گفتاری در باب حیات اجتماعی نظریههای فلسفی
سهم فلسفه در نظامسازی
چرا در جهان اسلام، فلسفه از جامعه جدا افتاد؟
دکتر محمد فناییاشکوری
دکترای فلسفه دین از دانشگاه مکگیل کانادا
و عضو هیأت علمی مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)
بسیاری از ما فکر میکنیم «فلسفه» یکسری متون انتزاعی درباره امور مابعدالطبیعی است که ارتباطی با عینیتهای زندگی ندارد، در حالی که تاریخچه سیر تفکر فلسفی نشان میدهد تفکر فلسفی با حیات اجتماعی انسان بیگانه نیست، بلکه از ابتدای شکلگیری فلسفه این دغدغه وجود داشته و اساساً فلسفه «فن نیکو زیستن» است و برای تفسیر سعادت انسان شکل گرفته است. برای بررسی «جایگاه تفکر فلسفی در نظامسازی» و «نسبت فلسفه با اندیشه اجتماعی» به تاریخچه فلسفه در فرهنگ و تمدنهای مختلف اشاره میکنیم.
نقش فیلسوفان در شکلگیری تمدن غرب
فیثاغورث، فیلسوف یونانی، فلسفه را «فن نیکو زیستن» تعریف کرد و معتقد بود که فلسفه با زندگی انسان ارتباط تنگاتنگی دارد، از اینرو «سعادت انسان» و «ایجاد عدالت» دغدغه فلسفهورزیاش شد. مهمترین اثری که از افلاطون، از دیگر فیلسوفان یونان باستان به جا مانده است، رساله «جمهور» نام دارد که «جامعه» و «حکومت» را مورد توجه قرار میدهد. بعدها شاگردش ارسطو، ملقب به معلم اول که بنیانگذار علم مابعدالطبیعه هم شناخته میشود، تأملات بسیاری پیرامون اخلاق و سیاست داشت. او با تقسیم حکمت به «حکمت عملی» و «حکمت نظری» و با پیوند بین نظر و عمل از بعد اجتماعی انسان هم غافل نشد. برای فیلسوفان رواقی هم «زندگی» و «چگونه زیستن» مسأله اصلی بود. آگوستین، از فیلسوفان قرون وسطی، مهمترین کتابش را «شهر خدا» نامید که دربردارنده نظریه سیاسی او بود. آکوئیناس با اینکه دستگاه الهیاتیاش متأثر از ارسطو است اما او هم از بعد سیاسی و اجتماعی انسان غافل نشد و در این حوزه فلسفهورزیهای قابل تأملی کرد. ویلیام اُکام از دیگر فیلسوفان دوره قرون وسطی، در اندیشه سیاسی خود به مناسبات قدرت پاپ و پادشاه پرداخت که نشانی از نگاه اجتماعی اوست.
با اینکه در قرون وسطی مباحث الهیاتی غلبه داشت و بحثهای اجتماعی کمتر محل توجه فیلسوفان بود اما اغلب آنان چنانکه ذکر شد در اندیشه سیاسی خود به مناسبات قدرت توجه کردند، اما پس از پایان قرون وسطی و با شروع عصر جدید، بحثهای اجتماعی و سیاسی میان فیلسوفان غربی اقبال بیشتری پیدا کرد و فلسفه جدید غرب با پیروی از سنت یونانی، «فلسفه عملی» را در کنار «فلسفه نظری» مدنظر قرار داد و تنها به مباحث انتزاعی محدود نشد و توجه به بعد اجتماعی انسان هم، از محورهای فلسفهورزیشان شد و متعاقب آن فیلسوفان زیادی تئوریهای سیاسی-اجتماعی ارائه دادند. البته اندیشههای اجتماعی-فلسفی با طیفی از تحولات اجتماعی همچون تحول در اندیشههای دینی، تحولات صنعتی، علمی و سیاسی همراه شد که نتیجه آن تمدن امروزی غرب است. در واقع میتوان مدعی شد این تمدن بر دوش اندیشههای اجتماعی- سیاسی فیلسوفان مغربزمین ایستاد.
