فلش بک به روزی که سربازان ایرانی در ارس جلوی ارتش سرخ شوروی ایستادند

به یاد سه تن؛ محمد،عبدالله و مصیب

زهرا کشوری
دبیر گروه زیست‌بوم


«ارس» آنقدر آرام در چشمانت می‌نشیند که شک می‌کنی دارد حرکت می‌کند. تردید به جانت می‌اندازد که نکند کارشناسان اشتباه می‌کنند که آن را یکی از سرکش‌ترین رودخانه‌های جهان می‌نامند. آنقدر بی‌صداست که شک نداری جهان، جایی در همین نقطه، در زمانی متوقف شده است. بعد پرسش پشت پرسش و سؤال بعد سؤال به جانت می‌افتد که ارس در کدام نقطه و در کدام زمان، در شمالغرب ایران سکوت کرد؟ آنجایی که خبر مرگ «عباس میرزا» مأمور دفاع از سرحدات ایران در برابر هجوم روسیه تزاری، ایستادگی در برابر گستاخی‌های امپراطوری عثمانی، مقابله با نافرمانی امرای افغانی و حاکمان محلی خراسان به ارس می‌رسد یا آنجا که در سوم شهریورماه 1320 سه تن روی پل آهنی در مرز ایران در مقابل قشونی از شوروی ایستادند و جان باختند تا ایران بماند.
ارس شاید آن روز سکوت کرد و غمش را به عمق 200 متری‌اش برد که عهدنامه «بهارستان» در روستایی به همین نام در آن‌سویش بسته شد، آن‌سوی جایی که ما ایستادیم؛ سمت ایران. شاید آن زمان این سرکشی و آن موج‌های خطرناک را فرو خورد که عهدنامه ترکمنچای، چهارده ایالت و ولایت قفقاز را از سرزمین مادری جدا کرد و بخش‌های شمالی ارس از ایران جدا ماند.
نقطه صفر مرزی
سربازی بر بلندای برج دیده‌بانی است، موازی با پل آهنی جلفا در نقطه صفر مرزی؛ آنجا که با فاصله کمی رودخانه ارس، مرز میان دو کشور را تعیین می‌کند، میان دو جلفا؛ جلفایی که ما (خبرنگاران) میهمانش هستیم و جلفای دیگری که در آن‌سوی رودخانه و در جغرافیای جمهوری خودمختار نخجوان بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی قرار دارد. پای برج دیده‌بانی، سردیس سه سرباز، سه تن که تا آخرین گلوله جلوی قشون روس ماندند، مانند مغناطیسی تو را می‌گیرد و به سوم شهریورماه 1320 می‌برد؛ به آن هنگام که ارس، مرز ایران و اتحاد جماهیر شوروی را تعیین می‌کرد. قلبت آشوب می‌شود. غم جهان در دلت می‌ریزد. انگار که به آن 48 ساعت آخر رسیده باشی، زخمی، از سوگی که ذره‌ذره به تنت می‌نشیند؛ وسط قشونی از روس و سه تن ایستاده در سمت وطن. دلت می‌خواهد دست ببری به تاریخ و قصه را عوض کنی یا لااقل داستان را طوری بنویسی که خانواده‌ای 59 سال بعد آدرس مزار گمشده پدرش را پیدا نکند؛ خانواده‌ای 70 سال بعد دلتنگی‌اش را در مرز ایران روی مزار جگرگوشه‌اش گریه نکرده باشد؛ مادری چشم‌انتظار، فکر نکند فرزند آرمیده در خاک وطنش را به سیبری برده‌اند. اصلاً از آنها، آن سه بی‌نشان، بپرسی چطور همه چیز را پشت سر گذاشتید و ایستادید و تمام کردید؟ وقتی آخرین گلوله را  شلیک می کردید پایتان سست نشد؟ آن هم در زمانی که دولت مرکزی دستور به عدم مقاومت و خالی کردن پاسگاه‌ها برای ورود متفقین داده است؟ از «مصیب محمدی» بپرسی وقتی گلوله خوردی، آخرین تصویری که جلوی چشمت آمد کدام جگرگوشه‌ات بود؟ به مادر، سر و همسرت چه گفتی؟ فرزندانت را به که سپردی؟ آن زمان که سرباز قیطران (نفر چهارم پاسگاه جلفا) رفت تا نیروی کمکی بیاورد آیا می‌دانستند نیرویی به کمک آنها نخواهد آمد؟ بعد درد به جانت بیفتد، بغض در گلویت بشکند که آن سه مرزبان چه کردند تا امروز تو در آرامش و آسایش بیایی در مرز ایران و نخجوان و زل بزنی به پل آهنی‌ای که راه‌آهن تبریز-جلفا در سال 1913 می‌سازد. از خودت بپرسی، سرجوخه محمدی، سرباز راثی و ژاندارم هاشمی، چند بار با خودشان گفته باشند، حتماً داستان پلی که بدون هیچ جوش و پیچ و مهره‌ای و تنها با پرچ ساخته شده است را برای جگرگوشه‌هایشان تعریف کنند. شاید سرباز راثی به خودش قول داده است به پسر چهار ساله‌ای که پشت سر گذاشت و دختر 7 ساله‌ای که برای همیشه چشم‌انتظارش ماند، بگوید پل را طوری ساخته‌اند که در طوفانی‌ترین حالت ارس هم دو متر با آب‌های خروشان فاصله دارد. بعد دست حسرت بر سر بزنی که چرا نمی‌دانی دقیقاً چه بر سر آنها گذشته است؟ مگر نباید داستان آنها را بدانی؟ داستان آنانی که هویتت را در سوم شهریورماه 1320 ساخته‌اند؛ سوم شهریوری که بعدها در تقویم ایرانی‌ روز ملی «ارس» شد. آنها آن 48 ساعت را چگونه جلوی قشون روس‌ها ایستادند؟ آخرین گلوله را چه زمانی شلیک کردند؟ ارس سکوت می‌کند و جواب نمی‌دهد اما آن جانی که بر سر حفاظت از سرزمین می‌گذارند، فرمانده ارتش 47 روس را وامی‌دارد با تشریفات نظامی، تن آنها را به خاک وطن بسپارد... انگار این سه تن قصد کرده‌اند همه را چشم‌انتظار بگذارند. سکوت ارس شاید از همین جا می‌آید. ارس یک‌بار اینجا از هر کلام و زمزمه‌ای باز ایستاده است. انگار بازگو کردن داستان را واگذار کرده‌اند به تو، به من، به او، به ما. داستان همین است؛ سه تن روی پلی در مرز ایران و روسیه ماندند و جان دادند؛ مثل آن 5 تنی که روی پلی در خرمشهر برای همیشه در ذهن ایرانی‌ها ماندگار شدند؛ 5 تنی که از پل می‌گذرند تا مانع عبور نیروهای عراقی شده یا حرکت آنها را به تأخیر بیندازند. گذشتند، رفتند تا ایران بماند.

