حر که نشدیم بیا یکی از آن ۳۲ نفر شویم

پرستو علی‌عسگرنجاد

نویسنده

اگر تو مثل منی، بیا. اگر هرچه روضهٔ حبیب و زهیر و وهب می‌خوانند، خجالت می‌کشی گریه می‌کنی که قدر یک تار مو از این ستون‌های وفا و ادب به تنت نیست، بیا. در این عصر تفتیدهٔ عاشورا من دو خط روضه برایت دارم، آس، خاص من و خودت که میان اصحاب و خواص جا نمی‌شویم، طمعش را هم نداریم که آدم اندازهٔ خودش را می‌بیند می‌فهمد پابلندی هم کند دست آرزویش تا کجا می‌رسد. من پابلندی هم کنم نوکر «جون» هم نمی‌شوم.
وقتی در روضهٔ «حر چکمه‌هاش را به گردنش انداخت و سمت امام آمد که بپرسد هنوز راهی برای من هست؟» شانه‌هات تکان می‌خورد، من که خودم سراپا شبم می‌فهمم تو هم خودت را وسط بهشت و جهنم می‌بینی. فقط فرق من و تو با بقیه این است که حتی طمع حرّشدن هم نداریم بس که منتهای آرزوست کسی جانش را در آغوش امام برای امام بدهد و تازه آخرش امام بگوید تو مثل اسمت آزاده‌ای. نه که خواستنش بد باشد... نه که یا لیتنی کنت معکم نگفته باشیم. معلوم است تقلا کرده‌ایم خودمان را زورچپان کنیم میان ارادتمندان امام اما گفتم که آدم خودش اندازه خودش را می‌داند. کفی بنفسک حسیبا».
گفتم دو خط روضه دارم همه بنی هاشم شهید شده بودند. همه‌شان بله یعنى على اکبرهم. یعنی جوانان بنی هاشم آمده و علی را سوی خیمه رسانده و بعد خودشان هم فدای پدر علی شده بودند یعنی داغ زینب از شماره بیرون زده بود. اینجا بود که حسین با آن صدای محمدی‌اش که دل از مادرش فاطمه می‌برد غمگین و محزون آخرین تقلای هدایت را وسط گذاشت: «هل من ناصر ینصرنی؟ گفت باز هم فرصت می‌دهم. کسی می‌آید کمکم؟ کسی می‌آید از جهنم نجاتش بدهم؟
۳۲ نفر. ۳۲ خوش عاقبت ۳۲ نفر که حتمی دعای مادر پشت سرشان بود از لشکر عمر سعد بیرون زدند و پناهنده شدند به امام ففروا الی الحسین را تا دیر نشده گرفتند فهمیدند. ۳۲ نفر آن دم آخر، آخر خودشان را به حسین رساندند و یار او شدند. روضه این ۳۲ نفر را ندیده‌ام کسی بخواند امروز صاحب دلی لهوف را کشید جلوی چشمم این ۳۲ نفر را نشانم داد.
اینها مثل حر نمی‌توانند سرشان را بالا بگیرند چون دیر کردند چون تا پیش از لحظه آخر سیاهه دشمن امام را پرتر و خروارتر کرده بودند چون سایه پرشمارشان دل اولاد امام را ترسانده بود. اینها خیلی دیرتر از حر آمدند و قدر حر رند نبودند گنده نبودند صاحب منصب نبودند که پای‌شان به روضه‌ها باز شود.
من و تو حال آن ۳۲ نفر را خوب می‌فهمیم که همه عمر اشتباهی بودند و یک لحظه قبل از پایان سرشان به سنگ خورد. حر که نشدیم بیا یکی از آن ۳۲ نفر شویم.

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و پانصد و دوازده
 - شماره هشت هزار و پانصد و دوازده - ۲۷ تیر ۱۴۰۳