فراری‌ام فراری، دنبال چرخ گاری

محمدعلی النجانی        طنز پــرداز 

سال‌ها پیش در چنین روزی، یعنی در ۲۶ دی سال ۱۳۵۷ از نوع هجری شمسی، شاه رفت. البته در رفت. شاید هم در به در رفت.
قضیه این‌جوری آغاز شد. شاه یعنی همان محمدرضا که البته بعضی‌ او را ممدرضا (به فتحه میم اول و سکون میم دوم. نکند انتظار دارید دال را هم اِعراب‌گذاری کنم؟ شما اگر توانستید جور دیگری بخوانید، جایزه‌اش با من.) خطاب قرار می‌دادند، فکر می‌کرد، البته درواقع تلاش می‌کرد که فکر کند و البته‌تر بیشتر ادایش را درمی‌آورد که برای خودش کسی شده و سری در سرها درآورده است. به همین جهت با شاه هم فالوده نمی‌خورد، البته وقتی می‌فهمید که خودش شاه است، لوس‌بازی درمی‌آورد و باز هم نمی‌خورد. حتی با خواندن «لالا... لالا... گنجشک لالا... بخواب کوروش جون...» مانند پیام بازرگانی، کوروش را به ادامه خواب دعوت می‌کرد. کلاً کارهایی انجام می‌داد که تاریخ هم با یادآوری‌اش تعجب می‌کند و می‌گوید: «واقعاً همچین شخصی شاه مملکت بوده؟! مگه میشه!» هرچند بعد از دیدن رضا ربع‌پهلوی دیگر این جمله را نمی‌گوید و فقط دست روی دست می‌زند و سرش را تکان می‌دهد و با کشیدن آه عمیق افسوس‌وار به خودش می‌گوید: «چه چیزها که من به خودم ندیدم!»
قضیه به همین منوال پیش می‌رفت که محمدرضا دیگر ماجرای انقلاب را تمام شده می‌دانست؛ اما انتشار یک متن توهین‌آمیز در ۱۷ دی سال ۱۳۵۶ بر علیه امام خمینی ورق ماجرا را برگرداند. مردم مانند آتش زیر خاکستر به خروش آمدند تا شاه بفهمد (هرچند در برابر فهمیدن از خود مقاومت نشان می‌داد) که نه تنها مردم بی‌خیال انقلاب نشده‌اند، بلکه «تا مرگ شاه خائن، نهضت ادامه دارد.» از همین روی محمدرضا یا ممدرضا یا از آنجایی که دیگر پشمی به کلاهش نمانده بود، هی یا هوی یا هر صوتی دیگر، بعد از ترسیدن به خودش، تصمیم گرفت اقداماتی برای آرام کردن مردم انجام دهد. مثلاً در راستای سیاست «من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود...» چند نفر از مهره‌های نیمه‌روشن و در آستانه سوختن حکومتش را به صورت قپانی دستگیر کرد و به مردم گفت: «همین‌ها بودند؛ وگرنه من که روحم خبر نداشت» و مردم هم با گفتن یک «تو روحت» وقع دیگری ننهادند و به ادامه تظاهرات‌هایشان پرداختند. یا سعی کرد هی بیاید و فرتی نخست‌وزیر را عوض کند؛ ولی باز مردم با شعار «ما می‌گیم شاه نمی‌خوایم، نخست‌وزیر عوض می‌شه! ما می‌گیم خر نمی‌خوایم، پالون خر عوض می‌شه!» مواضع خود را نشان دادند.
قضیه این‌جورکی ادامه داشت که محمدرضا عین خرِ گاوگیجه گرفته در گل مانده بود و نمی‌دانست دیگر چه کاری انجام دهد. برای همین مرتب به جلوی آینه می‌رفت و شکلک در می‌آورد و با دستانش روی لبانش اصواتی مانند «اوووب...» تولید می‌کرد. بالاخره تصمیم گرفت تا با مردم صحبت کند. از همین روی در پیامی تته‌پته‌کنان اعلام کرد «من صدای انقلاب شما رِ شنیدم» که مردم در جوابش گفتند: «تموم شد. خیلی تاثیرگذار بود. خب حالا بگو مرگ بر شاه.»
قضیه این‌جورکی‌تر بود که دیگر محمدرضا راهی نداشت به جز همان همیشگی. از آنجایی که مهره فرارش لق بود و تا تقی به توقی می‌خورد، اتصالی می‌کرد و دست عیال وقت (والا ما بی‌تقصیریم، چون هر دفعه یکی بود!) را می‌گرفت و می‌زد به چاک. این‌بار هم به تنظیمات کارخانه بازگشت و به کاخ (توقع ندارید که شاه به همسرش بگوید «منزل»؟) گفت که وسایل را در حد یک رفع خستگی کوچولو در چند کانتینر جمع کند تا بروند. پس این شد که شاه در ۲۶ دی ۱۳۵۷ فرار را بر قرار ترجیح داد و از کشور گریخت.
هرچند بعضی از افراد معلوم‌الحال اعتقاد راسخ و تاحدودی ناقص دارند که شاه فرار نکرد، بلکه فقط کشور را ترک کرد. حتی به جان شاه و گفتن «به خرما» طوری که شبیه به خدا باشد، هم قسم می‌خورند؛ اما از آنجایی که می‌خواهیم همراه با همگان با شعار «شاه فراری شده، سوار گاری شده» و پخش شیرینی دانمارکی و حفظ موازین شرعی به شادی بپردازیم، سخن را کوتاه می‌کنیم و به آن‌ها می‌گوییم: «آره بابا! شما راست می‌گید. اصلاً شما خوبی!» و می‌گذاریم همچنان به افق بنگرند تا نِگردونشان بترکد و بهشان هم نمی‌گوییم که داداش داری اشتباه می‌نگری و افق آن‌ور نیست و این‌ور است.