نگاهی به «لحظه مرگ انقلاب‌ها» در تاریخ تطبیقی

پـرتگاه سقــوط

راز حیات انقلاب ما بعداز 44 سال در جمهوری اسلامی همچون دیگر انقلاب‌ها تلاش‌هایی برای کشتن و مرگ انقلاب اتفاق افتاده‌ است،‌ اما «حضور رهبر معظم انقلاب» همواره مانع از این بوده‌ که مردم از صحنه حذف شوند و جریان انقلابی هم بعد از گذشت 44 سال هنوز خسته نشده‌اند و علیرغم تمام فشارها، سختی‌‌ها و کوتاهی‌ها و ناکارآمدی‌های مسئولان هنوز در خیابان و برای انقلاب خود در میدان حضور دارند

دکتر محسن ردادی
استاد علوم‌سیاسی و عضو هیأت‌علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی

اگر بخواهیم به بقا و تداوم انقلاب‌اسلامی بیندیشیم «تاریخ تطبیقی» می‌تواند داده‌های قابل‌اعتنایی ارائه ‌کند؛ بدین معنا که از رهگذر این حوزه مطالعاتی می‌توان بررسی ‌کرد‌ که انقلاب‌های دیگر چه زمانی پایان یافته‌اند؟ و لحظه مرگ دیگر انقلاب‌‌ها چگونه لحظه‌ای بوده‌ است؟ از این رو، در این گفتار سه انقلاب فرانسه، روسیه و چین و آن لحظه سرنوشت‌سازی که تصمیم بر این شد انقلاب‌شان مسیر دیگری  در پیش بگیرد را  مورد بررسی و واکاوی قرار می‌‌دهیم.
لحظه مرگ انقلاب‌ها، کجاست؟
«انقلاب فرانسه» علیه دیکتاتوری پادشاهی شکل گرفت و هدف آن، کنار زدن اشراف و شعارش آزادی، برابری و برادری بود. مردم عادی جامعه، عهده‌دار انجام انقلاب بودند و بعد از اینکه انقلاب پیروز شد، مردم پارلمان تشکیل دادند و تلاش‌شان بر این بود که نقش مؤثری در انقلاب فرانسه داشته‌ باشند اما در ادامه پس از مدتی این روند تغییر پیدا کرد؛ قانون اساسی سوم فرانسه که در 1795 به تصویب رسید‌ عملاً حق رأی عمومی را از مردم سلب کرد و بر اساس آن، تنها افرادی که ثروت داشتند امکان شرکت در انتخابات را پیدا‌ کردند. بنابراین، زمینه‌ای که باعث مرگ انقلاب فرانسه شد و باعث شد تا انقلاب‌شان تداوم پیدا‌ نکند به «فرسودگی مردم انقلابی» برمی‌گردد. مردم فرانسه 5 سال در خیابان‌ها بودند ولی بعد از مدتی متوجه شدند که نه تنها اوضاع بهتر نشد که بدتر هم شده‌ است؛ در نتیجه مردم به تدریج از فضای انقلابی فاصله گرفتند و به روزمرگی‌های خود مشغول شدند.
عامل دوم سقوط انقلاب فرانسه به قدرت‌طلبیِ انقلابیون و بطور مشخص ناپلئون بناپارت برمی‌گردد. او علیرغم اینکه یک جوان انقلابی بود اما تلاش‌ کرد قدرت را تمامه به قبضه خود درآورد و در نهایت مجلس را هم وادار کرد تا لایحه‌ای را که سه ماده داشت، به تصویب برساند؛ لایحه‌ای با این مضمون که «1.ناپلئون بناپارت امپراطور جمهوری فرانسه باشد، 2.لقب امپراطوری در خانواده ناپلئون موروثی ‌شود و 3. برابری، آزادی و حقوق مردم حفظ‌ شود». این لایحه، به رأی عمومی گذاشته‌ شد و سه ونیم میلیون نفر از مردم به آن رأی مثبت و دو و نیم میلیون نفر رأی منفی دادند. بر اساس این آمار، می‌توان گفت که اکثریت جامعه از آمدن ناپلئون استقبال کردند و این به معنای پایان انقلاب آنان بود؛ چون مردم از «وضعیت انقلابی» خسته‌ شده‌ بودند.
«انقلاب روسیه» در سال 1917 با هدف براندازی رژیم تزاری به پیروزی رسید. در آن دوره، رژیم تزاری به شدت ناکارآمد بود؛ بنابراین هدف از انقلاب، نابودی‌ این رژیم و افتادن انقلاب به دست مردم  بود و حکومت کمونیستی هم اتفاقاً همین موضوع را دنبال می‌کرد. اما در همان اوایل پیروزی انقلاب، مردم به حاشیه رانده شدند. آن زمان، مجلس مؤسسان که برای نوشتن قانون اساسی در 1918 تشکیل‌ شد‌ه بود، شاهد حضور افرادی بود که الزاماً جز بلشویک‌ها و حامیان لنین نبودند به همین دلیل بلشویک‌ها به کمک گارد سرخ، این مجلس را منحل کردند و عملاً بقیه گروه‌ها را که در جریان انقلاب نقش و سهم داشتند، کنار گذاشتند و اینچنین،‌ مردم از عرصه عمومی و عرصه سیاسی حذف ‌شدند. همچنین، انحصارطلبی‌های سران انقلاب باعث شد به تدریج قدرت به انحصار حزب کمونیست درآید. لحظه مرگ و نشانه‌های پایان انقلاب روسیه هر چند توسط خود انقلابیون اعم از سوسیالیست‌های اخلاقی و مسیحی، گروه‌های چپ نو و... گوشزد شد و معتقد بودند که باید به آرمان‌‌های 1917 برگردیم اما عملاً چنین امری رقم نخورد و انقلاب روسیه سقوط کرد.
شبیه همین روند هم در «انقلاب چین» به چشم می‌خورد. انقلاب چین که در 1949 پیروز شد، یک انقلاب دهقانی و هدف از آن برقراری عدالت مارکسیستی در سراسر چین بود. آنان برخلاف شوروی در پی برقراری یک نظام مارکسیستی واقعی بودند، اما در سال 1980، این انقلاب به معنای واقعی از بین رفت و حکومت کمونیستی چین برخلاف همه آرمان‌های اولیه‌اش و تعلیمات مارکس و مائو به یک «سرمایه‌داری دولتی» بدل شد و از لحاظ سیاسی هم اقتدارگرایی را پیشه کرد و اینچنین شد که «تضعیف جایگاه مردم» رقم خورد. به این ترتیب، در چین هم مردم کنار گذاشته ‌شدند، دموکراسی که از آرمان‌‌های اولیه مردم چین بود به حاشیه رفت و قدرت در حزب کمونیست کاملاً متمرکز شد. اعتراض‌هایی هم در سال 1989 اتفاق افتاد که مردم مواجهه دموکراتیک‌تری را طلب ‌کردند اما نتیجه‌‌ نداد و طی آن، صدها نفر کشته شدند.
یکی از اهداف انقلاب چین مبارزه با غرب‌زدگی هم بود اما عملاً غرب‌زدگی در جامعه رواج پیدا کرد و این فاصله گرفتن‌ از آرمان‌ها تا جایی پیش رفت که یک کارگر چینی خیلی بیشتر از یک کارگر در نظام سرمایه‌داری مورد ظلم واقع می‌شد. این در حالی است که اساساً انقلاب چین برای از میان بردن این ظلم رقم‌خورده‌ بود.
 
