در حافظه موقت ذخیره شد...
گفتوگوهایی در قعر «یخبندان»
جهان چیزی جز یک زخم باز نیست
داستان رمان یخبندان با شخصیت یک دانشجوی پزشکی جوان و بینام آغاز میشود که توسط استادش، جراحی معروف، به مأموریتی عجیب فرستاده میشود. او باید به روستای دورافتاده و یخزده «ونگ» در کوههای آلپ سفر کند و برادر عجیب و غریب استادش را که نقاش گوشهگیری به نام «اشتراوخ» است، زیر نظر بگیرد.
این مأموریت بهانهای است برای ورود به دنیای تاریک و یخزده و کاوش در افکار و احساسات اشتراوخ. در ادامه رمان، شاهد گفتوگوهای طولانی و عمیق بین راوی و اشتراوخ هستیم. این گفتوگوها به موضوعات مختلفی چون هنر، زندگی، مرگ، فلسفه، سیاست و مذهب میپردازند. شخصیتپردازی در کتاب یخبندان، نمادی از انسان مدرن است که در جستوجوی معنا و هویت خود سرگردان شده و دستیار جوانش نیز شخصیتی چندبعدی است که در طول داستان دچار تحول و تغییر میشود. برنهارد در رمان یخبندان از مونولوگهایی پرشور برای به تصویر کشیدن شخصیت اشتراوخ بهره میبرد. این مونولوگها که به نوعی امضای سبک نوشتاری برنهارد هستند با تکرار عبارات، جملات و اعمال تغییرات جزئی همراه بوده که از دیگر ویژگیهای سبک برنهارد است و به متن ریتمی تسلسلوار میبخشد.
توماس برنهارد، نویسنده اتریشی در سال ۱۹۳۱ در خانوادهای نابسامان متولد شد و تمام زندگیاش را در سایه غم و اندوه سپری کرد. تجربیات تلخ زندگی از جمله جنگ، بیماری و مرگ، تأثیر عمیقی بر روحیه و آثارش گذاشت و او را به سمت نگاهی بدبینانه و پوچگرایانه سوق داد. برنهارد در طول فعالیت ادبی خود رمانها، نمایشنامهها و اشعار متعددی خلق کرد که همگی بازتابی از تاریکی و یأس درونی او بودند. این نویسنده با قلمی سرخورده و نگاهی تیزبین، به واکاوی تاریکیهای وجود انسان و جامعه میپرداخت. توماس برنهارد را یکی از مهمترین نویسندگان اتریشی قرن بیستم میدانند که آثارش تأثیر عمیقی بر ادبیات جهان گذاشته است. کتاب یخبندان به زبانهای مختلفی ترجمه شده و مورد تحسین منتقدان قرار گرفته است. در بخشی از متن کتاب آمده است:«حداقل میشد احوالم خوب باشد. چرا خوب نیست؟ نه بیحوصلهام و نه ترسیدهام. دردی ندارم. چیزی آزارم نمیدهد. انگار در یکآن آدم دیگری میشوم، بعد دوباره درد و ناراحتی برمیگردد. بله، خودم هستم. میبینید! همه زندگیام همین بوده. هیچوقت هم خوشحال نبودهام! هیچوقت، خوشحال نبودهام! در آن احوالی نبودهام که مردم اسمش را میگذارند خوشحالی. چون اشتیاق بیحدوحصرم به غیرمعمولی بودن، عجیب بودن، خاص بودن و دستنیافتنی بودن، همه جا مثل خوره به جانم میافتاد و همه چیز را خراب میکرد تا جایی که روحم در عذاب بود… فکرش را بکنید چه وضعیتی میشود، وقتی خودت را مثل یک کتاب باز میکنی و همه جا غلطهای چاپی میبینی، غلط پشت غلط، تمام صفحات پر از این اشتباهاتند! … جهان چیزی جز یک زخم باز نیست، زخمی که هرگز التیام نمییابد و ما در این زخم زندگی میکنیم...»