ماجرای عصبانیت شاه از شهید قرنی

زنده یادمهندس محمدرضا قرنی
فرزند شهید

من درکل بیشتر از شش سال، پدرم را بیرون از زندان ندیدم. ایشان همه عمرشان یا در زندان بودند یا تحت‌نظر، اما همان زمانی را هم که کنار ما بودند، وجودشان بسیار مغتنم و لذت‌بخش بود. در این مقاطع، مادرم، کمبود حضور ایشان را به خوبی جبران می‌کردند. هر دوی آنها یک هدف داشتند و خود را برای هر محرومیتی آماده کرده بودند. بعد از زندان اول و اخراج ایشان از ارتش در سال1336، ما تصور می‌کردیم ایشان را اعدام خواهند کرد! همیشه این بیم در دل ما وجود داشت و تمام اعضای خانواده، همواره آماده شنیدن بدترین خبرها درباره ایشان بودیم. شاید به همین دلیل بود که خبر شهادت ایشان هم برای ما چندان غیرمترقبه نبود. ایشان همان‌طور که دوستان زیادی داشتند، دشمنان قسم خورده‌ای هم داشتند.
الگوی عملی در تقید به احکام اسلامی
در خانواده ما همه نمازخوان بودند، اما پدر هیچ وقت ما را برای ادای نماز و دیگر عبادات، تحت فشار قرار نمی‌دادند. مهم‌ترین اصل این بود که خود ایشان به نماز سر وقت اهمیت زیادی می‌دادند و الگوی عملی در تقید به احکام اسلامی بودند. به همین دلیل ما بچه‌ها هم، تحت‌تأثیر ویژگی‌های ایشان قرار می‌گرفتیم و بی‌آنکه فشاری را احساس کنیم، مقید به رعایت حدود شرعی و نماز خواندن بودیم. یادم هست بچه بودم که از پدرم خواستم نماز خواندن را به من یاد بدهند که بسیار خوشحال شدند.
ارتباط با روحانیت
پدرم با روحانیت، مخصوصاً آیت‌الله مکارم‌شیرازی ارتباط داشتند و دیدارهای پدرم با حضرت امام هم از طریق ایشان صورت می‌گرفت. پدرم در مسجد حضرت علی(ع) با آیت‌الله مکارم در ارتباط بودند و همیشه کتاب‌های ایشان و مجله‌های مکتب اسلام را می‌آوردند و می‌خواندند. گاهی هم به قم و خدمت ایشان می‌رفتند. پدرم در تهیه پول برای مرمت ابنیه و اماکن متبرکه، مخصوصاً جمکران هم تلاش زیادی می‌کردند.
 به نظر من سخت‌ترین دوران زندگی پدرم، بعد از زندان دوم ایشان بود. در آن دوران تنها ممر درآمد خانواده، امکانات مادی مادرم بود که از پدرشان به ارث برده بودند. اما پدر و مادرم با همه وجود همه کمبودها، باز هم به مبارزه ادامه می‌دادند. هر وقت پدر دیر به منزل می‌آمدند، ما تصور می‌کردیم ایشان را دستگیر کرده‌اند، ولی خود ایشان از هیچ چیزی نمی‌ترسیدند و همواره آماده کشته شدن در راه هدفشان بودند.می‌گفتند که: یک بار یکی از بازرسان سازمان ملل یا بانک جهانی به ایران می‌آید و پدرم او را شبانه به جنوب شهر تهران می‌برند تا از نزدیک فقر و بدبختی مردم را ببیند و بدانند پول‌هایی که می‌دهند به جای اینکه صرف مردم بشود، صرف هزینه‌های غیرضروری شاه و دربار می‌شود. شاه موقعی که این خبر را می‌شنود، بشدت عصبانی می‌شود و پدرم را مؤاخذه می‌کند که: چرا این کار را کردی؟ پدر می‌گوید: من واقعیت را گفتم، هر پرونده اختلاسی که زیر دست من می‌آید، ریشه‌اش به یکی از وابستگان به دربار می‌رسد! پدرم از امریکایی‌ها بدشان می‌آمد و می‌گفتند که: همه بدبختی‌های ما، حاصل سیاست‌های استعماری آنهاست. در سال41 بسیاری از مسئولان رده بالای ارتش از پدر خواستند اظهار پشیمانی کنند و به ارتش برگردند، ولی پدر قبول نکردند. بعد از زندان دوم، ظاهراً اردشیر زاهدی و علم هم به ایشان پول فراوان و زمین و املاک در گرگان و استانداری آنجا را پیشنهاد می‌کنند که باز پدر قبول نمی‌کنند.