غفلت فیلسوفان اسلامی از حکمت عملی
در جهان اسلام، فارابی، بنیانگذار فلسفه اسلامی و ملقب به معلم ثانی، حکمت نظری و حکمت عملی را به طور متوازن مورد توجه قرار داد. او به همان اندازه که به منطق، مابعدالطبیعه و الهیات پرداخت درباره اندیشههای سیاسی و اجتماعی هم نظریهپردازی کرد به همین دلیل به عنوان اندیشمند مؤسس در اندیشه اجتماعی، شهرت جهانی یافت.
اما بعد از او این بُعد از حکمت به حاشیه رفت چنانکه حتی فیلسوفان برجستهای چون ابنسینا هم حکمت نظری همچون منطق، طب، طبیعیات، ریاضیات، مابعدالطبیعه و الهیات را در مرکز توجه دارند و «حکمت عملی» دغدغه فلسفهورزی آنان نیست. این در حالی است که ابنسینا خود جایگاه سیاسی داشت اما حق حکمت عملی را در منظومه فکری-فلسفیاش ادا نکرد.از اینرو است که وزنی که حکمت نظری در نظام مشائی سینوی دارد، حکمت عملی ندارد و اساساً در تاریخ فلسفه اسلامی شاهد هستیم مباحث مابعدالطبیعه و هستیشناسی پررنگ میشوند و اندیشه اجتماعی-سیاسی در حاشیه قرار میگیرد. این سنت را حتی در فلسفه ملاصدرا هم میتوان رهگیری کرد.
چرا در جهان اسلام، فلسفه از جامعه جدا افتاد؟
نه تنها در فلسفه بلکه در سایر حوزههای معرفتی اسلامی هم «نگاه اجتماعی» پررنگ نبود. فقه ما به فقه فردی گرایش دارد، عرفان ما هم کمال باطنی و معنوی فرد را مدنظر دارد؛ حتی برخی عرفا و صوفیان ما سلوک فردی را برگزیدند و در پارهای از آنان حتی جامعهگریزی وجود دارد و عموماً مسائل اجتماعی دغدغهشان نشده است. بنابراین میتوان مدعی شد در سنت فکری و تاریخ تفکر ما، فقه، عرفان، فلسفه و اندیشه دینی گرایش فردی و انتزاعی دارند. البته عوامل و حوادثی بسترساز این نوع منش فکری ما بوده است. به عنوان مثال رویدادهایی مانند اینکه اسلام به دست خلفای ستمگر اموی و عباسی افتاد و امت اسلامی به دلیل انحراف در حکومتها از مسیری که رسول اکرم(ص) پیشبینی کرده بود جدا شد و بعدها شکلگیری حکومتهای استبدادی و حمله مغول و بسیاری از عوامل دیگر باعث شد اندیشمندان اسلامی از نظریهورزی در باب جامعهسازی دور شوند و چندان این امر را در مشی فکری خود جدی نگیرند، گویی از تغییر جامعه ناامید بودند و در نتیجه رستگاری فرد را بیشتر مدنظر داشتند. از همینرو است که فیلسوفان مسلمان، فلسفه را «استکمال نفس انسانی» تعریف کردهاند؛ هرچند که این امر میتواند بعد اجتماعی هم داشته باشد اما در عمل مباحث فردی نزد فیلسوفان اسلامی فربهتر شد و به تدریج در دوره جدید، جوامع اسلامی تحت تأثیر فیلسوفان غربی، به طرح مباحث اجتماعی اسلام هم روی آوردند.
بازسازی اندیشه اجتماعی اسلام
در دین اسلام حیات اجتماعی بسیار پررنگ است و فردگرایی ریشه در آموزههای اسلامی ندارد، چون اسلام نگاهی جامع به انسان و سعادت او دارد و هم به حیات دنیوی و هم حیات اخروی او اهمیت میدهد. به دنبال این خودآگاهی و با آشنایی با سنت فلسفی غرب، متفکران جهان اسلام هم به بازسازی اندیشه اجتماعی اسلام و احیای بعد اجتماعی آن دست زدند. در دوره معاصر هم حضرت امام خمینی(ره) و علامه طباطبایی پرچمدار این مشی شدند و شاگردان آنان بویژه آیتالله شهید مطهری و آیتالله مصباح یزدی اندیشه اجتماعی آنان را پیگیری کردند، علاوه بر آن ابعاد فلسفی، تفسیری و الهیاتی تفکر آنان را بسط و گسترش دادند. در کشور عراق هم شهید صدر از متفکرانی بود که به احیای ابعاد اجتماعی اسلام و نظریهپردازی در باب اقتصاد توجه جدی کرد. همچنین آیتالله شهید بهشتی با نقش برجستهای که در تدوین قانون اساسی داشت از پیشگامان اندیشهورز در زمینه اندیشه اجتماعی اسلام به شمار میرود.
