گزارشی از یک اجرای تور کنسرت «ایرانم» با صدای علیرضا قربانی
موسیقی در گستره ســـکوت و نـــور
در دل شب، زمانی که چراغهای محوطه بزرگ استادیوم آزادی خاموش شدند و سکوتی محسوس بر فضا سایه افکند، جمعیت چند هزار نفره بیآنکه کلامی بگویند، در انتظار ایستادند. صحنه در تاریکی فرو رفته بود و نسیمی خنک از سوی غرب وزیدن گرفته بود. در چنین لحظهای که زمان گویی مکث کرده باشد، تنها یک چیز باقی میماند: گوشسپردن.
علیرضا قربانی بیهیچ تشریفات اضافی، آرام و بیصدا روی صحنه آمد. نه صدای آغازِ یک نمایش، بلکه حضوری آیینی. اجرای او، نه صرفاً آغاز یک کنسرت که ورود به جهانی دیگر بود. جهانی که در آن موسیقی، تنها یک رسانه نیست؛ یک زبان است، زبانی برای بیان آنچه گفتنی نیست.
آیینی به وسعت صدا
نقطه تمایز این شب، نه فقط در اجرای قطعات شنیدهشده بود، بلکه در نحوه مواجهه خواننده با مخاطب و موسیقی تجلی مییافت. قربانی پس از خوانش هر چند بیت، آرام از کنار میکروفن فاصله میگرفت، به کناره سن میرفت و گویی در تاریکی محو میشد تا همه تمرکز بر سازها و نوازندگان باقی بماند. این شیوه مواجهه، نه یک انتخاب نمایشی، بلکه احترام به موسیقی و همنوازانش بود.
در لحظاتی، خود خواننده نیز در جریان موسیقی حل میشد؛ با حرکات دست، مسیر نغمه را برای نوازندگان ترسیم میکرد و با نگاه، ضرباهنگ احساس را تنظیم میکرد.
انتخابهایی سنجیده برای همراهی جمعی
رپرتوار این شب با تنوعی چشمگیر از قطعات قدیمی، آثار تازهساخته و قطعهای بداهه شکل گرفته بود؛ هرکدام بهگونهای پاسخی به حال و هوای جمع بودند. اجراهایی چون «خندههای تو»، «هم قفس»، «خیال خوش عاشقانه من» و «شیدا» با همخوانی گسترده تماشاگران همراه شد و گویی لحظهای نبود که صدا در سکوت بماند. ارتباط صمیمی خواننده با جمعیت، فضای رسمی اجرا را به یک تجربه احساسی مشترک تبدیل کرده بود.
در میانه اجرا، قربانی با بیان اینکه قطعه پیش رو بهصورت بداهه و بر پایه احساس لحظه شکل خواهد گرفت، بُعدی دیگر به فضای شب افزود. اجرای این قطعه، با مطلع «خیال آمدنت دیشبم به سر میزد...»، پاسخی شد به شور جمعیتی که با کوچکترین اشاره، آوازی دستهجمعی را آغاز میکرد.
سازههایی برای صدا، تصاویری برای حس
سه نمایشگر عظیم در دو سو و میانه صحنه، نه برای نمایش چهره خواننده، بلکه برای بزرگنمایی حرکات دست نوازندگان طراحی شده بود؛ تصاویری زنده، دقیق و متناسب با فضای هر قطعه. مخاطب، حتی از آخرین ردیف، میتوانست جزئیات اجرای سنتور یا تار را دنبال کند؛ تجربهای بصری و شنیداری همزمان.
در قطعه «ارغوان»، تصویر درختی تنها در باد، با شعر هوشنگ ابتهاج درآمیخت و در پایان، همهچیز به «روزگار غریب» رسید؛ قطعهای که همانطور که انتظار میرفت، مخاطبان را از جای کند و به همخوانی کشاند. زمزمه جمعی:
«نمانده در دلم دگر توان دوری...»
خاتمهای بود بر شبی که آغازش سکوت بود و پایانش فریادِ آهسته دلها.
دو روی یک سکه
نکتهای که در این شبها نمیتوان از آن چشم پوشید، جایگاه جدید علیرضا قربانی در فرهنگ شهری ایران است. حضور در کنسرت این خواننده، دستکم در سال ۱۴۰۴، برای بخشی از جامعه – بهویژه طبقه متوسط تحصیلکرده و شهرنشین – به نوعی نشانه تعلق فرهنگی بدل شده است. امری که فراتر از یک انتخاب موسیقایی، به نشانهای از هویت فردی و اجتماعی در بین اقشار روشنفکر یا «انتلکتوال» ایرانی تبدیل شده است.
این اتفاق از یک سو، نویدبخش است. اینکه یک خواننده با کیفیت هنری بالا، با اشعاری از شاملو، مولانا و ابتهاج، بتواند چنین جایگاهی را در دل یک جامعه در حال تغییر به دست آورد، بیشک نشانهای از رشد ذائقه و سواد موسیقایی عمومی است. شاید «ویروسی شدنِ کیفیت»، همان چیزی باشد که سالها در آرزویش بودیم.
اما این روند، روی دیگری نیز دارد: خطر بازاری شدن هنر. جریانی که در آن، فرم بر محتوا غالب میشود، سازه بر صدا مقدم میگردد و تجربه شنیداری جای خود را به عکسی برای شبکههای اجتماعی میدهد. به همین دلیل، هرچند چنین کنسرتهایی مجالی بیبدیل برای گردهمایی و آشتی با موسیقیاند، اما تکرار و تجاریشدن بیبرنامه آنها میتواند از عمق بکاهد و آن آیین مقدس را به مراسمی پرزرق و برق اما کممحتوا بدل کند.
مسأله نه در خودِ موسیقی، بلکه در نسبت جامعه با آن است؛ در کیفیت مواجههای که باید همچنان عمیق، صادقانه و فراتر از مد باقی بماند.