«حذف مردم» و «قدرت گرفتن توسعه‌گرایان»؛ دو عامل اصلی مرگ انقلاب‌ها‌ در دنیا است
با این مرور تاریخی، می‌توان به این نتیجه رسید که دو عامل اساسی در زوال و مرگ انقلاب‌ها نقش تعیین‌کننده‌ای دارند؛ نخست، کنار گذاشته ‌شدن مردم از عرصه‌ عمومی و عرصه سیاسی است؛ همانطور که در انقلاب فرانسه در پی خسته شدن مردم از شرایط انقلابی و در انقلاب روسیه و چین نیز به دلیل قبضه شدن قدرت از سوی حزب، رقم‌ خورد. بنابراین، به گواه تاریخ «کنار گذاشتن مردم» یکی از عوامل اصلی است که می‌تواند بستر لازم برای مرگ یک انقلاب را فراهم‌ کند.  
دومین عامل مرگ انقلاب‌ها در تاریخ، قدرت گرفتن «توسعه‌گرایان» است. در انقلاب‌ فرانسه، روسیه و چین، زمانی که توسعه‌گرایان به قدرت رسیدند عملاً انقلاب‌شان را نابود کردند. در فرانسه با قدرت گرفتن ناپلئون به عنوان فردی که از اندیشه‌های توسعه‌ای دفاع می‌کرد و در روسیه و چین هم با قدرت گرفتن جریان‌های توسعه‌گرا در حزب، عملاً این رویکرد و نگاه توسعه‌گرا برجسته شد.
حرف این نیست که «توسعه» خوب یا بد است، قطعاً «پیشرفت» امر مبارک و مثبتی است و عقب‌ماندگی نامیمون و غیرقابل دفاع است؛ اما مسأله اینجا است که توسعه‌گرایان در دنیا و در این سه انقلاب و البته در جمهوری اسلامی حاضر نیستند که از مسیر انقلاب به «پیشرفت» برسند و نمی‌پذیرند انقلاب هم مدلی برای پیشرفت دارد. اینها، محافظه‌کارهایی هستند که به «نسخه واحد توسعه» اعتقاد دارند و بر اساس همین هم تلاش می‌کنند تا انقلابیون را از کار برکنار کنند و در این مسیر، روش‌های انقلابی را به کلی متوقف می‌کنند.