سهم فلسفه در نظامسازی
برای بررسی این امر که فلسفه و تفکر فلسفی در نظامسازی و نظریهپردازی چقدر میتواند سهیم باشد باید گفت: فلسفه در قالب سنتی خود که متمرکز بر مباحث مابعدالطبیعه است نمیتواند برای نظامسازی کافی باشد. برای این منظور علامه طباطبایی و شاگردانش؛ شهید مطهری و آیتالله مصباحیزدی قلمرو فلسفه را گستردهتر کردند و آن را به مباحث هستیشناختی محدود ندانستند و به بحثهای اجتماعی فلسفه هم ورود کردند و فلسفههای مضاف چون اخلاق، تاریخ و اجتماع را مدنظر قرار دادند.
این بعد از فلسفه با اینکه در غرب سابقه طولانی داشت اما در جهان اسلام به دلیل اینکه فلسفه از حیات اجتماعی جدا افتاد، فلسفههای مضاف مغفول ماندند، در حالی که فلسفه به معنای تفکر عقلی و خردورزی در هر زمینهای است؛ خردورزی در باب علم، «فلسفه علم» را شکل میدهد. خردورزی در باب اخلاق، «فلسفه اخلاق» را میسازد. به این اعتبار میتوان گفت فلسفه، علم نیست بلکه یک روش و یک حوزه معرفتی است. اگر بخواهیم تفکر فلسفی را در نظریهسازی و نظامسازی سهیم کنیم باید فلسفه را به معنای وسیعش ببینیم و نباید آن را در مباحث «وجود» خلاصه کنیم. این کاری بود که در غرب صورت گرفت و در کشور ما هم به واسطه علامه طباطبایی، استاد محمدتقی جعفری، شهید مطهری و آیتالله مصباحیزدی انجام شد و با تلاش آنان حیات اجتماعی انسان در سنت فلسفی ما جا باز کرد.
نقش فلسفه در نظریهپردازی
اگر فلسفه بخواهد در نظریهپردازی نقش داشته باشد و در آنچه امروزه به آن «تولید علوم انسانی اسلامی» میگوییم سهیم شود، باید فلسفه به معنای عام را در این راه به کار گیریم، چراکه از بحثهای اصالت وجود و اصالت ماهیت، علوم انسانی و نظریه اجتماعی درنمیآید. به این منظور باید از فلسفه نظری و متافیزیکی، به فلسفههای مضاف برسیم و از فلسفههای مضاف وارد علوم انسانی شویم. در عرصه علوم انسانی است که بحرانها و مسائل اجتماعی حل میشود و این همان سیر منطقی است که غرب هم طی کرد.
به عنوان مثال بحرانهای زیستمحیطی، خانواده، طلاق و... را فلسفه یا حتی فلسفههای مضاف قادر نیستند حل کنند. اینها را باید علوم طبیعی یا علوم انسانی حل کند اما با کدام علوم طبیعی یا علوم انسانی و با چه رویکردی؟ اینها ریشه در فلسفههای مضاف دارند و فلسفههای مضاف هم در مبانی نظری فلسفی و شاخههای اصلی فلسفه ریشه دارند.
اگر بخواهیم با رویکرد دینی به مباحث اجتماعی بپردازیم، شاخههای فلسفه همچون هستیشناسی، معرفتشناسی، انسانشناسی و دینشناسی بیشترین تأثیر را در شکل دادن به علوم انسانی دارند.
