با بعضی پایانها نمیتوان دست از کار کشید، درست مانند جنگها که اتمام آنها، آغاز کارهای دیگری را رقم میزند. نمونهاش جنگ تحمیلی عراق علیه کشورمان و ماجرای مدافعان حرم و نبرد رزمندگان ایرانی مقابل گروههای تکفیری است. تازه بعد از بازگشت رزمندگان است که سویه دیگر ماجرا آغاز میشود؛ ضرورتهایی که از جملهشان میتوان به تلاش برای ثبت خاطرات صحنه پیکار و بعدتر هم بهرهمندی از کتابهای منتشر شده در ساخت فیلمهای سینمایی و مجموعههای تلویزیونی اشاره کرد. «هوای این روزهای من» هم روایت یکی از رزمندگان کشورمان است؛ خاطراتی از جانباز مدافع حرم که به همت انتشارات شهید کاظمی روانه کتابفروشیها شده است. امیرحسین حاجنصیری، راوی کتاب «هوای این روزهای من»، یکی از بازگشتههای جنگ است. فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا(ع) در سوریه که بعد از رفتن دوستانش، دوباره با بدنی نیمهجان برمیگردد تا خاطرات مقاومت فراموش نشود. این جانباز قطعنخاع تنها به بیان خاطرات خودش اکتفا نکرده و بخشی از آنچه بر همرزمانش گذشته را هم پیشروی مخاطبان قرار داده است. بر همین اساس میتوان مدعی شد «هوای این روزهای من» بیش از آنکه خاطرات راوی باشد، روایتهایی از وقایعی است که در حلب، خانطومان و لاذقیه بر مدافعان حرم گذشته است؛ ناگفتههایی از مصطفی صدرزاده، محمدحسین محمدخانی و دیگر شهدایی که رفتند و خاطرات خود و فداکاریهایشان را بر جای گذاشتند .مطالعه این کتاب برای آنهایی که خواهان کسب اطلاعاتی از مجاهدتهای رزمندگان مدافع حرم هستند حاوی اطلاعاتی خواندنی است؛ نوشتهای درباره جزئیات آنچه در سوریه رخ داده است. در بخشی از این کتاب که به همت «رقیه کریمی» تألیف شده آمده است:«پشت بیسیم گفتم: زمینگیر شدیم حاجی. یک لحظه سکوت کرد حاج ایوب. میدانست اینکه دشمن دیده باشد ما را یعنی چه. آنهم در دژی محکم مثل جبالاحمر. گفتم: بچهها کپ کردند حاجی. چکار کنم؟ خودش را خونسرد نشان میداد. زد به خنده و شوخی. شاید نگران بود که این آخرین مکالمه باشد. شاید دلش میخواست داد بزند بگوید: چرا رفتید؟ فقط با خنده گفت: نبینم کسی اسماعیل منو زمینگیر کرده باشه. تو یک گوش شکستهات رو نشون بدی، همهشون رو حریفی. بعد آرام وضعیت را پرسید. گفتم: تا چند دقیقه قبل قیامت بود. الان دیگه خبری نیست. آروم شده. حاج ایوب گفت: پس دارن میان سراغتون. هر جوری شده بچهها رو راه بنداز. حتی به زور. دارن میان سرتون رو گوش تا گوش ببرند. وقت زیادی نبود. چشم بچهها توی چشمهای من بود و مچاله شده بودند پشت سنگ. حالا درد عربی حرف زدن هم اضافه شده بود. چطور باید حرکتشان میدادم؟ قفل کرده بودند بچهها. دشمن هم داشت میکشید بالا از ارتفاعات و وقتی نمانده بود دیگر. هر چه به ذهنم رسید گفتم: «عدو فی طریق ... کلنا ذبح» این را گفتم و با انگشت اشاره زیر گلویم را نشان دادم.»
«هوای این روزهای من» خاطرات امیرحسین حاجنصیری، فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا(ع)/ نوشته رقیه کریمی / انتشارات شهید کاظمی