داستان پدری که سام بو د!

آغاز داستان زال

نمی‌دانم شما باورتان می‌شود یا نه، من که خودم شخصاً باور نمی‌کنم برای دومین شماره پیاپی - که البته با شماره قبلی سال‌ها فاصله دارد - اینجا باشم! اصلاً چه افتخاری بالاتر از دیدار شما عزیزان و دوستان و یاران و رفقا و هر لقب خوبی که سراغ دارم!
به اینجا رسیده بودیم که منوچهر پادشاه ایران شد، پهلوانان به رهبری سام از او خواستند که دیگر جامه رزم از تن به در بیاورد و به جایش لباس عشق و حال (یا همان جامه بزم!) بپوشد و بخورد و بیاشامد و اما اسراف نکند و در کنار همه اینها به حکمرانی و گسترانیدن عدالت در خاک ایران زمین بپردازد که او شاهی است عادل و دانا و بهتر است که زد و خورد و کتک‌کاری با دشمنان خارجی و دیو و ددان را به گروه پهلوانان و جنگ‌سالاران بسپارد.
اما در هر خوشی، قطعاً نامرادی‌هایی وجود دارد، دل سام نیز مشغول بود به اینکه سال‌هاست همسر گزیده و فرزندی ندارد. لطف خدا شامل حال او شد و روزی همسرش به او مژده داد که باردار است. طبیعتاً 9 ماه گذشت و فرزند پسر سام به دنیا آمد؛ پسری با پوستی سرخ و مویی سراسر سپید.  با دیدن این نوزاد همه در شگفت شدند و اصلاً ترسیدند که بروند و به سام حرفی بزنند. هفته‌ای گذشت تا اینکه زنی از زنان خدمتکار سرای سام بالاخره پیش او رفت و با زبانی خوش و چرب و نرم به او گفت که خداوند پسری به او داده است، سالم و سلامت و بسیار گوگولی و بانمک که در این میان مویی دارد به سپیدی برف.
تو گویی بر سر سام عذابی الهی وارد شده باشد، آنچنان ناراحت شد که نگو و نپرس! بر بخت خود لعنت فرستاد که بعد از این‌همه بی‌اولاد ماندن حالا فرزندی از‌ نژاد شیطان نصیبش شده است.
 نام او را زال به معنی پیر گذاشت و دستور داد که او را از جلوی چشمش ببرند! همسرش به دست و پای او افتاد که «عجب آدمی هستی! چه کار به این طفل معصوم داری؟» اما او کوتاه نیامد و در اندیشه زشت و بی‌ادبی‌ای بود که در شماره بعد به شما خواهیم گفت و تا آن شماره حواستان باشد که قبل از بچه‌دار شدن حتماً خوب در مورد وظایف والدینی خود مطالعه کنید!