کوهی به دست آب

بهاءالدین مرشدی
داستان‌نویس

هرمز علی‌پور، شاعر انتزاع است، پیچ دارد کوچه‌اش! بی‌شناخت از دست می‌دهی‌اش. مدام به مدام، هی‌به‌هی، سؤال در سؤال می‌آید سراغت که چرا مثلاً این شعرش بی‌سرانجام شد؛ چفت نیستند کلمات شاعر؟ و پرسش‌هایی که یک پاسخ دارد: این شعر است، شعر هرمز. شعرهایش درست عین همین شعر، خودش هستند: «عزیزم تقویم روی میز دارد لاغر می‌شود / و دیوارها می‌روند پیشواز تصویرهای بهاری / یک دفعه می‌بینی می‌برد تو را یک متن‌هایی / به چین حتی / بدون آن‌که بلیت بگیری / چمدان ببندی.»
یکهو می‌بینی با شعر او در چین هستی و مسافری چنان‌که راه برگشتی نیست حتی. بعضی وقت‌ها لطافت شعرهای هرمز قابل فهمیدن نیست فقط می‌شود درکش کرد مثلاً وقتی که می‌گوید: «گاه بر حرف سین خواب می‌برد مرا.» چقدر این حرف عاشقانه می‌شود و انگار باید روی حرف سین بیشتر فکر کرد. بعد است که نهیب می‌زند به آدم که: «بنویس چون این جهان که با کسی نمی‌ماند / من با واژگان خویش حتی نخواهم ماند.» انگار دارد به آدم هشدار می‌دهد. شعرش هیچ قصدی ندارد. زیبایی است. زیبایی حروف و کلماتی که شاعرند، خودشان شاعرند، خودشان شعر. شعر شعر است، نوعی شوریدگی، سرگشتگی «گاه باد است و گاه سایه‌ای بی‌نام» که دلم دگر می‌شود «در سپیده‌دم شیهه درختان». من دو شیهه می‌شناسم، یکی اسب، یکی شیهه درختان، شیهه می‌کشد درخت، جان سرکشش را به کلمه می‌دهد، کلمه بار می‌دهد، ناگهان برپا بلند می‌شود، رم می‌کند، با یالش در باد.
بی‌تابی ‌قراری می‌کند؛ که صدای شیهه‌اش کلمه می‌شود در هوا گُم، که «مگر بهار همین غروب کوچک رود است؟» دارد گله می‌کند در این خط. کتاب‌های هرمز از ما دورند، حتی ما که معاصر اوییم، ما و بعدِ ما از الواح شاعر، دفتر شطرنجی و اوراق لاجوردی‌اش چه می‌داند، از کتاب‌های او چه می‌خوانند که نیست. این همه، در سخن آمد که بگویم هرمز دور است از حافظه‌ معاصر؛ اسب سرکش یال بلندِ شعرش، وحشی است، افسارگسیخته؛ مهار ناشده و ناشدنی.  شاعری که خودش را به شعرش سپرده و کاشفی بر کلمات و ترکیب کلمات. او کشف بسیار دارد. مثلاً این کشف‌هایش را ببینید: «این جهان به خاطر یک قاب عکس / کوچک شده چقدر.» یا «تقویم‌ها در جوی آب مسافرند» و «همین دیروز عکس خودم را جدا کردم نوشتم / دیر آمد به دنیا این آدم» یا این تکه از شعرش «و چون به نیمه جنوبی‌ام فکر می‌کنم / عکس‌های گوزن ایرانی را به جا بیاورم / و گل‌هایی که ساکن دشت‌هایند» یا «و تپه‌ای از دور / شکل پلنگ خفته‌ای‌ست / که بر پوستش درختانی‌ست / که بوی ایل دارد» اصلاً می‌خواستم همه را بگویم که برسم به همین ایل. به بوی ایل که او خودش از همین ایل است و شکل پلنگی خفته. تصویر این شعر را که می‌بینم همیشه دلم خالی می‌شود که چطور می‌شود پلنگ خفته‌ای را تصویر کرد که روی پوستش درختان نقش دارند. باز هم می‌خواهم دست‌تان را بگیرم و با این همه زیبایی در شعر همراه کنم. این را ببینید: «کی گفته گریه‌ شأن مردان نیست؟ / کوهی به دست آب می‌رفت» و بعدش است که خودت را به دست همین کوهی می‌دهی که غرق آب است، غرق اشک است. باز هم هست. باز هم این شعرها پر است از کلماتی ناب. می‌گویم ناب، همان لفظی که منوچهر آتشی سال‌های دهه ۴۰ این شعرها را خواند. آتشی به این شعر می‌گفت شعر ناب.

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و یکصد و سیزده
 - شماره هشت هزار و یکصد و سیزده - ۰۵ بهمن ۱۴۰۱