هنر، افتخار حضور (۱)
محسن نفر
آهنگساز، مدرس موسیقی و نوازنده
غیر از هنر که تاج سر آفرینش است دوران هیچ سلطنتی جاودانه نیست
پس هنر، اگر تحققی باشد، افتخار حضور است! تحققی؟ یعنی این حقیقت، جامه واقعیت پوشد که با هنر میتوان شرف حضور یافت و به شرف حضور، افتخار کرد! به چه نحو؟ به این نحو که هنر، به بارگاه حقیقت، مشرّف شود!
روزی که بارگاه حقیقت شود پدید / شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد
چگونه مشرف شود؟ با رفتن از خود!
نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی/ تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی
باید از خود رفت! برون رفت! تنها با هجرت از خویش است که به بارگاه، حضور مییابی!راه مییابی! محرم راز میشوی! راز میشنوی! بارگاه حقیقت، بارگاه اسرار است. بارگاه راز. اصلاً حقیقت، خود، راز است! صاحب بارگاه، سرّ الاسرار و خالق راز است. خود بارگاه هم سرِ و راز است. پوشیده و مستور است. راهی آن هم، راز و ناشناخته است! وقایعش هم مخفی و از اسرار است! حال این راز پیچ در پیچ چگونه روزی میشود؟ آنگونه که خود راز شوی و حامل آن و راهی به سوی آن! چگونه راز میشوی؟ آنگونه که از خود برون روی! خود، اسراری دارد که با رفتن ازآن، میتوانی در یابی! دریابی که پر از رازی و برای فهمیدنشان، باید از خود بروی! چگونه از خود بروم؟ با دور شدن از خود! از خود دور شوم؟ آری. از خودت برو تا به خودت درآیی! چه میگویی؟! شَطحیات؟! مادام که از خود نرفتی، به خود مشغولی و مادام که به خود مشغولی، غیر خود نمیبینی و مادام که خود میبینی، جز نیاز و احتیاج نمیبینی و مادام که نیاز بینی، در رفع آن مشغولی و برای رفعش، به خود و دیگران اجحاف و اسراف میکنی و این به غیر از گم کردن خود است؟! نیازمند، در پی رفع حاجت است. به تعبیری در پی حاجت است! مادام که حاجتمندی، آن را با خود داری و همان را با خود میبری! سرمایهات، نیاز است. کسانی که سرمایهشان نیاز است، از محبت به دورند. دائم منتظر محبتاند و خود از آن بیبهرهاند! نصیبشان محبت است ولی بهرهشان محبت نیست! محبت میبینند ولی محبت نمیکنند! محبت میگیرند اما محبت نمیدهند! محتاج چیزیاند که بسیار دارند! چگونه آدمی گدای خود میشود؟! اینگونه که این همه محبت گدایی میکند ولی به کسی نمیدهد. محتاج چیزیاند که خود بسیار دارند! گدای خوداند! هرچقدر بیشتر دارند، بیشتر میخواهند! فقیر، کسی است که ندارد. اما اینها دارند و فقیرند! حال براستی فقیر واقعی کیست؟ کسی که ندارد یا کسی که میخواهد؟! اگر فقر، به موجودی و دارایی بازگردد، رفعش به داشتنش است. اما کسی که میخواهد داشته باشد، بازهم میخواهد. کسی که میخواهد داشته باشد، بازهم فقیر است! بسیار فقرا هستند که با نداری، بخشندهاند. مال ندارند ولی عزت دارند! آنها اصلاً همیشه فقیرند، زیرا مرتب میبخشند! اگر هر چه داشته باشند، بازهم میبخشند. اصلاً شاید از بخشش به فقر رسیدهاند. به گونهای که فخرشان، فقرشان است. «الفقرفخری». اینها گدای کرم نیستند، گدای کرامتند! برای کرامت بیشتر، گدایی میکنند. برای کرامت بیشتر، کرم میکنند! تمرین کرامت دارند. اما برای دریافت کرامت، کرم میکنند. کرم، بهای کرامت است! چگونه میتوان به کرامت رسید؟ باید در پیاش بود! چگونه؟ با خروج از خود. با خلع نیاز! کسی که در پی کرامت است، به دنبالش دوان است! دوان کرامت؟ چه میکند؟ کرم میکند. کرم، خلع نیاز است. اگر کرم کردی، نیازت را به دور انداختی! اگر کرم کردی، از نیازت خلاص شدی! نیاز چیست؟ وابستگی! نیازمند، وابسته است. گدایی، وابستگی مدام است. کسی که دارد، چرا میخواهد؟ زیرا به وابستگی مدام مبتلا شده! وابستگی مدام، حرص است و مسیرش، طمع است.
برای حریص، این وابسته مدام، داشتن، درمان نیست. زیرا هر چه داشته باشد، باز میخواهد. برای او نداشتن، درمان است. نه اینکه به او ندهی! بل اینکه از او بگیری! نگهداشتن در فقر، چارهاش نیست! وارد کردنش در فقر، چاره است! فقراختیاری! چگونه؟ به دست خودش. اگر حریص، بتواند به فقر روی کند، از فقر خلاص میشود! فقر واقعی، حرص است که خواستن مدام است و در نتیجه، مرتب به دست میآورد. اما خواستنش تمام نمیشود! برای این خواستن مدام، که فقر حقیقی است، باید فقیر شد. یعنی باید نداشت! اگر کسی نداشته باشد و بازهم مشتاق و امیدوار، زندگی کند، او فقیر نیست. گرچه فقیر است! فقر، تنگدستی مالی و مادی است. حرص، تنگدستی روحی است که به آن تنگ چشمی گویند.
تنگ چشمان نظر به میوه کنند / ما تماشاگران بستانیم
فقر، ضعف مادی است. حرص، فقر روحی است. کسی که روحش فقیر است، ثروت مادی درمانش نمیکند. بلکه فقر مادی درمان اوست و آن هم مادامی که اختیار بدان روی آورد. فقر اختیاری، یعنی تمرین کرامت. کریم، میبخشد. کریم، فقیر نیست! چرا کریم فقیر نیست؟ زیرا به مال وابسته نیست. وابستگی، مانع وانهادن است. کسی که وابسته است، نمیبخشد. کسی که نمیبخشد، فقیر است. فقر، وابستگی است نه نداری.اگر نداشته باشی، وابسته نباشی، بازهم میبخشی. پس فقر، وابستگی است و وابستگی، بسته شدن دست و پا است. حبسِ دل و جرأت است. حبس، زندان است. فقر، زندان است. راه نجات، آزادی است. آزادی از چه؟
از خود. از وابستگی. از همه وابستگیها. خروج از خود، آزادی از وابستگیها است. اگر از خود رفتی، از خودت، وابستگیها، آزاد میشوی و این شرط اصلی راهی و رهایی است.
نگهِ جهان نوردی قدمی ز خود برون آ / که اگر زخود گذشتی همه جا رسیده باشی