تخریبچی لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) به روایت خواهر
مریم شهبازی
روزنامهنگار
این روزها آثار جای گرفته در عرصه دفاع مقدس و آنچه درباره جنگ تحمیلی روانه کتابفروشیها شدهاند طیف قابل توجهی را شامل میشوند؛ آثاری که فقط به مستندنگاری و کتابهای پژوهشی محدود نیستند و ادبیات داستانی هم جایگاهی جدی در بینشان دارد. تنوعی که نقطه قوتی برای این عرصه محسوب میشود، اما از طرفی ممکن است برای مخاطبان ناآشنا سردرگمکننده هم باشد. اگر هنوز سراغ نوشتههای این حوزه نرفتهاید و از طرفی قصد انجام کار پژوهشی نیز ندارید، کتابهای داستانی و خاطرهنگاریهایی که با سبک و سیاق اینچنینی نوشته شدهاند شروع خوبی خواهد بود. «من زینب تو هستم» کتابی خواندنی در حوزه خاطرات شفاهی است که جنگ تحمیلی را از دریچه دیگری پیش رویتان میگذارد، از نگاه خواهری که سالها در انتظار بازگشت پیکر برادر شهیدش مینشیند. عالیه، خواهر شهید رستم(سعید) نامدار فرزانه اقدم، راوی کتابی است که به همت و قلم معصومه محمدی به رشته تحریر درآمده. راوی، مرارتهای خود در ایستادگی زینبوار پای عشق به برادر، آن هم در سالهای اسارت و شهادتش را به تصویر میکشد. شهید نامدار فرزانه اقدم، تخریب چی لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص)، در تاریخ ۲۵ آبان ۱۳۶۱ طی عملیات زین العابدین(ع) در منطقه عملیاتی سومارمندلی به فیض گمنامی و شهادت نائل میشود. پیکر مطهرش حدود سیزده سال بعد به میهن بازگشته و در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) تهران، قطعه ۲۶، ردیف ۱۰، شماره ۴۱ به آغوش خاک سپره میشود. پیش از شروع کتاب چند مقدمه و پیشگفتار پیش روی خوانندگان قرار گرفته که یکی از آنها نامهای مختصر به قلم شهیدی است که دربارهاش میخوانید. رستم(سعید)، چند سطری برای مادرش نوشته و در آن تأکید کرده که: «مادر، اینها که خواندی فقط برای من و تو نیست، اینها بخشی از تاریخ دفاع مقدس است که باید ثبت شود.» جملات پایانی نوشتهاش هم آرزویی است که اغلب رزمندگان دفاع مقدس با قلبی سرشار از آن قدم به پیکار با رژیم بعثی گذاشتند، آرزوی پوشانده شدن لباس شهادت بر قامتشان. کتاب با نوشتاری داستانی و با روایتی از دوران کودکی «عالیه» آغاز میشود تا از این طریق مخاطبان فراتر از زندگی این شهید و خانوادهاش، با وجوهی از لایههای پنهان زندگی جامعه مذهبی در دوران پهلوی دوم هم آشنا شوند. زندگی شهید فرزانه اقدم از جهات مختلفی قابل تأمل است، از جمله اینکه او از یک جوان عادی و غیرمذهبی به جایگاه فردی اثرگذار و مجاهد در دوران جنگ دست پیدا میکند. در بخشی از کتاب میخوانید: «کیفم را برداشتم و بدوبدو از پلهها پایین رفتم. درست بهموقع رسیدم، سعیدم را جلوی چشمم بیرون آوردند.
حس عجیبی در من شعله کشید. شدم همان خواهری که آرزو داشت توی عروسی برادرش شادی کند. دست و پایم میلرزید. با عجله نقلها را از کیفم درآوردم. سعید را هم دیدم، خودِ خودش بود، همانطور شاخ شمشاد، ماهداماد و رعنا. تصدقش رفتم. از این احساس گر گرفتم. هول کردم و تمام نقلها را یکباره روی سرش پاشیدم. سعیدم در حال عبور بود. نقلها لابهلای موهای حجیم و فرفریاش گیر کردند. ناگهان، با تق و توقِ سُرخوردن نقلها روی تابوت به خود آمدم. هر نقلی که به زمین پرت میشد، ضربهای بر سرم کوفته میشد.»
من زینب تو هستم/ شهید سعید نامدار فرزانه اقدم به روایت خواهر/ انتشارات روایت ۲۷ بعثت