11 بازیگر نابینا شبهای تئاترشهر را روشن کردهاند
صدای نفسهای صحنه
محمد معصومیان
خبرنگار
برای او که چند سالی در تاریکی پشت چشمهایش زندگی کرده این شبهای روشن در تئاتر شهر تهران تجربهای فراموش نشدنی است. صدای پای تماشاگرانی را که در سکوت روی صندلیها مینشینند، میشنود. صدای نفسهایشان و قاه قاه خندههایی که در میانه اجرا سالن را منفجر میکند؛ همه اینها برای او تجربه یک شب هیجان آور روی صحنه تئاتر است. در سالن نیمه تاریک تئاتر قبل از اجرا 11 بازیگر نابینا در سکوت دور صحنه روی صندلی نشستهاند و هیجان را میشود در حرکتهای ناخودآگاه بدنشان دید. هیجان شیرینی که هر بازیگری قبل از شروع اجرا تجربه میکند. مردان و زنانی که نمیبینند اما تصاویری در برابر چشمان تماشاگران خلق میکنند که فراموش نشدنی است.
تئاتر«همه چیز میگذرد تو نمیگذری» با متنی از محمد چرمشیر و کارگردانی غلامرضا عربی چند شبی است که در سالن سایه مجموعه تئاتر شهر تهران در حال اجرا است. تئاتری که تعریف جدیدی از تلاش برای خلق یک اثر هنری را پیش روی مخاطب خود میگذارد. اجرایی با 11 بازیگر نابینا که صحنه را به تسخیر خودشان درمیآورند و در انتها احساسی شگفتانگیز در ذهن باقی میگذارند. تجربهای فراتر از درک تلفیق اجرا و متن که معمولاً هر تئاتر در پی آن است. این چیزی است که بعد از پایان اجرا متوجه آن میشوید. انگار نه متن و نه نورپردازی و نه موسیقی به پای دیدن انسانهایی نمیرسد که میخواهند تمام درد و اشتیاق خود از زندگی را به تصویر بکشند، تصویری که خودشان نمیبینند اما درکی عمیق از آن دارند.
از راهروهای پیچ در پیچ تئاتر شهر میگذرم تا صدای خندههایی که از اتاق گریم بیرون میزند. یک ساعتی تا اجرا مانده و تماشای گروهی باانرژی که مشغول خنده و شوخی هستند بهترین چیزی است که میشود در انتهای یک روز شلوغ به آن رسید. بازیگران روبهروی آینه نشستهاند و گریمور بسرعت مشغول کار است. وارد اتاق گرم و کوچکی میشوم که چند بازیگر نشستهاند و به شوخیهای حمیدرضا کیانی خواه میخندند که لحظهای نمیگذارد اتاق در آرامش بماند. تا میشنوند خبرنگار وارد اتاق شده حمیدرضا میگوید: «تو اینترنت اسم منو بزنی یک ایران میآید بالا» همه میزنند زیر خنده. بازیگران با لباس یکدست طوسی و خالی روی گونه از بقیه عوامل متمایز شدهاند. اینجا کسی تنها نیست و هر بازیگر با همراهی بقیه عوامل به این سو و آن سو میرود.
سهیلا جعفرآبادی یکی از بازیگران، تکیه داده به دیوار و خنده از لبانش جدا نمیشود. سهیلا متولد سال 1361 است و حالا 8 سال است که بیناییاش را از دست داده است. او عاشق گروه و کار تئاتر است: «یکی از دلایلی که وارد تئاتر شدم این بود که میخواستم اعتماد بهنفس خودم را پیدا کنم. میخواستم همان سهیلایی بشوم که قبل از این اتفاق (نابینا شدن) بودم. خیلی از دوستانم به من گفتند در دنیای تئاتر میتوانم اینها را به دست بیاورم و حالا با اینکه اول راه هستم اما واقعاً تجربه بودن در کنار بچههایی که شبیه من هستند بسیار برایم خوب بود.» او مهمترین علت حس و حال خوبش را حمایت کارگردان کار غلامرضا عربی میداند که دراین مدت به او تئاتر را آموزش داده و نکاتی گفته که از ذهن سهیلا بیرون نمیرود: «اگر بگویم بازیگری کارسختی نبود دروغ گفتهام. اما همه مشکلات با تمرین مداوم کمتر و کمتر شد و این روند در هر شب اجرا بهتر هم میشود.»
