غیظ بعثیها از برونسی
خاکهای نرم کوشک روایتهایی از زندگی و فعالیتهای شهید عبدالحسین برونسی است
روزنامهنگار
چند روز قبل از عملیات «بدر»، عبدالحسین برونسی بارها به مناسبتهای مختلف از شهادتش در این عملیات خبر میدهد. گاهی آن قدر مطمئن حرف میزند که میگوید: ««اگر من در این عملیات شهید نشدم، در مسلمانیام شک کنید!» و از آن بالاتر اینکه به بعضیها، از تاریخ و محل شهادتش نیز خبر میدهد که چند روز بعد، همانطور میشود.
«خاکهای نرم کوشک» نوشته سعید عاکف که به خاطراتی درباره شهید عبدالحسین برونسی، فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه اختصاص دارد، به عنوان پرتیراژترین کتاب دفاع مقدس شناخته میشود و از مرز دویستمین تجدید چاپ و تیراژ 600 هزار نسخه عبور کرده و علاوه بر موفقیت چشمگیر در ایران، با استقبال مخاطبان خارجی نیز مواجه شده و تاکنون به زبانهای اردو، انگلیسی و عربی ترجمه شده است. این خاطرات گیرا و خیرهکننده به نقل از خانواده شهید و همرزمانش گردآوری و تدوین شده و در آن ۷۰ روایت کوتاه و خواندنی از ابعاد شخصیتی و زندگانی این فرمانده نقل شده است. سعید عاکف، نویسنده این کتاب، کتابهای «رقص در دل آتش»، مجموعه چند جلدی «ساکنان ملک اعظم» و «مسافر ملکوت»، «گمشده مزار شریف»، «حکایت زمستان» و «هاجر در انتظار» را هم نوشته است.
بنایی که فرمانده شد
عبدالحسین برونسی نه پست و مقام بالایی داشت و نه از تحصیلات عالیه برخوردار بود اما اخلاص عمل و تقوایی که سرلوحه زندگیاش قرار داده بود سبب شد تا در میدان جهاد به فرماندهای دلاور و حماسهآفرین تبدیل شود. سوم شهریور 1321 در روستای گلبوی کدکن تربت حیدریه به دنیا آمد و تا سال چهارم ابتدایی درس خواند؛ چون فضای درس و تحصیل را نامناسب میدانست سال ۱۳۴۱ به خدمت زیر پرچم احضار شد که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی از همان ابتدا مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان قرار گرفت.
سال ۱۳۴۷ با معصومه سبکخیز ازدواج کرد و در زمانی که پهلوی دوم اصلاحات ارضی را اجرا کرد، راهی مشهد شد و به شغل بنایی رو آورد. در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه شد و به دلیل مبارزات ضدطاغوتی بارها به زندان افتاد و شکنجههای سخت را تحمل کرد. پس از پیروزی انقلاب، لباس سبز سپاه را پوشید و با شروع جنگ تحمیلی از همان روزهای اول به جبهه رفت و تا نقطه پروازش در عملیات بدر، مسئولیتهایی چون فرماندهی تیپ ۱۸ جوادالائمه و فرماندهی گردان عبدالله را داشت.
بیشتر روایتهای کتاب «خاکهای نرم کوشک» از زبان همسر شهید (معصومه سبکخیز) است. او میگوید چه فراز و نشیبهایی را در زندگی مشترک خود پشت سر گذاشته؛ از مشکلات زندگی و خانه قدیمیدر کوی طلاب تا مبارزات قبل از انقلاب و شکنجههای زندان که حتی ساواک حریفش نمیشد تا از او حرف بکشد و یک بار دندانهایش را شکسته بودند. خاطرات حسن، پسر ۱۲ ساله شهید برونسی هم خواندنی است که یکبار همراه پدر عازم جبهه شد و پدرش از او خواست تا قرآن را یاد بگیرد.
معصومه سبکخیز که روزهای ابتدای زمستان سال گذشته درگذشت، نقل کرده: «عبدالحسین نزدیک دو ماه توی سبزیفروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش میشد، میفهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمد، گفت: «این کار برام خیلی سنگینه. من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم ولی اینجا هم انگار کمیاز دِه نداره... » و ادامه داد: «از فردا دیگه نمیرم»؛ گفتم: «اگه نخوای بری اونجا چه کار میکنی؟» گفت: «ناراحت نباش. خدا کریمه.» فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت: «توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم، از سبزی فروشی بهتره. روزی ۱۰ تومن میده.» ۱۰، ۱۵ روزی رفت لبنیاتی.
یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید میآمد، پیداش شد. خواستم دلیلش رو را بپرسم که چشمم افتاد به وسایل توی دستش؛ یک بیل و یک کلنگ! پرسیدم: «اینا رو برای چی گرفتی؟» گفت: «به یاری خدا و چهارده معصوم(ع) میخوام از فردا صبح بلند شم و برم سر گذر.» همسرش نقل میکند گاهی که عبدالحسین به زندان میافتاد، ساواک به او پیغام میداد که برونسی را اعدام کردند و جنازهاش را هم دیگر نمیبینند و بعد از اینکه انقلاب به پیروزی رسید از زندان آزاد میشود.
گریه روی خاک نرم
سیدکاظم حسینیفر از همرزمان شهید برونسی هم در یکی از خاطراتش میگوید: «وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانیاش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان و یاد بهشت میانداخت.