سرجوخه، فدایی ایران
سرجوخه «مصیب محمدی» را پایین‌تر از پای پل به خاک می‌سپارند؛ جایی که برای وطن از پای می‌افتد؛ آنجایی که لابد آخرین‌بار صدای زمزمه «ارس» را شنیده است. شاید هم صدای مادرش «ملک» را که برای هزار و چندمین بار پرسیده است: «کجایی؟» مادری که ابتدا نامش را روی مزار گمشده فرزندش می‌نویسند؛ شهید سرجوخه مصیب ملک محمدی، بعدها متوجه می‌شوند ملک نام مادر مصیب است. روی مزار آنها تنها اسمشان بود و تاریخ شهادتشان. ارس اینجا اشک می‌شود. چون داغ جدایی را می‌داند. از دست دادن را می‌فهمد. فراق را موج به موج در عهدنامه ترکمنچای و گلستان چشیده است. آن شب باید طوفانی‌تر از هر شب دیگری باشد. آن شب باید به جای همه زنانی که سربازشان از جنگ برنگشته بود، گریسته باشد. مریم نظریان شاعر راست گفته است:هر سربازی در جیب‌هایش/ در موهایش/ و لای دکمه‌های یونیفورمش / زنی را به میدان جنگ می‌برد. آمار کشته‌های جنگ/ همیشه غلط بوده است/ هر گلوله/ دو نفر را از پا درمی‌آورد/ سرباز و دختری که در سینه‌اش می‌تپد. آن روز اما هر گلوله چند نفر را از پا درآورد؛ مادری را، پدری را، همسری را و فرزندانی را. چند خانواده  در تبریز را. ارس، او که نشان شمالغرب ایران است، باید غریبانه گریسته باشد برای مرزبانانی که خانواده‌ها هم تا مدت‌ها از شهادتشان خبر ندارند. طول می‌کشد تا کسی به آنها بگوید چشم‌انتظاریشان را پایانی نیست. مصیب محمدی وقتی به سربازی می‌آید، محمد، پسرش چهار ساله است. او دختر کوچکی هم داشت. «ملک» مادر مصیب پس از حمله شوروی نامه‌ای به مرزبانی می‌نویسد تا خبری از گمشده‌اش بگیرد اما نامه، پاسخی نمی‌یابد تا آبی بر آتش دل مادر باشد. ملک به هر جمله و کلمه امیدوارکننده‌ای چنگ می‌زند. هرازگاهی کسی پیدا می‌شود که مصیبش را جایی دیده باشد. مثلاً کسی به ملک گفته بود جگرگوشه‌اش را در«باکو» دیده است. بعد، آن روز تلخ و سخت می‌آید. سرجوخه مصیب برنگشت تا یک‌بار دیگر ارس، هم‌سوگ زنی شود که آخرین سربازی که از جنگ برگشته، مصیب او نیست. ملک خانم هرگز ندانست تن بی‌جان جگرگوشه‌اش را کجا به خاک سپرده‌اند. یک عکس چاپ شده در کتاب «جلفا از دیرباز تاکنون» در سال 1386، مزارگاه سرجوخه را برای محمد، پسر مصیب مشخص می‌کند، خواهر محمد در 20 سالگی فوت می‌کند بدون اینکه هرگز پایش به مزار پدر برسد. می‌گویند هیچ عکسی از مصیب به‌جا نمانده است.