حمیدرضا فلاحی مصر است که اگر من ایستادهام او هم بایستد. مردی جاافتاده با موهای سپید که اولین تجربه تئاترش را پشت سر میگذارد. او پیش از سال 1398 که بینایی خود را از دست داد شرکت طراحی و اجرای دکوراسیون داخلی داشت و مربی رشته رزمی بود و بعد از نابینایی هم نمیخواست خانهنشین شود؛ به مؤسسهای رفت و آموزش سفالگری دید و مربی او را به گروه تئاتر باران معرفی کرد تا از تمام توانایی و انگیزهاش استفاده کند. او معتقد است روی صحنه نماینده همه کسانی است که مانند آنها هستند پس مسئولیت بزرگی بر عهده دارد: «بازیگری تئاتر برای من حس قشنگی است. زمانی که دیالوگ ندارم میتوانم تصور کنم تماشاگر در چه حالی است به چه حالتی نگاه میکند و چه حسی دریافت میکند. من مطمئنم همه این احساس را داریم و اگر حس نکنیم نمیتوانیم بازی کنیم.» او که پیش از نابینایی میانهای با تئاتر نداشت حالا اجرا برایش مانند زندگی است با همان فراز و فرودها، سیاهیها و روشنیها: «ما در تئاتر هر لحظه منتظر تغییر هستیم. یک لحظه کارگردان میگوید این دیالوگ یا آن حرکت باید تغییر کند و من باید آماده باشم که هر لحظه تغییر کنم. این تغییر به من یاد میدهد که زندگی هر لحظه در حال تغییر است در اوج خوشبختی امکان دارد یک مسألهای پیش بیاید که ناراحت شوی و در اوج ناراحتی هم امکان دارد در خوشی به رویت باز شود. تئاتر این را به من بیشتر یاد داد که هر لحظه باید منتظر تغییرات باشم و هیچ چیزی پایداری و ثبات دائمی ندارد.»
«بچه باصفا و مشتی میدان خراسان» حمیدرضا کیانیخواه که از سال 1392 بینایی خود را از دست داد. پرانرژی و مهربان با چشمانی که انگار هنوز هم میشود در آن شیطنت و زندگی را دید. او که به علت فشار عصب چشم بینایی خود را از دست داد سال اول نابینایی را روزهای سختی توصیف میکند؛ هر روز از مطبی به مطب دیگر میروی و حرفهای امیدوارکننده میشنوی اما واقعیت در تاریکی به سراغت میآید: «سالهای اول انگار همه چیز تمام شده است حتی نزدیکترین کسان آدم هم دیگر قابل تحمل نیستند. دکتر و آزمایش در کنار ترحم اطرافیان خیلی اذیتکننده است. فقط زمان مشکلات را حل میکند و بعد میبینی اتفاقاتی که فکر نمیکردی در دوره بینایی برایت اتفاق بیفتد روی میدهد و آن روزگار را فراموش میکنید» از نظر حمیدرضا حالا این امکان را دارد که توانایی خود را به دیگران نشان بدهد و به مردم بفهماند یک زندگی عادی دارد: «باید با روحیه بود تا بشود با زندگی جنگید و سرپا ماند» او حالا با تجربه 4 اجرا از بازیگران حرفهای به شمار میآید که دیگر استرسی برای اجرا ندارد.
شیما شوری هم چهارمین اجرای خود را تجربه میکند. دختری که یک لیسانس روانشناسی و موسیقی دارد، نی میزند و اولین بار با ساز روی صحنه رفته بود. او از احساس لذت بخش روی صحنه بودن میگوید، حالی که روحیه را عوض میکند: «برای فردی که روبه روی من است تصویر میسازم و او از بازی من لذت میبرد. این حس خوبی است که فکر میکنم فرقی باهم نداریم» او که نابینای مادرزاد است یکی از کسانی است که راهنمای خوبی برای تازه نابینایان است. حانیه هم مانند شیما رشته روانشناسی میخواند و گیتار و دف میزند. صدایش شبیه صداپیشگان انیمشینهای کارتونی است و در اولین تجربهاش هم راوی یک تئاتر کودک بود. او عاشق هیجان اجراست و آن را بهترین اتفاق زندگیاش میداند: «همین هیجان است که مرا زنده نگه میدارد» او دوست دارد تئاتر را ادامه بدهد: «میتوانم بگویم تئاتر یک زندگی است و زندگی یک تئاتر است. هر تغییری که در زندگی وجود دارد در تئاتر هم وجود دارد و همین شباهتها بین تئاتر و زندگی است که باعث میشود عاشقش بشوی»
غلامرضا عربی کارگردان از راه میرسد و فرمان حرکت به سمت سالن میدهد. بازیگران دست روی دوش هم میگذارند و قطار اجرا در راهروهای باریک و پیچ در پیچ تئاتر شهر به راه میافتد. بازیگران و دست اندرکارانی که در راهروها هستند آنها را تشویق میکنند و جملات انرژی بخش به قطار بازیگران میگویند. با عربی در راهرو گفتوگو میکنم. به او میگویم بچهها از تأثیر خوبی که در زندگی آنها داشتهای میگویند. او با صدای خوش آهنگش در جواب میگوید: «هرچند این تصور وجود دارد که من روی زندگی این بچهها تأثیر گذاشتم اما فکر میکنم واکنش این بچهها روی زندگی من تأثیرگذارتر بوده است.» او 9 سال است با بچههای نابینا کار میکند و این چهارمین اجرایی است که با آنها داشته است. عربی کار با بچههای نابینا را از سال 1393 در فرهنگسرای بهمن شروع کرد.
