اتوبوس نامه

مسافر را بی‌خیال اتوبوس را بچسب

محمدامین میمندیان        طنزپرداز

 

یک اصلی که به تجربه و با سال‌ها اتوبوس سواری به آن رسیدم این است که برای راننده و کمک‌راننده جماعت سلامت و صحت و نظافت اتوبوس از همه چیز حتی جان مسافر اولویت بالاتری دارد. در این حد که مثلا اگر فرضا در اتوبوس مار نیشتان زد و یک دکتر در اتوبوس بود و شما را معاینه کرد و تشخیص داد که برای جلوگیری از پیشرفت زهر مار لازم است که روکش صندلی اتوبوس را پاره کند و روی زخم ببندد، عمرا راننده اجازه چنین کاری را نمی‌دهد. همان توی بیابان شما و دکتر و مار را پیاده می‌کند که هرجور صلاح می‌دانید زنده بمانید.
توی اتوبوس نشسته بودم که یک پسر حدودا 17-18 ساله سوار شد و مقابل من در سمت دیگر اتوبوس به تنهایی نشست. از تماس‌هایی که با مادرش می‌گرفت و وضعیتش را شرح می‌داد، اگر بدجنسی نکنم و نگویم بچه‌ننه بود، معلوم بود که بچه وابسته‌ای است که برحسب اتفاق مجبور شده به تنهایی سفر کند. اتوبوس طبق معمول حدود نیمه شب برای شام ایستاد. من هیچ‌وقت بین مسیر شام نمی‌خورم. به همه می‌گویم چون معلوم نیست موادشان تازه باشد و ترس مسمومیت غذایی دارم و این‌ها، اما حقیقت این است که غذاهای بین راهی مخصوصا مکان‌هایی که اتوبوس‌ها توقف می‌کنند، خیلی گران است و کم کیفیت. یعنی با پولی که در شهر می‌شود یک جوجه کباب مخصوص باکیفیت خورد، در رستوران‌های بین راهی یک چیز داغانی تحویلت می‌دهند منتها 15هزار تومان گران‌تر. در آن سفر هم غذا نخوردم و ترجیح دادم با کیک و آبمیوه‌ای شکمم را تا وقت خواب مشغول نگه دارم.
پسرک را اما می‌پاییدم. رفته بود قسمت فست‌فود آن مجموعه رفاهی و همبرگر سفارش داده بود و می‌خورد. نیم ساعتی که از توقف گذشت و همه در اتوبوس آماده حرکت بودیم دیدم که پسرک هنوز نیامده. غرغرهای راننده و شاگردش هم شروع شده بود و راننده شروع کرد به بوق زدن. پس از چند دقیقه پسرک درحالی که بسته سیب‌زمینی سرخ کرده و چندتا هله‌هوله دیگر را به زور در آغوشش نگه داشته بود، وارد شد و سر جایش نشست و ترتیب بقیه خوردنی‌ها را در مسیر داد.
چند ساعتی گذشت و خواب بودم و دم‌دم‌های سحر بود که از خواب بیدار شدم. یک لحظه چشمم به پسرک افتاد که دیدم سرش دارد تلوتلو می‌خورد و حالش خوب نیست. رنگش پریده بود و آنقدر بی‌حال بود که حتی نمی‌توانست حرف بزند. (اینجای مطلب را اگر دلش را ندارید و چندشتان می‌شود همین‌جا رها کنید که بعدا نگویید نگفتی). نگاهم به او بود که یکهو بالا آورد روی خودش و صندلی و کف ماشین. شاگرد راننده را که کنار راننده نشسته بود صدا زدم که آقا بیا حال این مسافر بد شده. شاگرد شوفر که مردی میانسال بود آمد و تا وضع پسرک را دید دستپاچه شد و احوالش را پرسید و آب آورد تا دست و روی پسر را بشوید و حالش را جا بیاورد... که البته این‌ها انتظارات من بود. حقیقتی که اتفاق افتاد این بود که شاگرد شوفر آمد و تا وضعیت صندلی را دید شروع کرد به تشر زدن به بچه که این چه کاری بود کردی و خودت باید تمیز کنی و زهرمار بخوری، آن همه آشغال را وقتی می‌ریختی توی شکمت باید فکر الان را می‌کردی و این حرف‌ها. بعد هم غرغرکنان یک نایلون داد دست پسر و گفت تو این بالا بیار. پسر هم آنقدر حالش بد بود که هیچ‌کدام از این غرها را احتمالا نشنید.
اتوبوس در اولین پارکینگ ایستاد و پسر برای هواخوری پیاده شد و من هم راستش خوابم برد. کمی بعد چشم که باز کردم دیدم حالش بهتر است و دستمال به دست دارد صندلی را تمیز می‌کند.