دروغهایی که با لذت باورشان میکنیم
فاطمه کاردانپور
کلاس هفتم
همیشه به رمانهای فانتزی و مانند افسانه گــارد داشتم، معتقد بودم تا وقتی کتابهای رئال وجود دارد، ابداً لزومی به خواندن کتابهای بیسروتهی که از دنیای حقیقی ما فاصله دارند، نیست و نخواهد بود. هری پاتر هم جزو این دسته کتابها بود. بنابراین هیچ وقت از شنیدن این اسم به وجد نیامده بودم، مدتها پیش فیلم سنگ جادو را دیدم و متوجه شدم آنقدرها هم که میگفتند چیز خاص و ویژهای نیست.
همان فیلم باعث شد وقتی اسم هری پاتر را میشنیدم، مدام این مطالب در ذهنم تکرار بشود:
- آره دیگه یکی دیگه از همون فانتزیهای بیخودی...
- همون پسره؟ اوومم نه ممنون...
تا اینکه این طلسم شکسته شد و تصمیم گرفتم یک فرصتی به کتاب بدهم و شروع به خواندن این مجموعه کردم و هنوز در حیرتم که رولینگ دقیقاً با من چکار کرد؟
بزرگترین ویژگی این مجموعه دروغ گفتنهای رولینگ است! نگران نباشید کاملاً درست متوجه شدهاید بله رولینگ یک دروغگوی به تمام معنا است حالا چرا؟ با یک مثال شروع میکنیم: هیچ کس باور نمیکند که هری پاتر در دنیای واقعی وجود دارد، وجود داشتن چنین پسری (در واقع دروغ ها) در داستان تبدیل به حقیقت میشوند و ما آنها را باور میکنیم. همه قبول کردهاند که ایستگاه قطار به مقصد مدرسۀ هاگوارتز بین دو ستون و پشت به یک دیوار آجری قرار دارد، چون جزئیات داستان و شخصیتپردازیهای دقیق، ما را متقاعد میکنند اما هیچ کس قطعاً برای امتحان کردن این موضوع پیشانیاش را به دیوار بین دو ستون ایستگاه نمیکوبد یا حتی هیچ کس تکه چوبی را به هدف روشن کردن چراغ اتاق در هوا نمیچرخاند و کلمۀ لوموس را بر زبان نمیآورد. همه آن را باور میکنند ولی فقط در فضای دروغینی که نویسنده خلق کرده است. این همان نقطه ضعفی است که خیلی از نویسندههای رمانهای فانتزی دچار آن هستند. در واقع فضایی تخیلی را با پشت سر هم کردن چندین تا دروغ ساده میسازند اما نمیتوانند این موضوع را به خواننده نشان دهند. همچنین خواننده دروغهایشان را باور نمیکند و این یعنی شکست محض کتاب.
رولینگ شخصیتپرداز ماهری است اما از لحاظ خلق کردن خلق و خو و باطن شخصیت و نه ظاهر آنها. به جز چند شخصیت کلیدی داستان، نویسنده تلاش خاصی در توصیف ظاهر شخصیتها نداشت و اگر من عکس آنها را نمیدیدم، انسانهایی با ظاهر علامت سؤال در ذهنم به وجود میآمد ولی آنها را از وجوه دیگر خیلی هم خوب میشناسم. البته ناگفته نماند که خلق کردن چنین شخصیتهایی هم کار هر کسی نیست. واقعاً خوبهای داستان، حسابی خوب هستند و بدها هم حسابی بد و این باعث شده که حتی شخصیتهای منفی هم طرفداران خاص خودشان را داشته باشند.
من واقعاً در هری پاتر زندگی کردم، صحنه به صحنه در کنارشان بودم. وقتی هری در مسابقه برنده میشد، من همراه با رون و هرمیون از ته دلم میخندیدم و برایش خوشحال بودم. همراه با گریههای آنها ناراحت میشدم و در زمان هیجان با ارور دادن ضربان قلبم مواجه میشدم، این جزئیــات بود که باعث شد هاگوارتز را مثل کف دستم بشناسم. دخمۀ اسنیپ، مسیر برج تا کلبۀ هاگرید، ترتیب میزهای غذاخوری گروهها و.... و این موارد هیچ دلیل دیگری به جز توصیف و صحنههای فوقالعاده دقیق، فراموش نکردن جزئیات و سر صبر نوشتهشدن کتاب ندارد.
نویسندهها استعداد خاصی در روایت کردن ماجرا دارند اما لنگیدن در نوشتن دیالوگهای پرکشش نقطۀ ضعف آنها است ولی رولینگ از این قاعده مستثنی است. دیالوگهای هوشمندانۀ او کاملاً روایتگر منش هر شخصیت است و احساسات را نسبت به متن داستان بهتر منتقل میکند. در بخش اوج داستان متوجه شدم رد و بدل کردن دیالوگهای شخصیتهای مقابل هم یا به اصطلاح دوئل کردن خیلی بیشتر از روایت کردن آنچه که اتفاق افتاده میتواند قلب خواننده را به دهانش بیاورد.
و یک سری نکات ریزی هم هستند که به نظرم مطرح کردن آنها خالی از لطف نیست مثل کش نمیدانم نوشتن یک متن دربارۀ کتاب شامل نقد کردن ظاهر آن هم میشود یا نه اما طرح جلد کتاب (انتشارات کتابسرای تندیس) واقعاً نسبت به نسخۀ اصلی عذابآور است اما نسبت به نشر پرتقال بسیار مایۀ افتخار!
همیشه میدانستم کتاب نسبت به فیلم ارجحیت دارد با اینکه برای فیلم این کتاب واقعاً کار شده است اما بعد از خواندن هری پاتر این موضوع را با تمام پوست و جان و استخوانم درک کردم و شاید علت لذت نبردن زیاد از جلد اول، دیدن فیلم قبل از خواندن کتاب بود.
صفر و یک بودن نظرات زیاد است ولی به نظرم مهم نیست که چند سالتان هست و به چه ژانر کتابی علاقه دارید، اصلاً کتابخوان بودن یا نبودنتان ملاک نیست. به نظرم همراه شدن با قلم جادویی جیکی رولینگ و لذت همراهی کردن هری ارزش یک بار امتحان کردن را دارد، حتی اگر به نامهای از طرف هاگوارتز ختم نشود.