هنر و تبیین، تفسیر، توصیف
محسن نفر
آهنگساز، مدرس موسیقی و نوازنده
هنر، در همه عرصههای تبیین، تفسیر و توصیف، تجلی دارد. در عرصه تبیین، حکایت میکند آنچه را مشاهده کرده است. مشاهده در هنر، هم عینی است و هم ذهنی. هنر از سویی واسطه علم و فلسفه است و از سویی جامع آنها. آنگاه که واسطه است، عینیت علم را به ذهنیت فلسفه، انتقال میدهد. یعنی فیلسوف در مواجهه با اثر هنری که عینی و محسوس است، به تخیل و تعقل میرسد و عالم، جنبههای دیگری از مشهودات و طبیعت را مشاهده میکند که در سیاق کارش، نمیبیند. آنچه هنرمند مشاهده میکند، همان است که عالم. پس چرا نتایجشان با هم متفاوت است؟!
تو مو میبینی و من پیچش مو
تو ابرو من اشارتهای ابرو
عالم به هر چیزی مینگرد، خواص، کارایی، کارکرد، مقدار و میزان و عمرو سابقه آن را میجوید. فیلسوف، به حقیقت و ماهیت آن کار دارد. اما هنرمند به خود آن مینگرد. صرفنظر از چیستی و چگونگیاش! هنرمند، گفتیم واسطه عالم و فیلسوف است. گلی را که هنرمند، نقاشی میکند، عالم با دیدنش به خواص و فوایدش میپردازد و فیلسوف به چیستی و ماهیتش. هنرمند، فقط گل میبیند و همان را نقش میزند. اما گل در نظرش، پنج روز و شش نیست. گل او، ابدی و جاوید است.
گل هنرمند، نه عطر و بو و خواص دارد و نه موجود است! تنها نقشگل است:
نقشی برآب میزنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
هنر، نقش است و طرح و خبر! فعالیتی راجع به چیزی. آن چیز، لزوماً موجود نیست و نقش هنرمند، قطعاً موجود نیست!
ممکن است ازخیالش باشد و نه واقعیت
خیال حوصله بحر میپزد هیهات / چههاست در سراین قطره محال اندیش
هرچه هست، موجود و ملموس نیست! نمیتوان در واقعیت، دیدش و لمسش کرد! نمیتوان حسش کرد ولی میتوان احساسش کرد. حس مهم است یا احساس؟! آنجا که نقاش گلی را نقش میزند، همان گلی است که خود دیده است نه آن گلی که همه میبینند. گلی که عالم میبیند، از همان نوعی است که همه میبینند. در دسترس است و امکان مشاهده عمومی دارد. اما گلی که نقاشی میکشد، گلی است که تنها خودش دیده است. گل عالم، قابل اشارت و مشاهده برای عموم است. اما گل هنرمند، تنها مشهود و مشار خود اوست! تنها خودش دیده است ولی به همه نشانش میدهد. گلی که در مظان همه است، نشان دادنش، بیمعنی است. اما گلی که در دسترس همه نیست، نشان میشود و نشان میرود! هنرمند با گلی که نقش میزند چه میکند؟ از گلی حکایت میکند و از وجودش خبر میدهد. این تبیین است. اما از گلی که در دسترس نیست و با بیان او احساس میشود. این تفسیر است. از گلی میگوید که با گلهای موجود، هم سنخیت و مشابهت دارد و هم از نوعی است که فهمیدنش، محتاج تبیین خاصی است! هر قدر برای احساس آن، پردههای بیشتری کنار رود، «تفسیر»، تحقق مییابد! قلمرویی که متعلق به علوم انسانی و خاصه فلسفه است.فلسفه چیزی را که وجود دارد تفسیر میکند اما هنر از...! از چه؟! از معدوم؟! معدوم را تفسیر میکند؟! خیر. هنر، معهود را تفسیر میکند، اگر گلی را نقاشی میکند، گلی است که حائز ویژگیهایی است که تنها در ذهن و خیال هنرمند است. از گلی که باید به تماشایش ایستاد نه ببینی و از کنارش عبور کنی! گلی موجود نیست، گلی است که آرزوی بودنش میرود. گل معهود!