پای دین چطور به علوم انسانی باز شد؟
در سیاست، حقوق و اقتصاد به دنبال تأمین اهدافی بر مبنای ارزشها و باورهایی هستیم که این باورها، ارزشها و اهداف در خود علوم انسانی نیست بلکه در اندیشههای فلسفی قبل از علوم انسانی است که بخش مهمی از آنها را باید در تفکر فلسفی و بخشی را در تفکر دینی جست. در واقع فلسفه مبانی بنیادین نظری فلسفی را به ما میگوید. سپس فلسفه در کنار اندیشه دینی؛ باورها، ارزشها و اهداف ما را تعریف میکند. به همین دلیل است که معتقدیم علوم انسانی غربی را نمیتوانیم بدون نقادی و تهذیب، اصلاح و تکمیل به کار بگیریم، چون علوم انسانی غربی بر باورها، ارزشها و اهدافی متکی است که متناسب با فرهنگ غرب است و فرهنگ ما در برخی باورها، ارزشها و اهداف متفاوت است به همین خاطر به طور کلی علوم انسانی غربی را کنار نمیگذاریم بلکه معتقدیم باید اصلاح و تکمیل و موارد ناسازگار آن با آموزههای اسلامی رفع و با تعالیم اسلامی غنیسازی شود که در این رابطه چند نظریه وجود دارد و بر اساس این نظریهها چند اردوگاه فکری شکل گرفته است:
برخی معتقدند نباید پای دین را به علوم انسانی باز کرد و میتوان همان رویکرد جهان غرب و علوم انسانی غربی را برای مسائلمان به کار گرفت. این گروه بر این باورند که همانطور که ریاضی، فیزیک و شیمی جهانی هستند و میتوانیم از غرب بهره بگیریم، در مورد اقتصاد، سیاست، حقوق و... هم باید همین رویکرد را اتخاذ کنیم. نظریهپردازانی که در این دسته قرار میگیرند یا به دین اعتقادی ندارند یا سکولار هستند و دین را به حیات فردی منحصر میکنند و به ورود دین به حیات اجتماعی انسان اعتقادی ندارند. این دسته حتی به حکومت دینی هم اعتقادی ندارند. البته هستند متدینانی که در این دسته قرار میگیرند و میگویند قبل از ظهور امام عصر (عج) نباید حکومت تشکیل دهیم و معتقدند ما مأموریت «نظامسازی» و «تمدنسازی» نداریم و فقط باید تکالیف فردی خود را انجام دهیم. برای این طیف اساساً علوم انسانی مطرح نیست بنابراین کاری هم ندارند که علوم انسانی به کدام سو میرود.
اما گروه دیگری از نظریهپردازان که دیندار هم هستند بر این باورند که حوزه اجتماعی و فردی در اسلام از هم جدا نیستند و آنان به سیره عملی پیامبر اکرم (ص) و ائمه معصومین(ع) متوسل میشوند که هم رهبری دینی و هم اگر زمینهاش فراهم بود، رهبری سیاسی و اجتماعی جامعه اسلامی را عهدهدار شوند. ما هم با تأسی از آنان، با انقلاب اسلامی یک نظام جدید را طرحریزی کردیم که باید به لوازمش نیز ملتزم باشیم چراکه این نظام جدید، فکر و نرمافزار، سیاست، اقتصاد، تعلیم و تربیت، حقوق و روابط بینالملل میخواهد. از اینرو ما در عرصههای مختلف اداره جامعه با چالشهای عظیم نظریهپردازی مواجه هستیم که باید متناسب با علوم انسانی اسلامی استنباط، اجتهاد و بازسازی شود. در این وضعیت است که به نقش مؤثر تفکر فلسفی در نظریهپردازی و نظامسازی قائل هستیم.
البته نباید از این نکته هم غافل شد که نظامسازی و تمدنسازی کاری نیست که تنها از تفکر فلسفی برآید. این اتفاق به بسیاری مؤلفهها نیاز دارد که فلسفه و تفکر فلسفی یکی از آنهاست. نباید انتظار داشت فلسفه پاسخگوی همه چالشهای ما باشد. برای ساخت تمدن به فلسفه، علم، تکنولوژی، هنر، معنویت و اخلاق و... در کنار هم نیاز داریم.
