دل ز اوهام غبارآلودست

بهاءالدین مرشدی
داستان‌نویس

بعضی چیزها هستند که به جان آدم می‌نشینند، یعنی جوری رسوخ می‌کنند در جان آدم. عین شعرهایی از یک‌سری آدم که انگار ساخته شده‌اند که شعرهای‌شان جادو کنند با آدم. یکی‌شان هم همین عبدالقادر بیدل دهلوی است. با شعرهایی که وقتی می‌خوانی جادوی‌شان آدمی را با خودشان می‌برند تا ناکجا. این ناکجا جای غریبی است. جایی است که هم هست و هم نیست؛ جایی که نامیش نیست و برای بردن است با خود که بروی و در آن غرق بشوی و غرق. همین عبدالقادر را اگر تک‌بیت یا تک‌مصراع تک‌مصراع هم بخوانیم پر است از زیبایی. همین زیبایی برای زندگی آدم کافی است. برای یک روز آدم بس است که خوشحال کند. اینها را از بیدل می‌نویسم برای خوشحالی همه. که همه بخوانیم و با هم خوشحال بشویم از این همه زیبایی وقتی که خاموشی را عین صلح می‌داند: «در خموشی همه صلح است‌، نه جنگ است اینجا» یا وقتی می‌خواهد از جاده و رفتن بگوید که می‌گوید: «جاده هر سو گشاده است آغوش، که دریده‌ست جیب صحرا را» انگار جاده تو را می‌خواند و هم به تو می‌گوید نرو. جاده عین فراق است، عین عین دوری است و عین اینکه من باشم و تو نباشی و چقدر بد است دوری. عین همان کلمه بیدل است که وحشی است و آزارنده وقتی می‌گوید: «دریده» انگار دارد زندگی آدم را به دو تکه تقسیم می‌کند انگار دارد همه اینها را می‌گوید که بگوید هم شادی است و هم غم و هم گشادگی است و هم دریدگی. می‌خواهد بگوید همه‌چیز در زندگی هست. بعد همین فراق است که رد درد می‌اندازد و بعد می‌شود مصراع درخشان دیگری: «عالم تمام خون شد و از چشم ما چکید» انگار بیدل این شعر را نوشته تا خون کند در جگر. همین‌هاست که می‌گویم عین خوشحالی است. عین یک پارادوکس وحشتناک است. هم لذت دارد و هم درد توأم. انگار نوشته شده‌اند که هم آتش بزنند و بسوزانند و هم نشاط بیاورند برای جان آدم. یا این خط دیگر را ببینید: «می‌روم از خو‌یش ‌و حسرت گر‌م‌ اشک افشاندن است» انگار این رفتن است که مدام به مدام شکل عوض می‌کند و در جان شعر می‌نشیند. رفتن کلمه است و تصویر می‌شود. از تصویر بیرون می‌آید و زندگی می‌شود. در زندگی هست و واقعی است. واقعیت است که جاری است. جریانی است که انگار بیدل به راه می‌اندازد و هماورد می‌خواهد و حریف می‌طلبد؛ نمی‌شود به آسانی سراغش رفت. خودش را در میان شعرهای انبوه‌اش پنهان می‌کند و باید لابه‌لای شعرها بگردی تا پیدایش کنی و به دستش بیاوری. این خاصیت بیدل است. این خاصیت شعر است. اینجا که می‌گوید: «فریب ساغر هستی مخور که چون ‌گرداب، به‌ جیب خویش اگر سر فرو بری چاه است» انگار دارد هشدار می‌دهد. دارد آدم را به راهی می‌خواند که زندگی است. این است که می‌گویم شعرهایش عین زندگی است. شبیه آرزو است و خیال. وقتی از آرزو هم می‌گوید عجیب است: «آرزوی دل‌، چو اشک از چشم ما افتاده است» یا این بیت که باز هم عجیب است: «کار سهلی نیست در هستی تماشای عدم، بر تحیر ناز دارد هر که ما را دیده است» انگار و انگار اینها نوشته شده‌اند برای همان تحیر. هم شاعر متحیر است و هم من که این شعرها را می‌خوانم.