سند فداکاری

محمدعلی النجانی
طنزپرداز

سال‌ها پیش در چنین روزی، یعنی دقیقاً در 11 آذر ۱۳۹۶ هجری شمسی ریزعلی خواجوی که بین خودمان و البته خودشان به دهقان فداکار مشهور است، چشم از جهان فرو بست.
قضیه ریزعلی از یک شب سرد زمستانی در روستایی حوالی میانه آغاز شد. او همانند هر انسانی با سرد و گرم‌های روزگار ساخت و زندگی کرد. درنهایت هم در شبی سرد، البته این بار پاییزی به پایان راه رسید و دفتر خود را بست.
ولی قضیه دهقان فداکار از شبِ سردِ دیگری از شب‌هایِ سرد آغاز شد. دقیقاً از همان‌جایی که ریزعلی بی‌خبر از همه‌جا پس از اتمام یک روزِ کاری به منزل باز می‌گشت. در حالی که در دل خود دِلی‌دِلی می‌کرد و بر زبان بانگ «خسته‌ام من، مثل مرغ بال و پر شکسته‌ام من...» روان کرده بود که به ناگاه با صدای هولناکی به خود آمد. ریزعلی سرش را که به عقب برگرداند با حجم سنگ‌هایی که از کوه سرازیر شده و روی ریل ریخته و مسیر آن را مسدود کرده بود، مواجه شد؛ اما باز صدایی دیگر آمد که وضعیت را قاراشمیش‌تر از هولناک (در بعضی منابع گویند که هولناک فقط برای یک ثانیه‌اش بود) می‌کرد و آن چیزی نبود جز صدای بوق قطار!
در آن هنگام ریزعلی باید در کسری از ثانیه تصمیم کبری خود را می‌گرفت که یا در آن سرمای استخوان‌سوز، سریع‌تر خود را به خانه برساند و به زیر کرسی بِسُرد و در حین لش کردن و چِخ‌چِخ خوردن تخمه (ظاهراً درباره فوت کردن پوست آن برنامه‌ای نداشت)، جومونگ را از رادیو گوش کرده و نگران تامین نمک برای گوگوریو باشد یا اینکه فکری برای نجات مردم کند.
از آنجایی که همگی کتاب فارسی کلاس سوم دبستان را خوانده‌ایم، بر همگان واضح و مبرهن است که ریزعلی که دل بزرگی داشت به طرفه‌العینی با حفظ موازین شرعی و عرفی لباس‌هایش را کند و با نفتِ فانوس آن‌ها را آتش زد تا بدین طریق راننده قطار را که در بعضی از زبان‌ها به آن لکوموتیوران هم می‌گویند از ماجرا باخبر شود؛ ولی متاسفانه راننده که ظاهراً مشغول شنیدن جومونگ از رادیو و دعا برای شمشیرهای ساخت رئیس موپالمو بود، متوجه نشد و از کنار ریزعلی با صدای «هوهوچی‌چی.... چی‌چی... بوق...بووق» (ظاهراً بوق دوم را به افتخار رئیس موپالمو زده بود) گذشت. اینجا بود که ریزعلی مجبور به شلیک شد (طبیعتاً با تفنگ). این‌بار لوکوموتیوران که به علت عبور از نقطه‌کور، دیگر رادیوش توانایی گرفتن موج جومونگ را از دست داده بود و داشت به مدد مشت و لگد و مقداری هم فحش و فضیحت به خانواده رادیو و دست‌اندرکارانش، آن را مجبور به پخش می‌کرد، متوجه صدا شد و ترمز را کشید و قطار با صدای «قیژژژژ....فیسس....» ایستاد.
قضیه این‌جورکی شد که ریزعلی با فداکاری و گذشتن از جان خود در آن سرمای کوهستان، صدها نفر را از مرگ حتمی رهاند و از آن پس با دهقان فداکار هم قضیه شد. البته هما‌ن‌طور که آغاز قضیه ریزعلی و دهقان فداکار یکی نبود، پایان آن هم یکی نبود و نیست و نباید هم باشد؛ زیرا باید دفتر دهقان فداکار برای همیشه باز باشد و گرمای وجود و فداکاری‌هایش تا ابد در خاطره‌ها بماند.
اما حذف داستان‌ دهقان فداکار از کتاب‌های درسی در سال‌های گذشته که در راستای پیاده‌سازی سند 2030 اتفاق افتاده است، حاصلی جز از بین رفتن فرهنگ فداکاری، از خودگذشتگی و غرور در نسل‌های آینده نخواهد داشت. پس به تمامی سندها از 2030، 2040، 2050 تا 20الی ماشاالله اعلام می‌کنیم که «اسناد حیا کنید، دهقان فداکار را رها کنید» و پس از دمیدن در شیپور و درخواست همکاری با شعار «رو‌به‌رو آماده‌ باش» می‌گوییم که «دهقانِ فداکار! دوسِت داریم ما، دوسِت داریم ما، هی» (تکرار تا زمانی که تا کور شود هر آن که نتواند دید!)