میشد معنی از خود بیخود شدن را فهمید.» با لحن غمناکی گفت: موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدیام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه تنها راه امیدی که باقی مونده بود، توسل به واسطههای فیض الهی بود. توی همون حال و هوا، صورتم رو گذاشتم روی خاکهای نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم، حضرت فاطمه زهرا(س). چشمهام رو بستم و چند دقیقهای با حضرت راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم رو نمیفهمیدم. حس میکردم که اشکهام تند و تند دارند میریزند. با تمام وجود میخواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصههای بعدی که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را میگرفت، نجاتمان بدهند. در همان اوضاع یک دفعه صدای خانمیبه گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم میبخشید. به من فرمودند: فرمانده! این طور وقتها که به ما متوسل میشوید، ما هم از شما دستگیری میکنیم؛ ناراحت نباش. لرز عجیبی توی صدای عبدالحسین افتاده بود. چشمهاش باز پر از اشک شد. ادامه داد: چیزهایی رو که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همهاش از طرف همان خانم بود. بعد من با التماس گفتم یا فاطمه زهرا! اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمیدهید؟ فرمودند الان وقت این حرفها نیست؛ واجبتر این است که بروی وظیفهات را انجام بدهی. عبدالحسین نتوانست جلو خودش را بگیرد. با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از تهدل کشید و گفت: «اگر اون لحظه زمین رو نگاه میکردی، خاکهای نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریهای که کرده بودم.»
برونسی یا بروسلی
عبدالحسین برونسی در یکی از عملیاتها اولین نفری بود که روی ارتفاعات کلهقندی پا گذاشت و سرهنگ جاسم، داماد و پسرخاله صدام را اسیر کرد و کلتش را از او گرفت که این کلت را تا زمان شهادت پیش خود نگه داشت و گاهی به شوخی میگفت «این یادگاری داماد صدامه». عراق برای سر عبدالحسین جایزه گذاشته بود و از او به اسم بروسلی یاد میکرد. مجید اخوان از همرزمان شهید برونسی در گردان عبدالله با ذکر خاطرهای در این زمینه میگوید: ««اسم برونسی، هم پیش خودیها معروف بود، هم پیش دشمن. بارها تو رادیو عراق اسمش را با غیظ میآوردند و کلی ناسزا میگفتند. برای سرش هم، مثل سر شهید کاوه، جایزه گذاشته بودند. تو یکی از عملیاتها، چهار، پنج تا شهید و زخمیاز گردان عبدالله افتادند دست دشمن. شب با خود حاجی نشستیم پای رادیو عراق. همان اول اخبارش، گوینده با آب و تاب گفت: «تیپ عبدالله به فرماندهی بروسلی تارومار شد.» ـ برای گفتن بروسلی، دو تا احتمال میدادیم: دشمن یا تلفظ صحیحش را نمیدانست، یا اینکه گمان میکرد آن مرد والامقام هم مثل قهرمانان و هنرپیشههای فیلمهاست! ـ تا این را شنیدیم، دوتایی با هم زدیم زیر خنده. دنباله وراجیشان، از کشتن بروسلی گفتند و دروغهای شاخدار دیگر.»
نظر رهبر معظم انقلاب درباره خاکهای نرم کوشک
الان چند سالی است که کتابهایی درباره سرداران و فرماندهان جنگ باب شده و مینویسند و بنده هم مشتری این کتابهایم و میخوانم. با اینکه بعضی از اینها را من خودم از نزدیک میشناختم و آنچه را هم که نوشته، روایتهای صادقانه است- این هم حالا آدم میتواند کم و بیش تشخیص دهد که کدام مبالغهآمیز است و کدام صادقانه است- بسیار تکاندهنده است. آدم میبیند این شخصیتهای برجسته، حتی در لباس یک کارگر به میدان جنگ آمدهاند؛ این اوستا عبدالحسین بُرُنسی، یک جوان مشهدی بنّا که قبل از انقلاب یک بنا بود و با بنده هم مرتبط بود، شرح حالش را نوشتهاند و من توصیه میکنم و واقعاً دوست میدارم شماها بخوانید. من میترسم این کتابها اصلاً دست شماها نرسد. اسم این کتاب «خاکهای نرم کوشک» است؛ قشنگ هم نوشته شده. ایشان اول جنگ وارد میدان نبرد شده بود و بنده هم هیچ خبری نداشتم. بعد از شهادتش، بعضی از دوستان ما که به مجموعههای دانشگاهی و بسیج رفته بودند و با این جوان بیسواد- بیسواد به معنای مصطلح؛ البته سه، چهار سالی درس طلبگی خوانده بوده، مختصری هم مقدمات و ابتدایی و اینها را هم خوانده بوده- صحبت کرده بودند، میگفتند آنچنان برای اینها صحبت میکرده و حرف میزده که دلهای همه اینها را در مشت میگرفته. بهخاطر همین که گفتم؛ یک معرفت درونی را، یک ادراک را، یک احساس صادقانه را و یک فهم از عالم وجود را منعکس میکرده؛ بعد هم بعد از شجاعتهای بسیار و حضور در میدانهای دشوار، به شهادت میرسد؛ که حالا کاری به جزئیات آن ندارم. این زیباییهایی که آدم در زندگی یک چنین آدمییا شهید همت و شهید خرازی میتواند پیدا کند و یا اینهایی که حالا هستند، نظیرش را شما کجا میتوانید پیدا کنید؟ کجا میشود پیدا کرد؟
در جمع فیلمسازان و کارگردانان سینما و تلویزیون- 1385/3/26