب را کشف کند. هر شخصیتی زبان اضطراب جداگانه‌ای دارد که با روح و روانش گره خورده است؛ اگر نویسنده جوان از اضطراب‌ها، نگرانی‌ها و دغدغه‌های آدم‌های درون داستان بی‌خبر باشد، بدیهی است که کارکرد زبان آدم‌ها مخدوش می‌شود و ارزش «معنا»ها دیده نخواهد شد.
 بدون معنا، ارزش‌های شخصیت دیده نمی‌شوند؛ چراکه حس معنا، آدم‌های درون داستان را تقویت می‌کند و باعث انسجام داستان می‌شود. گاه دیده شده که نویسنده جوان به کارکرد جداگانه روانشناسی «مرد» و «زن» توجهی نمی‌کند و هر دو را همسو با هم در کنش‌های داستان رها می‌سازد. در اینجا جنسیت‌ها زبان خود را طبق سلیقه نویسنده عرضه می‌دارند! در حالی که زبان بدن‌ها آن‌قدر متفاوت هست که هر کدام با احساس خودشان، نوع مرگشان یا زنده بودنشان را تعریف می‌کنند. در دو جنس مختلف، زندگی، عشق و مرگ همسو با هم نیستند. این روانشناختی جنسیت‌هاست که معناهای متفاوت خلق می‌کند. زن یا مرد، هر کدام در رویارویی با مرگ خود، داستان را باید به سمتی ببرند تا مخاطب از تفاوت «مرگ»‌ها به زبان بدن آنها نزدیک شود و اینکه هر آدم با پرسپکتیو خودش دیده شود، توجه به عمق‌نگاری روانشناسی فردی در داستان است. در رمان درخشان «گور به گور» اثر ویلیام فاکنر، هر کدام از شخصیت‌ها به فراخور زندگی خود، به کیفیت حضورشان در رمان شکل می‌بخشند. فاکنر نه تنها در بدنه داستان به روانشناسی جداگانه آنها توجه دارد، بلکه صداهای ‌متفاوتشان را با یک کاربرد اصولی، بواسطه «افکت» اشیا (صدای اره کردن، صدای ارابه‌های گاری‌ای که تابوت بر شانه‌اش قرار دارد) همسو با تراژدی درون داستان پیش می‌برد. از این راه درمی‌یابیم که ارزش‌های روایی رمان متکی به روانشناسی دقیقی است که هم آدم‌ها و هم اشیا را به ‌مثابه یک میزانسن معتبر جانمایی می کند و معناهای پنهان در وجود آدم‌ها را عیان می‌سازد؛ این یکی از موارد مهمی است که علاقه‌مندان ورود به دنیای نویسندگی باید به آن توجه کنند.