نویسنده‌ای در محاصره ایده‌ها

بخش سوم کتاب «رویای نوشتن» با عنوان «هنر طنز و وسوسه نوشتن»، به گفت‌وگو با «وودی آلن» اختصاص دارد. وودی آلن در این گفت‌وگو درباره شروع کردن یک طرح جدید یا پیدا کردن ایده نوشته‌هایش می‌گوید: «وقتی در خیابان راه می‌روم و ایده‌ای به ذهنم می‌رسد فوراً آن را یادداشت می‌کنم و همیشه هم دلم می‌خواهد از آن چیزی بسازم. هرگز متوقف نشده‌ام. البته اینکه می‌گویم در حد توانایی‌هایم است. البته، در حد خودم، از فرط فراوانی ایده دچار اضطراب می‌شوم. مثلاً پنج ایده دارم که خیلی دلم می‌خواهد همه آنها را به مرحله عمل برسانم. هفته‌ها یا شاید هم ماه‌ها خواب و آرام ندارم که کدام یک را اول انجام بدهم. گاهی آرزو می‌کنم یک نفر دیگر به جای من تصمیم بگیرد. مثلاً بد نیست که اگر یک نفر بگوید: اول ایده شماره سه را انجام بده. ولی هرگز احساس نکرده‌ام دیگر چیزی در چنته ندارم. مردم همیشه از من می‌پرسند: تا به حال به این فکر افتاده‌ای که شاید یک روز صبح از خواب بیدار بشوی و ببینی دیگر شوخ طبع نیستی؟ چنین فکری هرگز از ذهنم نمی‌گذرد. فکر عجیبی است و واقع گرایانه هم نیست. چون من و شوخ طبعی از هم جدا نیستیم. یکی هستیم. بهترین وقت برای من زمانی است که پروژه‌ای به پایان رسانده‌ام و دارم درباره پروژه جدید تصمیم می‌گیرم.»
او درباره اینکه چطور کار می‌کند و ابزار کارش چیست، توضیح می‌دهد: «من روی کاغذ معمولی، یادداشتِ هتل و هر چیزی که دمِ دستم بوده نوشته‌ام. در مورد این جور چیزها بدقلق نیستم. در اتاق هتل، در خانه‌ام، در مصاحبت آدم‌های دیگر و روی قوطی کبریت نوشته‌ام. از این نظر مشکلی ندارم ـ کافی است بتوانم کارم را انجام بدهم. بعضی داستان‌ها را فقط نشسته‌ام پشت ماشین تحریر و یک‌نفس از اول تا آخر ماشین کرده‌ام. بعضی از مطالب «نیویورکر» را در عرض چهل دقیقه نوشته‌ام. و خیلی از مطالب هم بوده که برای نوشتن‌شان هفته‌ها تلاش کرده‌ام و با خودم کلنجار رفته‌ام. مسأله خیلی قاراشمیش است.
من اولین کارم را در شانزده‌ سالگی پیدا کردم. نویسنده کمدی یک مؤسسه تبلیغاتی در نیویورک بودم. هر روز خدا بعد از مدرسه می‌رفتم به این مؤسسه تبلیغاتی و برایشان لطیفه می‌نوشتم. آنها این لطیفه‌ها را به مشتریان‌شان نسبت می‌دادند و در روزنامه چاپ می‌کردند. سوار قطار زیرزمینی می‌شدم. قطار حسابی شلوغ بود و من، همان‌طور آویزان از میله قطار، مدادی در می‌آوردم و تا موقع پیاده شدن چهل پنجاه لطیفه نوشته بودم... روزی پنجاه لطیفه برای مدت چند سال. به من می‌گویند: «باورکردنی نیست. روزی پنجاه لطیفه می‌نوشتی، آن هم توی قطار؟» باور کنید، اصلاً سخت نبود. اما وقتی آدم‌هایی را می‌بینم که می‌توانند آهنگ بسازند، اصلاً نمی‌فهمم از کجا شروع می‌کنند یا مثلاً چطور تمامش می‌کنند! ولی چون همیشه می‌توانستم بنویسم، اصلاً برایم سخت نبود. همیشه از عهده‌اش بر می‌آمدم؛ البته در محدوده توانایی‌هایم. برای همین هیچ وقت سخت نبود. فکر می‌کنم اگر تحصیلات بهتری داشتم، اگر تربیت بهتری داشتم، و شاید اگر شخصیت دیگری داشتم، ممکن بود نویسنده مهمی بشوم. احتمالش هست، چون به گمانم استعدادش را دارم، ولی هیچ وقت علاقه‌ای به این کار نداشتم.»
او درباره رمان‌نویسی می‌گوید: «یکی از جذابیت‌های بزرگ رمان‌نویسی این است که وقتی کارتان تمام می‌شود، می‌توانید چیزی را که نوشته‌اید پاره کنید و بیندازید دور. اما موقعی که فیلم می‌سازید، چنین کاری ممکن نیست. حتی اگر از آن خوشتان نیاید، باید نمایشش بدهید. این را هم بگویم که اگر آدم نویسنده باشد، ساعت‌های کارش مناسب‌تر است. خیلی لذت‌بخش‌تر است که آدم صبح از خواب بیدار شود و برود به اتاق مجاور و تنها باشد و بنویسد تا آنکه صبح که بیدار می‌شود مجبور باشد برود سر فیلمبرداری. فیلم ساختن کار خیلی سختی است. یک کار فیزیکی است. باید طبق برنامه سر موقع در محل معینی باشید و به آدم‌ها وابسته‌اید.»

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و نهصد و بیست و پنج
 - شماره هشت هزار و نهصد و بیست و پنج - ۱۰ دی ۱۴۰۴