از او میپرسم چرا نابینایان در کارهای او پررنگ هستند و عربی میگوید: «چرا نابیناها نباید در کارهای ما پررنگ باشند؟ این قضیه عجیب به نظر میرسد چون این کار را نمیکنیم و کم هستند دوستانی که این تجربه را داشته باشند. اگر قرار است همه باهم زندگی کنیم باید همه با هم همه کاری بکنیم. تئاتر یک شعاری دارد که تئاتر برای همه. اما الان سؤال اینجاست که چرا نابیناها در کار هستند؟ مگر تئاتر برای همه نیست؟ تئاتر برای همه است آنطور که زندگی برای همه است.» او از فرمولهای جدیدی که در کار با نابینایان کشف کرده است میگوید؛ راههای نرفته و تکنیکهایی که خاص این گروه است.
او کنار این بچهها بودن را شیرین میداند:«ما با تمام قلب خود اینجا هستیم. ما با هم گردش میرویم، سینما و میهمانی میرویم. ما زندگی میکنیم و چه چیزی از این شیرینتر است؟ اجرا بخشی از چیزی است که بین ما میگذرد.»
چند دقیقه قبل اجرا سکوها خالی است اما هیاهوی بازیگران و تکرار دیالوگها فضا را پر کرده است. حمیدرضا با تذکر یکی از نوازندگان موسیقی که از او میخواهد روی ریتم بخواند تکرار میکند: «شاهفنره کی میگه کجه؟» سهیلا وسایلی که برای اجرا لازم دارد زیر صندلی مرتب میکند تا در دسترس باشند. حانیه در سکوت نشسته و انگار در حال تمرکز است. عربی از راه میرسد و آخرین تذکرات را میدهد. علی خدایاری که تازه از سفر برگشته با همراه از راه میرسد و روی سکو مینشیند. بچهها مشغول چیدن دکور هستند. نکته جالب این است که صحنه زیر پای بازیگران شبیه یک صفحه شطرنجی است که فرورفتگی و برآمدگیهایی که روی آن ایجاد شده باعث میشود بازیگران حرکت را گم نکنند. در واقع شبیه شطرنجی است که هر کدام از مهرهها در تمامی طول اجرا همچنان که باید روی دیالوگ و بدن و صدا تمرکز داشته باشند بلکه باید حواسشان به قدمهایشان باشد که جای درست بایستند.
تماشاگران وارد میشوند و چند مرد و زن نابینا هم در میان آنها هستند. اجرا آغاز میشود و در چشم بهم زدنی بیش از یک ساعت آن تمام میشود. در پایان با چشمهای متعجب از اجرا بیرون میروم و عربی را جلوی در میبینم. کلمهای بر زبانم نمیآید و عربی که حالم را میفهمد با خنده میگوید: «برو و حرفی نزن» در انتها بگذارید نام همه بازیگران را یک بار بنویسم.«مریم دیهیم بخت، ندا سلیمانی، شیما شوری، حمیدرضا کیانیخواه، مسیحا موسوی، علی خدایاری، حمیدرضا فلاحی، زهره شعبانی، زهره میرشفیعیان، سهیلا جعفرآبادی، حانیه رستگار»
بــــرش
11 بازیگر نابینا
در سالن نیمه تاریک تئاتر قبل از اجرا 11 بازیگر نابینا در سکوت دور صحنه روی صندلی نشستهاند و هیجان را میشود در حرکتهای ناخودآگاه بدنشان دید. هیجان شیرینی که هر بازیگری قبل از شروع اجرا تجربه میکند. مردان و زنانی که نمیبینند اما تصاویری در برابر چشمان تماشاگران خلق میکنند که فراموش نشدنی است