هفت حرف جانکاه یا «نمیدانم»!
حسام آبنوس
روزنامهنگار
داشتم در راسته کتابفروشیها در خیابان انقلاب قدم میزدم تا به ایستگاه مترو برسم . جلوی ویترین برخی کتابفروشیها توقف میکردم و نگاهی به تازههای کتاب برخی ناشران میانداختم. اصلاً یکی از راههای باخبر شدن از تحولات نشر و سلیقه بازار به کتاب و مسائلی از این دست برای من از همین ویترینبازیها در میآید. البته این تنها راه نیست ولی یکی از راههایی است که مثل دماسنج از آن استفاده میکنم تا چیزی از بازار دستگیرم شود.
همینطور که جلو میرفتم، کتابفروشیهایی را که کتابهای موفقیت در ویترین میچینند یا آنهایی که بیشتر رمان و داستان و آنهایی که حکمت و فلسفه در بازارشان پررونقتر است، با نگاهم زیر و رو میکردم. فرقی نمیکرد برخی را بدون اینکه پا شل کنم نگاه میکردم و بعضی را با تأمل بیشتری زیر و رو میکردم. جلوی یکی از کتابفروشیها ایستادم. از چپ به راست و از بالا به پایین یکییکی کتابها را نگاه کردم. همان دم دو پسر جوان جلوی همان ویترین ایستادند و کتابی که در مرکز ویترین بود توجهشان را به خودش جلب کرد.
یکی از آنها به دیگری گفت: این جدید است؟
آن دیگری با حالتی از اطمینان گفت: جدید است که در ویترین گذاشتهاند.
آن دیگری چیزی نگفت!
دومی گفت: این برای همان نویسندهای است که فلان رمانش مشهور است؟
اولی گفت: نمیدانم.
دومی حالا که حس کرده بود رفیقش چیز زیادی نمیداند، شروع کرد دست و پا شکسته درباره همان رمان مشهور حرف زدن که از شیوه توضیح دادنش میشد حدس زد که خودش نیز همان رمان مشهور را نخوانده... در میانه صحبتهایشان از آنها فاصله گرفتم و از ویترین کتابفروشیها دور شدم.
دیگر به مغازهها توجه نکردم. پیادهرو شلوغ بود و سعی میکردم بدون اینکه به کسی تنه بزنم، راهم را باز کنم و به ایستگاه مترو در آن سمت خیابان برسم. ولی فکری، ذهنم را مشغول کرده بود. اینکه مگر گفتن یک «نمیدانم» چقدر سخت است که ما برای نگفتن آن به هر چیزی متوسل میشویم که این یک کلمه هفت حرفی را نگوییم؟
شلوغی پیادهرو فرصتی بود تا بیشتر به این فکر کنم که چرا ما سختمان است «نمیدانم» را بر زبانمان جاری کنیم. اینکه اعتراف کنیم، نمیدانیم و بابتش سرخورده نشویم. حتی میتواند به آدم حس اعتماد به نفس بدهد و او را برای اینکه بداند و در این مسیر تلاش کند، کمک کند. در حالی که نگفتن همین هفت حرف میتواند مانع از حرکت ما شود. مانع از این شود که تلاش کنیم و همیشه در نقطهای که ایستادهایم بمانیم و در جا بزنیم، چرا که خودمان قبل از دیگران باور نداریم که نمیدانیم. یاد آن جمله مشهور افتادم که «ندانستن عیب نیست» ولی انگار در این جامعهای که اقیانوسهایی به عمق بند انگشت رو دو پا راه میروند، ندانستن عیب بزرگتری است ولی تظاهر به دانستن کردن عیب نیست!