ماجراهای خانم آقای او
ژیگولبازی درس و مشق
ریحانه ابراهیم زادگان
شاعر و طنزپرداز
داشتیم پشت و پسله اسباب اثاث قدیم را نظم و نسق میدادیم که چشممان افتاد به کیسه خاطرهها. از شما چه پنهان یک کیسه داریم که از نبات سفره عقدخاله بزرگه گرفته تا جوراب ششماهگی آقای پسر تویش پیدا میشود. هرچه دستمان آمد که روزگاری شاید اسباب خاطرهبازی مهیا کند، انداختیم ته کیسه، اسمش را گذاشتیم کیسه خاطرهها! کیسه را باز کرده نشستیم به هم زدن خاطرهها، هی رفتیم بیست سال پسین، هی برگشتیم پنج سال کم... غرق خاطرهها بودیم که چند تا پاککن رنگ و رو رفته آمد توی دستمان. خوب که مداقه کردیم، یادمان آمد پاککن میوهایهای دوم دبستانمان تهکیسه مانده، بردیم شستیم نشستیم به تماشا.از شما چه پنهان زمان درس و تحصیل ما از ژیگولبازی امروزیها خبری نبود. همه دفتر دستکمان چهارتا قلم مشکی و قرمز و دوتا دفتر صدبرگ و چهل برگ بود که باید حاشیهاش را با قلم قرمز خطکشی کرده تحویل معلم میدادیم. نوبهای که قلممان قد انگشت کوچکمان میشد، تحویل داده قلم نو میگرفتیم. وای به روزگارمان اگر قلممان گم میشد، به ضرب تعهد و کلاغپر و یک زنگ کامل گوشه کلاس ایستادن و اطلاع به اولیا، قلم نو میگرفتیم. از شما چه پنهان گاهی که قلممان کوچک میشد لاکن هنوز قد انگشت کوچکمان نبود، شیطنت کرده مکرراً میرفتیم گوشه کلاس کنار سطل زباله میایستادیم هی قلم مادرمرده را تراش میدادیم بلکم زودتر ته بکشد به وصال قلم نو برسیم!
از رخت و لباسمان هم که نگوییم. نه گل و بتهای، نه قر و قمیش و روبان و تور و گیپوری... هر قسم نگاه میکنیم به هیچ سیاقی خط و ربطی به امروزیها نداشتیم. نوبهای ناپرهیزی کردیم چهارتا پاککن میوهای ابتیاع کردیم؛ از همانها که عطر آبنبات میداد و آدم اگر به نفس خود مسلط نمیشد، هر آن بیم آن میرفت که یکی را برداشته ببلعد! تعریف از خود نباشد ما که از فهم و شعور و کمالات هیچ کم نداشتیم و انگشت نما و اسم و رسمدار مکتب بودیم هیچ نوبه پاککن میوهای نبلعیدیم، حقیقتش را بخواهید از زور دلبستگی حتی دلمان نیامد غلط کاغذ به ضرب پاککنهای نازنینمان بزداییم؛ همینطور استعمال نشده ماند تا سهم کیسه خاطرهها شد!فیالحال محصلها به هزار و یک قرتی غربیلکبازی مجهزند. رخت و لباسشان به قاعده رخت میهمانی قر و غمزه دارد. یک نوبه پاپیون دارد، یک نوبه دکمه سردست آنچنانی.خودکار اکلیلی و ماژیک دویست رنگ و مدادرنگی کوفت و مداد نوکی زهرمار و دفتر دوهزار برگ درد بیدرمان و...
هر نوبه اسباب مکتب نو میشود و کهنهها را رد میکنند. نه کسی به سبیل پشت لبشان خرده میگیرد، نه معلم طفل معصوم زهره میکند بگوید بالای چشمشان ابروست! غلط نکنیم زیر ابرو بردارند هم ناظم، ولی محترمشان احضار نکند.القصه دوران درس و مکتب ما با امروزیها توفیر داشت، لاکن ما هرچه بگوییم نسلسوخته بودیم به تریج قبایشان برمیخورد ورپریدهها...!