راز حیات و بقای انقلاب ایران بعد از 44 سال چیست؟
در جمهوری اسلامی همچون دیگر انقلاب‌ها تلاش‌هایی برای کشتن و مرگ انقلاب اتفاق افتاده‌ است،‌ اما «حضور رهبر معظم انقلاب» همواره مانع از این بوده‌ که مردم از صحنه حذف شوند و جریان انقلابی هم بعد از گذشت 44 سال هنوز خسته نشده‌اند و علیرغم تمام فشارها، سختی‌‌ها و کوتاهی‌ها و ناکارآمدی‌های مسئولان هنوز در خیابان و برای انقلاب خود در میدان حضور دارند.
در دوره‌‌هایی «اصلاح‌طلب‌ها» و «تکنوکرات‌ها» تلاش کردند تا به نوعی مردم را از حکومت بیرون‌ کنند و با تشکیل «حزب سازندگی» که در دوگانه «تخصص» و «تعهد» رأی را به تخصص می‌دادند، کوشیدند تا امور را صرفاً به متخصصان بسپارند. اصلاح‌طلب‌ها هم برخلاف آن چیزی که به ظاهر تصور می‌شود اصلا قائل به حضور مردم نیستند و تنها به نهادهای قانونی اعتقاد دارند و با عموم مردم کاری ندارند و حضور مردم در صحنه و میدان را نوعی از فاشیسم تلقی می‌کنند و حتی بعضاً برابری رأی بین افراد فرهیخته و غیرفرهیخته را زیر سؤال می‌برند!
 بر این اساس، زمانی انقلاب می‌تواند تداوم داشته‌ باشد که مردم در صحنه باشند و توسعه‌گرایان در جمهوری اسلامی نتوانند قدرت را به تمامه قبضه‌ کنند. البته این به معنای حذف توسعه‌گرایان از جامعه نیست؛ آنان هم باید در صحنه حضور داشته ‌باشند اما این حضور به معنای قبضه قدرت نباید باشد؛ چرا که این لحظه، لحظه مرگ انقلاب خواهد بود.

 

بــــرش

به گواه تاریخ «کنار گذاشتن مردم» یکی از عواملی است که می‌تواند بستر لازم برای مرگ یک انقلاب را فراهم‌ کند. دومین عامل مرگ انقلاب‌ها در تاریخ، قدرت گرفتن «توسعه‌گرایان» است. حرف این نیست که «توسعه» خوب یا بد است، قطعاً «پیشرفت»امر مبارک و مثبتی است و عقب‌ماندگی نامیمون و غیرقابل دفاع است؛ اما مسأله اینجا است که توسعه‌گرایان در دنیا و البته در جمهوری اسلامی حاضر نیستند که از مسیر انقلاب به «پیشرفت» برسند و نمی‌پذیرند انقلاب هم مدلی برای پیشرفت دارد. اینها، محافظه‌کارهایی هستند که به «نسخه واحد توسعه» اعتقاد دارند و بر اساس همین هم تلاش می‌کنند تا انقلابیون را از کار برکنار کنند و در این مسیر، روش‌های انقلابی را به کلی متوقف می‌کنند.