اتوبوس نامه 5

بپا خواب نمونی

محمدامین میمندیان
طنزپرداز

انسان‌ها دو دسته‌اند یا در اتوبوس راحت خوابشان می‌برد یا راحت خوابشان نمی‌برد. بعضی هم که اصلا خوابشان نمی‌برد که این‌ها را هم می‌گذاریم در همان دسته دوم. من خوشبختانه جزو دسته اول هستم. البته مجبورم که باشم وگرنه بی‌خوابی در این حجم سفر اصلا انگیزه آدم را نابود می‌کند. بهترین ویژگی که اتوبوس نسبت به سواری برای من دارد این است که سوار می‌شوم، می‌خوابم و وقتی بیدار می‌شوم به مقصد رسیده‌ام. چه از این بهتر برای آدمی به خستگی من؟!
اما این خوش‌خواب بودن دردسرهایی هم دارد. مثلا خیلی وقت‌ها شده اتوبوس یک تکان‌ های ناگهانی خورده و من از خواب پریدم. بعد چون هنوز مغزم بیدار نشده و متوجه قضیه نیست، حس کردم اتوبوس چپ کرده. حتی یکبار هم داد زدم که بغل دستی‌ام سریع هشیارم کرد و بهم فهماند که خبری نیست و زندگی ادامه دارد. یکبار دیگر هم همین اتفاق افتاد و من اشهدم را خواندم. یعنی واقعا شهادتین گفتم و آماده مردن بودم که دیدم هرچه می‌گذرد خبری نمی‌شود و هنوز روح در این کالبد جسمانی اسیر است که مغزم خمیازه‌کشان به یاری‌ام آمد و گفت خبری نیست مردک. بگیر بخواب.
از دردسرهای دیگر خواب عمیق در اتوبوس رد کردن مقصد است. وقتی مقصد تهران باشد، راننده در ترمینال بیدارت می‌کند و می‌گوید داداش پیاده شو رسیدیم. ولی وقتی که قرار است بین راه پیاده شوی داستان فرق می‌کند. اولا قبلش باید به راننده بسپاری که توقف کند. ثانیا باید شانس بیاوری که بین راه راننده جایش را به راننده دوم ندهد. ثالثا خیلی وقت‌ها راننده توقف می‌کند دادی هم می‌زند؛ مثلا می‌گوید «یزد نبود؟» همین. باید باشی. نباشی و خواب باشی به راننده مربوط نیست.
در یکی از سفرها در اتوبوس تهران_سیرجان بودیم. ماشین پنج صبح به یزد رسید و ایستاد. داد زد «یزد نبود؟» یک نفر پیاده شد و ماشین حرکت کرد. دو ساعت بعد در شهرستان انار مجددا توقف کرد و گفت «انار کسی هست پیاده بشه». یک خانم میانسال با لهجه زابلی که شوهر رنجورش هم با پای شکسته و عصا کنارش بود و نشان می‌داد که احتمالا برای درمان می‌خواسته یزد پیاده شود، از انتهای اتوبوس صدا زد: اینجا کجاست؟ یزده؟
_یزد رو که دوساعت پیش رد کردیم.
خانم مسافر این را که شنید عصبانی شد و داد زد که: یعنی چی رد کردی؟ من بهت گفتم من رو یزد پیاده کن. حالا باید برگردی من رو ببری یزد.
راننده هم می‌گفت خانم من وایسادم. داد هم زدم گفتم یزد هرکی هست پیاده بشه. خودت پیاده نشدی
_خب من خواب بودم
_من که نمی‌تونم بیام بالا سر مردم همه رو بیدار کنم ببینم کی می‌خواد پیاده بشه.
_ولی من بهت گفتم من رو یزد پیاده کن.
_منم نگه داشتم صدا هم زدم. همه اینا هم شاهدن. خودت نباید می‌خوابیدی. الانم پیاده شو برگرد.
_نه باید من رو برگردونی یزد. من کرایه نمی‌دم.
خلاصه این دعوا 20 دقیقه‌ای پینگ‌‌پونگ‌‌وار ادامه داشت. از خانم انکار و از راننده هم انکار مجدد. دست آخر هم راننده مبلغی را از کرایه خانم و شوهرش کم کرد تا بتواند با اتوبوس‌های بین راهی به یزد برگردد.
هیچ‌وقت نفهمیدم در آن دعوا حق با که بود اما اگر این اتفاق برای خودم افتاده بود، احتمالا خودم را مقصر می‌دانستم که چرا خوابم برده. هرچند در اتوبوس خیلی جمله همیشه حق با مشتری‌ست معنی ندارد.

 

جستجو
آرشیو تاریخی