دشتی که غرق خون شد اما برقرار ماند
مریم شهبازی
روزنامهنگار
حاج قاسم صادقی یکی از چهرههای بنام دوران دفاع مقدس است، سرداری که بین همرزمانش به ذوالفقاریه مشهور است، از آن دست رزمندگانی که به محض شروع جنگ داوطلبانه عازم نبرد شد، خود را به اهواز رساند و کمی بعد هم به خرمشهر و آبادان رفت. حالا که سالها از اتمام جنگ گذشته به طریق دیگری برای سرزمین خود میجنگند و هنوز هم لباس رزم به تن دارد. دلیل شهرتش به سردار ذوالفقاریه، به اهمیتی برمیگردد که برای دشت ذوالفقاری قائل است، به دلیلی که پیشتر چند مرتبهای دربارهاش گفته. در روزهای ابتدایی جنگ، وقتی بعثیها تا چند کیلومتری آبادان پیشروی میکنند، روزهای سخت و پرتنشی برای آبادانیها و حاج قاسم شکل میگیرد، آنچنان که افراد بسیاری راهی آن منطقه میشوند تا دشت ذوالفقاری برقرار بماند؛ از مردم عادی و اقلیتهای دینی- قومی گرفته تا افرادی که چند روز بیشتر از آزادیشان از زندان نمیگذشت؛ یکصدا شدند، کنار رزمندهها جنگیدند و بسیاری از آنان هرگز به خانه بازنگشتند. شمار شهدای دشت ذوالفقاری به 500 نفر میرسد. سردار ذوالفقاریه بعد از بازنشستگیاش به این دشت بازمیگردد و با همراهی خانوادهاش یادمان شهدای آن را بازسازی میکند. «لباس شخصیها» نوشتهای از جواد کلاته عربی درباره این رزمنده سالهای دور و پاسدار امروز است. کتاب حاضر دربردارنده خاطرات حاج قاسم صادقی از زمان کودکی تا دوران حضورش در گروههای فدائیان اسلامی و پیش از ورود به لشکر 27 محمد رسولالله است. کلاته عربی «لباسشخصیها» را در نتیجه بیست و چهار جلسه(بیش از چهل ساعت) گفتوگوی حضوری با راوی و نیز ساعتها مکالمه تلفنی برای تکمیل خاطرات و اضافه کردن برخی جزئیات نوشته است. از نکات قابل توجه کتاب میتوان به تعهد نویسنده برای پایبندی به انتقال صحبتهای راوی و پرهیز وی از خیالپردازی و دوری کردن تصویرسازیهای غیرواقعی اشاره کرد. نویسنده برای درک بیشتر منطقه عملیات و گفتههای حاج قاسم صادقی سفری به دشت ذوالفقاری میکند و یک هفتهای هم آنجا میماند، جایی که رهاوردهای زیادی را برای کلاته عربی رقم میزند که یکی از آنها انتقال خاطرات راوی با رنگ وبویی واقعیتر به مخاطبان است. کتاب با کودکی راوی شروع شده، از آنجا که در بیمارستان فرح(شهید اکبر آبادی)، در میان خانوادهای عاشق اهل بیت پیامبر(ص) متولد و تربیت میشود. راوی از همان ابتدا دست مخاطب را میگیرد و او را به خانه و محلهشان میبرد؛ به اینکه چطور بچه هیأتی میشود و چطور در زمره طرفداران انقلابیها قرار میگیرد، تا جایی که یکدفعه خودش را بین اعلامیه پخشکنها میبیند و بعدتر، بعد از وقوع انقلاب اسلامی و همزمان با شروع جنگ، داوطلبانه عازم جبهه نبرد حق علیه باطل میشود. مطالعه این کتاب افزون بر آشنایی علاقهمندان با زندگی یکی از چهرههای شناخته شده جنگ، تا حدی بخشی از تاریخ شفاهی انقلاب و دفاع مقدس را هم پیش روی علاقهمندان میگذارد. در بخشی از این کتاب که به همت انتشارات بیست و هفت بعثت منتشر شده، آمده:«توی چشمهایش نگاه کردم و خیلی معمولی گفتم: نمیدم! شاهرخ هم بلافاصله دستش را بلند کرد و کشیده محکمی گذاشت زیر گوشم. یکدفعه همه ساکت شدند و به ما دو تا نگاه کردند. باورم نمیشد شاهرخ بزند توی صورتم. یکهو سر و صورتم داغ شد. هم از ضربه سنگین دست شاهرخ، هم از عصبانیت. اما هیچ عکسالعملی نشان ندادم که بیشتر از آن غرورم نشکند. حتی دستم را نبردم به سمت صورتم.»