اتوبوس نامه 3
سفر به چذابه؟
امین میمندیان
طنزپرداز
اصولا زمان حرکت اتوبوس برابر است با زمان نوشته شده روی بلیط به علاوه 30 دقیقه به علاوه زمانهای مورد صلاح دید راننده که فقط خودش میداند چطور حرام کند. یعنی مسافر نمیتواند به راننده اعتراض کند که آقا حرکت کن. البته توانستن که میتواند ولی رانندهها محل نمیگذارند. یک دلیل الکی میآورند مثلا داریم بار میزنیم، موتور صدا میدهد داریم رفعش میکنیم و اینها. خلاصه اول و آخرش هرساعتی عشقشان بکشد حرکت میکنند. اما اصلا زیر بار نمیروند که مسافر آنها را معطل کند. مسافر باید راس ساعت بلیطش آنجا باشد. خیلی عجله دارد میتواند خودش را با گوشیاش مشغول کند تا یاد عجلهاش نیفتد. البته بعضی وقتها هم این تاخیرها تقصیر خود مسافر است.
سوار اتوبوس شده بودم و منتظر حرکت بودم. تا نیم ساعت اول اصلا کسی اعتراض نمیکند. یک جورهایی طبیعی هست. همه ما ایرانیها هم حق میدهیم که در هر مکانی، هر برنامه ای هست، هرساعتی که اعلام شده با نیم ساعت تاخیر شروع شود. فرقی هم بین آغاز سمینار چگونه وقت شناس باشیم با آغاز حرکت اتوبوس تهران_بندرعباس نیست. اما بعد از نیم ساعت قضیه فرق میکند. یعنی یک مشکلی درکار است. اتوبوس ما هم تا نیم ساعتش تمام شد، کم کم صدای اعتراضات بلند شد که آقای راننده چرا حرکت نمیکنی؟ راننده هم میگفت مسافر جا مانده و گفته صبر کنید تا برسم.
ده دقیقه دیگر هم گذشت. حالا همه و حتی راننده هم شاکی بودند. راننده تلفن زد و گفت: «خانم کجایی پس؟ من دیگه صبر نمیکنم دارم حرکت میکنم». مشخص بود طرف از پشت تلفن التماس میکند و راننده هم اصلا کوتاه بیا نبود. تا اینکه راننده یک راه حل بهتری را پیشنهاد کرد: «شما دیگه داخل ترمینال نیا. همون بیرون ترمینال باش. من الان میام بیرون همون دم در شما سوار شو که بیشتر ازین معطل نشیم. علاف کردین مارو»
راننده بالاخره حرکت کرد و مشخص بود آرام تر میرود تا مسافر برسد. از محوطه ترمینال بیرون شد و در خیابان به آرامی حرکت کرد. اطراف ترمینال پر بود از مسافرانی که غالبا عازم قم بودند. شاگرد شوفر دم در اتوبوس ایستاده بود و مسافر مد نظر را صدا میزد: «رستمی؟ رستمی؟ رستمی تویی؟» باز هم خبری از مسافر مدنظر نبود. راننده باز تماس گرفت و اینبار عصبانی تر از قبل گفت: «آخه خانم کجایی؟ من دم درم. نیستی که. اونجا رفتی چیکار من گفتم دم در. وایسا همونجا تکون نخور. خودم میام».
معلوم شد مسافر جای اشتباهی منتظر ایستاده. راننده زیرلب غرغر میکرد تا اینکه بالاخره رسیدیم به مسافر تاخیری. اینجا بود که فهمیدیم مسافر خانم نیست بلکه پسرش است. یه جوان حدود 20 ساله که کوله باری داشت که برای سفر پیاده به سنگاپور با یکسال اقامت هم کافی بود اما خب او قرار بود به یزد برود. دیگر همه منتظر بودیم که او سوار شود و این بازی کثیف به پایان برسد و زودتر حرکت کنیم که تازه مراسم خداحافظی آقا پسر شروع شد. خواهرش به اصرار پول تو جیبی میداد و پسر با اصرار پس میزد و نمیگرفت، پدرش وسایل جدیدی به کولهاش میافزود و مادرش هم مشغول روبوسی و آخری توصیه ها بود. راننده خیلی کلافه گفت: «ای بابا حالا ماچ و بوسه هاشون شروع شد. دوساعت ما رو علاف کردین چیکار میکردین پس»؟
بعد از چند دقیقه تماشای مراسم خداحافظی با گل پسر خانواده، پسر میخواست سوار شود که مادرش بغلش کرد و شروع کرد به گریه کردن. قیافه راننده ترکیبی بود از حس تعجب، کلافگی و تمایل به قتل. پسر بالاخره وارد اتوبوس شد. راننده به مادرش گفت «حاج خانم پسرت میخواد بره جبهه»؟
_نه. میره دانشگاه
_دانشگاه افسری؟
_نه آزاد
_خسته نباشی. خدافظ