عبدالله هرگز در نزد
مزار دو مرزبان دیگر کنار ریل راه‌آهنی که از دل پل آهنی می‌گذرد، قرار دارد؛ جایی میان برج دیده‌بانی و پاسگاه مرزی جلفا؛ آنجا که چند سرباز در حال نگهبانی‌اند بدون آنکه کلامی به ما بگویند؛ در مرز دو جلفا.

سربازی از باسمنج
سربازی عبدالله شهریاری از باسمنج تبریز با جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط متفقین شروع شد. او پوتین‌های سربازی را پوشید، به جلفا آمد، روی پل جلوی قشون روس ایستاد و دیگر هرگز به تبریز برنگشت. همسر عبدالله تا زنده بود چشم به راهش ماند. بارها و بارها هر دری را که زده می‌شد باز می‌کرد به امید آنکه عبدالله پشت در باشد و هر بار عبدالله پشت در نبود. آن گلوله دو نفر را کشت عبدالله و زنی که در قلبش می تپید. نوه عبدالله 59 سال بعد، از تلویزیون عکس مزار پدربزرگ را می‌بیند و از خود می‌پرسد مزار پدربزرگم در جلفا چه می‌کند؟

سه تن فدای وطن
سید محمد راثی هاشمی وقتی برای مرزبانی می‌آید، پسر 5 ساله و دختر 7 ساله‌اش را پشت سر می‌گذارد؛ فرزندانی که به همراه مادر، 7 سال چشم به راه پدر ماندند. سال‌ها بعد متوجه می‌شوند پدر جایی در کنار ارس جان باخته است تا آنها آسوده بخوابند اما به دلیل سختی راه نمی‌توانند بر سر مزار پدر بیایند. ارس حق دارد سکوت کند. دنیای اینجا، در شهریورماه 1320 به تماشای وطن‌خواهی سه تن، سه بی‌نشان ایستاده است؛ آنجایی که سازمان منطقه آزاد می‌خواهد پارکی برای حضور خانواده‌ها و مسافران در مرز ایجاد کند تا آنها هر روز داستان آن سه تن را که تن فدای وطن کردند، از زبان ارس بشنوند. به امید آنکه ارس دیگر در دو سوی خویش، شاهد جان باختن سربازی نباشد.