نگاهی به کتابهای «رها میکنم» و «نوه آقای لین»
آقای لینی که هرگز نوهاش را رها نمیکند!
فاطمه منصوری نصرآباد
مترجم
ادبیات فرانسه برای من یکی واقعاً خاص و دوستداشتنی است، این شد که وقتی کتاب «نوه آقای لین» را هدیه گرفتم فوری شروع به خواندن آن کردم. اما قبل از توضیح کتاب کمی درباره نویسنده بگویم. فیلیپ کلودل، اوایل مسیر کاریاش معلم کودکان کمتوان بود و در مقطعی هم برای زندانیان شهر نانسی فرانسه ادبیات و مردمشناسی درس میداد. کلودل از سال 1999 شروع به نوشتن کرد و تا به الان برای بسیاری از رمانهایش جوایزی در فرانسه برده است.
اصلاً کلودل بخشی از زندگی کاری خودش را به نوشتن فیلمنامه و کارگردانی اختصاص داده که برای آنها هم با استقبال زیادی مواجه شده است. اما برگردیم سراغ «نوه آقای لین»، خیلی خلاصه بگویم داستان پیرمردی است شاید ویتنامی، که بخاطر جنگ آواره شده و مهاجرت میکند.
آقای لین همراه نوهاش از قایق مهاجرین پیاده میشود و به کمپ پناهندگان میرود. برای لین همه چیز جز نوهاش جدید است، بو، زبان فرانسوی، خیابان، آدمها و خلاصه همه چیز باعث سردرگمی او میشود. مترجمی برای ارتباط برقرار کردن با او آورده میشود و در نهایت لین به همراه بقیه در کمپ ساکن میشود. در همین حال و هوا است که با پیرمرد دیگری به نام بارک آشنا میشود. هیچکدام زبان هم را نمیفهمند اما دوستان خوبی برای هم میشوند و ادامه ماجرا. کلاً سه تا شخصیت داریم: خود آقای لین، نوهاش و جناب بارک. داستان بسیار کوتاه است و فکر میکنم خواندنش واجب است. کتاب را که میخواندم به این فکر میکردم تجربه کاری کلودل و علاقه زیادش به مهاجرین و مردم و قلم ساده و شعرگونهاش در کنار هم عجب داستانی ساخته است. لین آدمی صاف و ساده و کلافه و البته خسته است اما هیچگاه از نوهاش غافل نمیشود و همهجا دختربچه را با خودش میبرد، بارک به نوعی دیگر و شخصیتهایی که گاه و بیگاه لین با آنها روبهرو میشود هرکدام در تکاپو هستند. در واقع وقتی کتاب را میخواندم میتوانستم از دید لین به دنیای ناشناختهای که واردش شده بود نگاه کنم و همزمان با کلافگی و سردرگمیهای او همراه جریان شیرین و دوستداشتنی کتاب پیش بروم. این را هم بگویم که داستان دوتا پیچش داستانی دارد که شوکهکنندهاند.
در واقع من آنقدر غرق جریان قشنگ داستان شده بودم که از رسیدن به این دوتا پیچش واقعاً جا خوردم و اصلاً انتظارش را نداشتم داستان اینقدر غمگین بوده باشد.
دومین کتابی که همین اوایل خرداد از فیلیپ کلودل خواندم «رها میکنم» بود.
داستان این کتاب واقعاً برای من جدید بود. حالا داستان درباره چه بود؟ درباره مردی که وظیفه دارد با خانواده بیماران صحبت کند تا آنها را راضی کند اعضای بدن عزیزان درحال مرگشان را اهدا کنند. داستان خودش، زندگیاش، همکارش، دخترش و پرستار دخترش و البته زنی که باید مجاب شود اعضای بدن دخترش را اهدا کند. فضای کتاب کمی سرد بود، متن داستان در دو بخش جداگانه اتفاق میافتاد: یکی زندگی خود مرد و یکی ملاقاتش با همان زن بینوا. بخشهایی از داستان که مرد درباره شیوه کارش توضیح میدهد واقعاً تکاندهنده است.