بادا بادا مبارک بادا؟

جنگ یا عروسی؟ مسأله این است!

آنچه گذشت و در واقع چه گذشت؟ به اینجا رسیدیم که فریدون جندل را فراخواند و به او دستور داد که زودتر برود و سه تا دختر «سیرت، صورت، قرمه‌سبزی» پیدا کند و بیاید. و این دختر سیرت صورت قرمه سبزی هم دختری بود که هم پاکدامن باشد، هم زیبارو و هم کدبانو. جندل هم بلند شد و با پول دولت و مالیات‌های مردم سراسر جهان را زیر پای گذاشت تا بلکه این سفارش فریدون شاه عزیزش را بتواند برآورده کند، شرق و غرب و شمال و جنوب دنیا را گشت و در پی دخترانی با مشخصات مورد نظر شاه پاک‌نهاد ایران کوی و برزن و کوه و دشت را درنوردید. بالاخره موقعیت عالی، اکازیون و درجه یک و مشتی و درست و حسابی در کشور یمن و در درون دربار یمن پیدا شد. شاه یمن سه دختر داشت یکی از یکی بهتر، یکی از یکی سیرت‌تر، صورت‌تر و قرمه‌سبزی‌تر! جندل رفت سراغ شاه یمن و او پس از استقبال رسمی و سلام و علیک و احوالپرسی از جندل پرسید که چه می‌خواهی؟ و جندل گفت نوامیست را! شاه یمن بلند شد بیاید دو تا نر و ماده در گوش جندل بزند که او هم زود خودش را جمع و جور کرد و گفت «ای پادشاه! امر خیر است برادر! چرا اینقدر زود شاکی می‌شوی؟» و بعد توضیح داد که فریدون او را به سراسر جهان فرستاده است تا دخترانی در‌ شأن پسران او پیدا کنند. جندل به شاه یمن گفت: «شما که دخترانت را چنین خوب تربیت کرده‌ای و شاهزادگان ما هم که خیلی‌های کلَس هستند، بهتر است فک و فامیل بشویم که در امر خیر حاجت هیچ استخاره نیست، هست؟» پادشاه یمن که نامش سرو بود از جندل مدتی وقت خواست که فکر کند. او از پیشنهاد یک کشور بیگانه ناراحت بود و همچنین نگران بود دخترانش که از رازهای او و نیک و بدش آگاهند در آینده برای پادشاهی او مشکل ایجاد کنند. سرو با مشاورانش جلسه فوق سری برگزار کرد و بعد از آنها پرسید که «ای مشاوران، بگویید چه کنم! اگر بله بگویم که راضی نیستم! اگر هم نه بگویم نگرانم مگر فریدون و ارتش اش در صدد ایجاد دردسر برای ما باشند.» مشاوران که عرق ملی یمنی داشتند به او گفتند: «خیر سر همایونی‌تان شاه شمایید! ما که غلام فریدون نیستیم. اگر دوست دارید بپذیرید، اگر هم دوست ندارید نگران نشوید و نترسید، به جایش از آنها چیزهایی بخواهید که نتوانند انجامش دهند و بعد جواب رد بدهید.»
اصلاً خواستگاری اینقدر استراتژیک، ادامه دارد، تیتراژ بیاورید!