بنابراین فلسفه تنها یکی از ابزارهای ساخت نظام و تمدن است. فلسفه میتواند مبانی نظری نظام را سامان دهد و باورها، ارزشها، اهداف و چهارچوبهای آن را تعیین و خط سیر علوم انسانی را مشخص کند. با شکل گرفتن چنین مجموعهای است که میتوانیم مدعی شویم علوم انسانی متناسب با نظام و جامعه ما تولید شده است و جامعه بر اساس تفکر اسلامی اداره و هدایت میشود.
اداره جامعه بدون علوم انسانی امکانپذیر نیست
اینجاست که نقش متفکرانی همچون مرحوم آیتالله مصباحیزدی برجسته میشود. ایشان پی برده بود که اداره جامعه در این عصر بدون علوم انسانی امکانپذیر نیست. به این اعتبار، بخش اعظم عمرشان را صرف سامان دادن به علوما نسانی کردند. وی به این آگاهی رسیده بود که دیگر همچون جوامع سنتی نمیتوان با فهم عرفی، جامعه را اداره کرد. سبک زندگی جامعه بشری بسیار پیچیده شده است ، بنابراین جوامع جدید باید بر اساس تئوریها، نظریات و پژوهشهای علمی اداره شوند. ما هم اگر بخواهیم جامعهای متمایز داشته باشیم که در آن اهداف و آرمانهای اسلامی تحقق یابد، باید در باب این نظامهای مختلف اجتماعی که هر کدام وابسته به یکی از علوم انسانی هستند فکر کرده، نظریهپردازی کنیم و حرف برای گفتن داشته باشیم تا حکومت اسلامی و مدیران جامعه خطمشی خود را بر اساس آن تنظیم کنند.
از اینرو آیتالله مصباحیزدی در مشی علمی خود علوم انسانی و تولید علوم انسانی اسلامی را جدی گرفتند و در این زمینه درسهای بسیاری ارائه دادند و آثار مختلف و همچنین نهادها و مؤسساتی را برای پیگیری این فکر تأسیس کردند تا نسلی را آموزش دهند که این آرمان و اهداف را محقق کند.
البته باید به این واقعیت آگاه باشیم که تحقق این امر یک پروژه بلندمدت است که به مقدمات و بسترسازیهای زیادی نیاز دارد. از جمله اینکه باید دانشمندانی داشته باشیم که علاوه بر اینکه با علوم انسانی جدید آشنا هستند، با معارف اسلامی مربوط به آن رشته هم آشنایی داشته باشند. چنین دانشمندانی میتوانند به عنوان مثال اقتصادی درخور نام «اقتصاد اسلامی» طراحی کنند. امروزه بزرگترین مسئولیت و رسالت عالمان دین تدوین علوم انسانی سازگار با فرهنگ و آموزههای اسلامی است. این کاری است که آیتالله مصباحیزدی شروع کرد و گامهای بلندی در این راه برداشت و اکنون نوبت نسل جدید است که این پرچم را بر دوش بگیرد و این راه را ادامه دهد. این کار و طرح نه تنها به سود نظام اسلامی است، بلکه اعتقاد داریم ماحصل آن برای تمام بشریت سودمند خواهد بود.
مکتوب حاضر متن ویرایش و تلخیص شده «ایران» از سخنرانی دکتر فناییاشکوری است که در پیشنشست همایش «انقلاب اسلامی و افق تمدنی آینده» با موضوع «جایگاه تفکر فلسفی در نظامسازی و جامعهپردازی از دیدگاه علامه مصباحیزدی» ارائه شده است.
بــــرش
عصری شدن فلسفه
فلسفه به شرطی میتواند امتداد اجتماعی پیدا کند که دو ویژگی «عقلی» و «عصری» را توأمان داشته باشد. «عصری بودن فیلسوف» به این معناست که فیلسوف بتواند پاسخ فلسفی برای چالشهای روز جامعهاش داشته باشد؛ در این صورت فلسفه کاربردی میشود و ابعاد اجتماعی پیدا میکند، اما در تاریخ تفکر ما، فقه، عرفان، فلسفه و اندیشه دینی، گرایش فردی و انتزاعی دارند و اندیشمندان اسلامی از نظریهورزی در باب جامعهسازی دور شدند و اندیشه اجتماعی را در مشی فکری خود جدی نگرفتند.