تنها شبیه من؟
درباره پسر آقای جغولبغول فروش
محمدعلی یزدانیار
دبیرگروه کتاب
mohammadaliyazdanyar@gmail.com
در محل زندگی جدیدم ارتباطات بانمکی برقرار کردهام. یکی با صاحب مسن سوپرمارکت بغل منزل، دوتای دیگر هم با دو مرکز سیار غذافروشی – مرکز سیار، عبارت محترمانه دستفروش است – و یکی از این دو چرخدستیای است که صاحب آن به فروش لقمههای جغولبغول اشتغال دارد. ریشه آشنایی ما هم برمیگردد به همان اوایل که یکبار با همخانهام و در اوج گرسنگی از این فروشنده غذا خریدیم. بگو بخند من با او باعث شد از من خوشش بیاید و من هم هر چند وقت یکبار به سراغش میروم و غذایی میخورم و چند دقیقهای حرف میزنیم و بعد روانه خانه میشوم.
آخرین باری که پیش او بودم پسرش را هم دیدم که مغز پدر را کار گرفته بود بلکه برایش یک دستگاه رایانه بخرد. نظرم را پرسید و من هم نظرم را گفتم. بعد چانهام گرم شد و شروع کردم به نصیحت پسر طفلک بنده خدا که ای پسر جان کتاب بخوان، مطالعه کن، اهل بحث و گفتوگو باش، حواست به فرهنگ مملکت باشد و کیلو کیلو از این حرفهای کلیشهای، بار گوش و ذهن پسرک کردم. در میانه همین حرفها بودم که دوست غذافروش من برگشت و گفت «ای کاش این پسر شبیه شما بشود.» این یادداشت جهت افاضه تواضع بیخودی در مورد اینکه من چه هستم و چه نیستم نیست؛ اساساً من در مورد خودم فکرهای خاصی نمیکنم که بعد لازم باشد برایشان شاهد مثال بیاورم و در نهایت با تواضعی دروغین و ریاکارانه بنویسم که من هیچکدام اینها نیستم. موضوع اینقدر کلیشهای نیست، درباره یک کلیشه دیگر است.
من دوست داشتم سلینجر ایران باشم، هنوز هم دوست دارم. به نظرم سلینجر هر جا شدن، تعریفی است بسیار بزرگ و دلچسب. الگوی من چنین نویسنده بزرگ و بینظیری بود و من شدم این. من که هنوز بین نویسنده بودن و نبودن دست و پا میزنم و در بهترین حالت یک فرد متوسط هستم.
به پسر گفتم من الگوی افتضاحی هستم، بهتر است جای این کارها همان حرف کلیشه قبلی را بچسبد و تا جای ممکن مطالعه کند. بعد به خودش میآید و میبیند شده یک پا علامه دهر که لنگه هم ندارد. به او گفتم و به شما هم میگویم؛ هیچ الگویی بهتر از کتاب نیست، هیچ تمرینی بهتر از مطالعه نیست و هیچ گنجی والاتر از دانشی نیست که این کار به آدم میدهد.