ماجراهای خانم آقای او
انحصار در دایره تعشق!
ریحانه ابراهیمزادگان
طنز نویس
عمق چروک گوشه چشم حاجی به قاعده چالهچولههای زندگی است.
نیمچه خمخم راه میرود، معلوم نمیکند حاجی عصایش میکشد یا عصا حاجیاش... لخلخ گیوه میکشد کف کوچه، از دور صدایش میدود دم گوش بانو. بانو ذوقش میشود، آسه میرود دم آیینه گره لچکش نظم و نسق میدهد، چاروق میاندازد دم پایش، پر میکشد در وا کند برای حاجی. حاجی سنگین میشنود، لاکن تقتق چاروق بانو با نبضش همساز است... عصا تیرک میکند، راست میایستد تا بانو که در گشود دلش بکشد قربان قد و بالای حاجی برود.
خال گوشتی بیخ دماغ حاجی از عمر نصف اهل گذر کهنهتر است! چادرچاقچور بانو یه عمر همین رنگ بوده، زهوار عمرشان در رفته، تر و تازگی از هردو گذشته. نه چهارتا شوید پریشان روی سر طاس حاجی دل میبرد، نه تای کمر و لبهای قیطان و برف زلف بانو شهر آشوب است.
آدمشان یک عمر است نو نمیشود، غلط نکنم هرچه هست و ما رؤیتمان نمیشود پشت و پستوی دلشان پنهان شده...
علی ایحال زن جماعت در عشق، ذاتاً انحصارطلب است. ماندیم قدیم که زنها ناچار به برتافتن هوو بودند چطور تاب آورده دق نمیکردند. ما خودمان رؤیت کنیم کسی چپ نگاه «آقای او» انداخته، با همین نخ و سوزن داخل جعبه سوهان حاج محمد و پسران، پلکهایش به هم میدوزیم.
خاطرمان باشد کلحسن اواخر عمرش حواس درست و به قاعده نداشت، با خالهای قهوهای حاق سر بیمویش میشد تسبیح انداخت.
یک نوبه سلانهسلانه به سمت راهپله میرفت، تعجیل کردیم ناغافل تنه زدیم به پیرمرد، ۹۰ درجه چرخ خورد، کانهو عروسک کوکی تعلل نکرد، لاقید به مقصد، عقبه راه را به سمت در رفت، یک لحظه هم مردد نشد مسیر تطور یافته.
پریروز، حاج خانم آمده بود پیمان، گله و شکوا داشت مستأجرشان آرابیرا کرده آمده مهلت اجاره بگیرد، لچکش شل بوده، زلف بیرون ریخته، پیش کلحسن ناز و غمزه ریخته. پیرزن برافروخته غر میزد مردم جلف و ناجور شدهاند. دلنگران بود زن شل حجاب ناغافل دل از شوهرش ببرد...
مداقه کردیم توی چشمهایش صبغه پنجاه- شصت سال عشق و عاشقی برق میزد. نشستیم به انگاشتن روزگار شباب کلحسن، که زلف پریشان و قد بالا بلندش بند دل حاجخانم گسیخته بود. چه دلواپسیها از سر گذرانده که عشقش رسیده به این روزگار؛ لابد شیشه عمر عشق به جان کشیده که سر پیری هنوز دلنگران شوهر چروکیده بیحواس قصیرالقامت تندمزاجش است.
حالا با چه باک و تهوری زهره میکنند به من بگویند نگران آقایاو -هزارالله اکبر چشمم کف پایش- با آن جلال و جبروت و قد و بالا جذبه نباشم؟ مگر اینکه به ازشما و تعریف از خود نباشد از خوبیت و محاسن و زنیت و استغنا و تمامیت خودمان باشد حیرت کنند چه جای تشویش است، وگرنه از کمال زنیتمان، در عشق از همه انحصارطلبتریم.