موسیقی؛ هنر آنسویتر(3)
محسن نفر
آهنگساز، مدرس موسیقی و نوازنده
هنر، تکرار وجود است؛ زیرا تقلید وجود است و تقلید، همان تکرار است. در هر تقلید، تکراری رخ میدهد و تقلید موضوع، تکرارکردن آن است و هنر که تقلید وجود است، میخواهد آن را تکرار کند. در حالی که مبدعش نبوده است! اگرچه مبدع آن هم یکبار وجود را ابداع کرده است ولی بقای آن، موقوف به تکرارش نیست. بلکه در گرو خلقتهای مجدد است. هر لحظه و بلکه هر آن، خلقت جدیدی صورت میگیرد و عالم در چرخهِ خلقِ مدام است!
هر زمان نو میشود دنیا و ما / بیخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نونو میرسد / مستمری مینماید در جسد
وجود هر لحظه خلق میشود، خلقی مدام. این مداومت، حملِ برتکرار میشود. در ذهن آدمی، تداوم، تکرار فهم میشود. در حالی که اصلاً تکراری وجود ندارد. تکراری رخ نمیدهد. مشابهت، حاصل تکرار است. تکرار، هوسی برای عینیت و این همانی است. اما حاصل تکرار، در آخرین حد توفیق، مشابهت است!
هنر، توهم وجود است. شباهت، آخرین حلقه رضایت درهنر است. پس هنر، که تقلید وجود است و تقلید جز تکرار نیست و حاصل تکرار، شباهت است و شباهت، حد خرسندی و رضایت است، رضایتِ از چیست؟! مگر نه اینکه رضایت همیشه با وصال همراه است؟ اگر وصال رخ دهد، رضایت حاصل میشود. فوق رضایت، خرسندی است. وصال، تنها رضایتبخش نیست. خرسندکننده است. در خرسندی، رضایت هم نهفته است. ولی عکس آن، همیشه صادق نیست. ممکن است راضی باشی ولی خرسند نباشی. خرسندی، انبساط ونشاط دارد. اما ممکن است رضایت باشد ولی همراهش نشاط نباشد. ضمن آنکه، رضایت جبری هم میشود! ممکن است آدمی جبراً و ناچار، راضی شود ولی هیچگاه جبراً، شاد و منبسط نمیشود. انبساط، در گروه رضایت قلبی است؛ پس معلوم میشود رضایت، دو نوع است.آنکه خرسندی را به همراه دارد، رضایت قلبی است و آنکه ندارد، قلبی نیست! پس چیست؟! رضایتِ منطقی! گاهی اوقات حساب و کتاب و سایر ملاحظات، آدمی را راضی میکند ولی قلب، ناراضی است. اگرچه گاهی رضایتهای منطقی، رضایتهای قلبی را هم به همراه دارند ولی گاهی هم ندارند. عکس نقیض آن هم صادق است؛ یعنی گاهی رضایتهای قلبی، رضایتهای منطقی به همراه ندارد و این رویارویی عشق و عقل است!
آنکه همیشه انبساط و شادمانی به همراه دارد، رضایت قلبی است ولی آنکه همراه آرامش و آسودگی است، رضایت منطقی است.رضایت قلبی، راستِ کارِعشق است. رضایتِ منطقی، طریقت عقل است. طریقت عشق، طریقت ناهمواری است که مملو از ناهمواریها است. اصلاً مواجهه با ناهمواریها است. طریقت عقل، راه همواری است که مصون از خطرها و مصونیت از آنها است! اما زندگی امن و آسوده، مطلوب است یا زندگی مشتاقانه و پرتلاطم؟! اصلاً میان عشق و عقل، صلحی هم قابل تصور هست؟! میتوان هر دو را داشت؟ اصلاً چگونه ممکن است؟! از کدام به دیگری میتوان رسید؟ اصلاً راهی هست؟! کدام یک دروازه دیگری است؟ از عشق به عقل و یا از عقل به عشق؟ معمایی است که نیمِ عمرش، تاریخِ حیات و وجود بشر است! اما هر دو در وجود، موجودند. هر دو در وجود، متبلور و متجلی اند. در نهایتِ صلح و توافق و رضایت و خرسندی!
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد / صوفیان رقصکنان ساغر شکرانه زدند
چگونه در وجود، هر دو به وصالِ هم رسیدهاند؟ اینگونه که هم مستحسنِ عقل است و هم مطلوب. هم عقل، تصدیق و تحسینش میکند و هم مطلوب و شوقافزا و عشق آفرین است.
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد
وجود، عقل را متحیر و درمانده و دل را متوقف و وامانده کرده است. عقل، بوسیله علم سعی در رفع تحیر و دل بوسیله هنر سعی در رفع توقف دارد. اما هنوز عقل در عظمت آن درمانده و دل در جذبهاش وامانده! عقل، سعی در فهمیدنش دارد و دل، سعی در رسیدنش! هر دو سودای وصالش دارند! یکی با فهمیدن و دیگری با تقرب!!! اما آیا با فهمیدن به وصالش میتوان یا با تقرب؟!
هر دو رضایتبخشاند. اما کدام خرسندکننده است؟ تقرب، توهم رضایتش بیشتر است. گویا نزدیکی همیشه رضایتبخشتر است. اصلاً شاید فهم، برای تقرب باشد! شاید فهم، مقدمه تقرب باشد. شاید فهم، نیمی از وصال و تقرب، نیم دیگرش باشد. شاید بدون فهم، وصال ممکن نباشد و با وجودش، تقرب فصل ختام.
ولی در حقیقت علم، توهم فهمِ وجود و هنر، توهم تقرب به آن است و «فاهم» این نکته هم عقل است. عقل، فهمیده است که وجود را نفهمیده. اما هنر، خوابگردی است که وجود را در نقشها و طرحها و رنگها و صداها، جستوجو میکند. اما تنها صداست که میماند!