نمیتوان از کسی قصهگو ساخت
بخش دوم کتاب «رویای نوشتن» با عنوان «سه روز با گابو» به کارگاه روزنامهنگاری گابریل گارسیا مارکز میپردازد و این گزارش را سیلوانا پاترنوسترو تهیه کرده است. مارکز درباره قصهگویی معتقد است:«قصهگوها با این ویژگی به دنیا میآیند، نمیتوان از کسی قصهگو ساخت. قصهگویی، مثل خوانندگی، ذاتی است. آموختنی نیست. تکنیک چرا، آن را میشود یاد گرفت، اما توانایی قصه گفتن چیزی است که با آن به دنیا میآیید. به آسانی میتوان قصهگوی خوب را از قصهگوی بد تشخیص داد: از یک نفر بخواهید آخرین فیلمی را که دیده برایتان تعریف کند. دشواری کار در این است که بفهمید قصهگو نیستید و شهامتش را داشته باشید که پیش بروید و به کار دیگری بپردازید.»
به گفته او، «ضبط صوت وسیله پلیدی است، چون آدم به دام میافتد و باورش میشود که ضبط صوت فکر میکند. در نتیجه، به محض آنکه دکمه ضبط صوت را فشار میدهیم، فعالیت مغزمان را متوقف میکنیم. ضبط صوت یک طوطی دیجیتال است؛ گوش دارد، اما قلب ندارد. جزئیات را ثبت نمیکند. بنابراین وظیفه ما این است که فراتر از کلمات بشنویم، آنچه را که گفته نمیشود بفهمیم و بعد داستان کامل را بنویسیم.»
مارکز درباره روزهای بعد از چاپ کتاب «صد سال تنهایی» میگوید:«بعد از نوشتن صد سال تنهایی چالش نوشتن «پاییز پدرسالار» را خودم به خودم تحمیل کردم. میتوانستم سیصد تا صد سال تنهایی بنویسم. راهش را بلد بودم. به این ترتیب، تصمیم گرفتم پاییز پدرسالار را با سبک کاملاً متفاوت بنویسم. پاییز پدر سالار در زمان انتشارش موفق نبود. اگر صد سال تنهایی دیگری نوشته بودم، از آن بیشتر استقبال میشد. یکی از راضیکنندهترین لحظههای عمرم زمانی بوده که در ایالاتمتحده چاپی از صد سال تنهایی را دیدم که روی حاشیه خاکستریرنگ یک طرفش نوشته بود:«از نویسنده «عشق سالهای وبایی». این جمله به معنی پیروزی بر صد سال تنهایی بود.»
او به داستاننویسان توصیه میکند «اگر موقع نوشتن از شنیدن زنگ تلفن خوشحال شوید و جواب بدهید، یا قطع برق موجب خوشحالیتان شود، معلوم است که در این کار موفق نیستید. اما اگر در نوشتن موفق باشید و تلفن زنگ بزند، جوابش را نمیدهید؛ اگر برق قطع شود، عصبانی میشوید... توصیه من این است که اول شروع و پایان را بنویسید. با یک حکایت خندهدار شروع کنید و با پایانی پرطنین تمام کنید. بعد فاصلهاش را پر کنید. باید دور داستانتان، تقریباً مثل گله، حصار بکشید، وگرنه تحقیق پایان ندارد و میتواند شما را به هر جایی بکشاند... این جنون رماننویس است که فقط در محل بهخصوصی و به شیوه بهخصوصی میتوان نوشت. من حالا در هر جایی میتوانم بنویسم، درست مثل موقعی که خبرنگار بودم. کامپیوترم را در هر اتاق هتلی به برق وصل میکنم. اما به نوشتن در صفحه بلند عادت کردهام. همانطور که مینویسم، همه چیز را به حافظه کامپیوتر میسپارم و بعد فوراً همه را به یک دیسک نرم منتقل میکنم. هر فصل برای خودش یک پرونده دارد.»
به اعتقاد مارکز «باید هر چیزی را که کارمان را آسانتر میکند بخریم. کامپیوتر وسیله خارقالعادهای است. میتوانم این را ثابت کنم. نوشتن با کامپیوتر را با «عشق سالهای وبایی» شروع کردم؛ از یک صفحه در روز به ۱۰ صفحه در روز رسیدم، و از هر هفت سال یک کتاب به هر سه سال یک کتاب. با این حال، نوشتن همیشه سخت است. آغاز نوشتن در صفحه سفید همیشه با اضطراب همراه است، همیشه نگرانید که چطور از کار درمیآید. به قول بورخس: کدام دست پشت این دستی است که مهرههای شطرنج را به حرکت درمیآورد؟»
او درباره سالهایی که مینوشته تعریف میکند:«من از هشتونیم صبح تا حدود دو و سه بعدازظهر مینویسم. از این سالهای طولانی روی صندلی نشستن، پشتدردی نصیبم شده، برای همین هر روز تنیس بازی میکنم. گاهی که کارم تمام میشود پشتدردم به قدری شدید است که فقط میتوانم خودم را بیندازم روی زمین. چهلوسه سال داشتم که پول درآوردن از راه نوشتن را آغاز کردم. در ۱۹۷۰، بیستوپنج سال بعد از انتشار اولین داستانم، اولین خانهام را خریدم، همان که در کوئرناباکا است. آن موقع حساب کرده بودم که اگر بخواهم پسرهایم را به سینما ببرم، باید ۱۲ صفحه بنویسم، و اگر میخواستم بستنی هم برایشان بخرم باید بیست صفحه مینوشتم. در پاریس که زندگی میکردم، وقت مشخصی برای نوشتن نداشتم و غالباً شبها مینوشتم. در طول روز، ناچار به فکر سیر کردن شکمم بودم. پنجاه سالی هست که نوشتن را شروع کردهام و در این مدت هر روز عمرم نوشتهام. اگر کارتان را دوست ندارید، استعفا بدهید. تنها چیزی که میتواند شما را از بین ببرد، انجام دادن کاری است که دوست ندارید. اگر کارتان را دوست دارید، طول عمر و سعادت شما تضمین شده است.»