گلی گم کردهام میجویم او را / به هر گل میرسم میبویم او را
این قلمرو توصیف است. برای اینکه تفسیر مقبول افتد، توصیف وقوع مییابد. توصیفی که در ذهن هنرمند نقش بسته و از قلمش نقش یافته. توصیفی که هنرمند میکند، برای تفسیر بهتر است. این توصیف، موجب تفسیر بهتر است. اما تفسیری که در ذهن هنرمند است، تفسیری است که رأی اوست. همان که تفسیر به رأی مینامندش. هنر، عرصه تفسیر به رأی است. هنرمند رأی خود را تفسیر میکند. فیلسوف هم جهان و هستی را به رأی خود تفسیر میکند. دانشمند، تفسیر به رأی نمیکند. اصلاً تفسیر نمیکند، تبیین میکند. تبیین واقع. درعلم، جا برای تفسیر نیست! اصلاً علم، قلمرو تفسیر نیست! علم، تبیین خواص میکند. نمیتوان خواص را تفسیر کرد. خواص بیان شدنیاند.تبیین، حکایت از واقع میکند. آنچه وقوع دارد و وجود دارد. در تبیین چیزی خارج واقع و وجود، نیست. اگر باشد، دروغ است.اصلاً علم، نیاز به تفسیر ندارد. زیرا از واقعیت و موجود میگوید و آنها ملموس و مشهودند و در دسترس و اختیار. تفسیر، پرده برداشتن از چیزهایی است که در دسترس و عیان نیست! رازها و معماهای هستی و جهان، در دسترس نیست. اصلاً چیزی که راز است، در دسترس نیست و نمیتواند باشد. فلسفه از چیستی عالم و از وجود که معلوم همگان نیست، میگوید! از اموری پرده بر میدارد که مکشوف نیست. این همان تفسیر است. چرا فلسفهها با هم اختلاف و تضاد دارند؟ زیرا تفسیرها با هم متفاوتند! هر فیلسوفی، تفسیر خود از هستی را دارد. تفسیر خودش. تفسیر رأی خود را.از آن جهت که آرا با هم متفاوت است، تفاسیرهم متفاوت و این ویژگی فلسفه و تفسیر است. پس فلسفه، از چیزهایی پرده بر میدارد که نه در دسترس همگان است و نه امکان دسترسی به آنها هست. نه میتوان کل جهان را در اختیار و مشاهده داشت و نه میتوان از پیچیدگیهای آن مطلع شد. تنها دسترسی به آنها، از طریق فلسفه است. اصلاً فلسفه، خود دسترسی به عالم است. هر کس بخواهد به عالم و وجود دسترسی یابد، تنها راه، فلسفه است. در روش و منش علم نیست که چنین باشد. صلاحیتش، کلی و کلیات نیست. مرتبهاش جزئی و جزئیات است و صلاحیت، همیشه هم سطح مرتبه است. اما هنر، شبیه فلسفه است در تفسیر ولی موضوع تفسیرش، مانند فلسفه، موجود نیست! موضوع تفسیر هنر، معهود است. معهود، نه موضوع علم است و نه فلسفه. اگر آنها از معهود بگویند، توهم تلقی میشود. جایگاه آنها، موجود است نه معهود. تنها امری که از معهود میگوید، دین است. ولی معهود حقیقی و واحد. بعد از دین، هنر از معهود میگوید. اگر دینی باشد، همان معهود دین را تفسیر و توصیف میکند. ولی اگر هنر، دینی نباشد، تفسیر و توصیفش شخصی میشود و از معهود جزئی و خصوصی و شخصی میگوید. معهود هنرمند!!!