صفحات
شماره هشت هزار و صد و سی و شش - ۰۶ اسفند ۱۴۰۱
روزنامه ایران - شماره هشت هزار و صد و سی و شش - ۰۶ اسفند ۱۴۰۱ - صفحه ۲۴

مروری بر کتاب تازه منتشر شده «خیرالنساء»

قصه زندگی سراسر تلاش مادر جبهه‌ها


در این خانه را خیلی‌ها می‌کوبند، روز و شب‌ هم ندارد. این‌بار کی پشت در است؟ باز جهاد آرد آورده برای نان یا سیب برای مربا؟ شاید فاطمه‌ است، دوک کاموا آورده برای بافتنی. نکند ماست آورده‌اند برای چکیده کردن؟ پاشو خیرالنساء که درِ «حَولی»‌ات را می‌زنند. پاشو که اگر ماست‌ باشد، زود ترش می‌شود.
روایت «خیرالنساء» از وقتی کوچک بود شروع می‌شود. از کوچه‌باغ‌های روستا و پای آب و بین خوشه‌های گندم. برای من که همیشه دوست دارم توی روستا زندگی کنم، بوی روستا را زنده کرد. انگار پهلوی خیرالنساء توی روستا قدم می‌زنم و به هر کجا می‌رسیم، خیرالنساء برایم ماجرای آن را تعریف می‌کند. از حمام‌شان که روزی آژان‌ها، زن‌های چادری را توی آن زندانی کردند و بعداً آیت‌الله غفاری کلنگ ساخت حمام جدید را زد تعریف می‌کند تا مراسم سنگ‌زنی در حسینیه روستا که بعداً می‌شود انبار کمک‌های مردم به جبهه.
کنار خیرالنساء راه می‌روم و خیرالنساء با همان لهجه‌ و کلمات خاصِ خودش، از سحر‌هایی می‌گوید که فانوس دست گرفته و به این خانه و آن خانه رفته و خمیر باز کرده تا دم صبح نان پخته کنند. از ماه رمضان می‌گوید که سیم برق کشیدند و زیر نور لامپ تا سحر برای جبهه خمیر به تنور می‌زدند. می‌گویم: «مادر؛ قوت کم نمی‌آوردی؟ سحر پا می‌شدی تا آخر شب. بچه‌ هم که کم نداشتی؛ بقیه هم مثل بچه‌ات بودند. اصلاً روزی چند ساعت می‌خوابیدی؟»
جوابش اما غافلگیرم می‌کند: «کاش شب‌ها هم بیدار می‌ماندم نَنه.»
خاطراتش را که می‌شنوم، خیرالنساء برایم می‌شود یک زن تراز. یک زن خانه‌دار روستایی خستگی‌ناپذیر که کم نمی‌گذارد؛ نه برای خانواده‌اش، نه برای جوان‌های قلعه، نه برای جبهه. جبهه رفتن پسرهایش که بماند، خودش و دخترش هم به مناطق جنگی می‌روند. من هم مثل بعضی‌ها سؤال می‌پرسم: «خیرالنساء‌‌‌؛ تو چطور مادری هستی؟» و خیرالنساء برایم جواب دارد.
پای حکمت و پند‌های خیرالنساء با لحن شیرینش می‌نشینم. با خودم می‌گویم: «کاراکتر خیرالنساء توی کتاب خوب درآمده.» کتاب «خیرالنساء» راوی زندگی سراسر تلاش خیرالنساء است، تلاشی که با وجود غم‌ها و فشار‌ها، امیدبخش و حال خوب کن است. حالِ خوبی که به خواننده منتقل می‌شود و آخر کتاب دلت می‌خواهد بلند شوی و هر کار از دستت برمی‌آید حالا بکنی. دلت می‌خواهد تو هم نخوابی و حالا که تنور نیست، سنگری پیدا کنی و آنجا بجنگی.
کتاب «خیرالنسا»، روایت زندگی خیرالنساء صدخَروی مسئول بانوان فعال در پشتیبانی جنگ روستای صدخرو سبزوار به قلم سمانه آتیه‌دوست و از سوی انتشارات «راه یار» منتشر شده است.

 

جستجو
آرشیو تاریخی