نگاهی به فیلم «زیبا صدایم کن»
«یک ملودرام کش یافته»
سحر عصرآزاد
منتقد
«زیبا صدایم کن» یک درام احساسی از همجواری یک روزه پدر و دختری است جداافتاده که در گیر و دار تعمیمپذیری به رابطه بین نسلها و جایگاه اجتماعی آنها در جامعه امروز، سرگردان مانده است؛ فیلمی که نمیتواند حق مطلب را در هیچیک از دوسویه ملودراماتیک و رئالیستیک ادا کند و به اثری پرگو بدل میشود.
فیلمهای ملودرام در کارنامه رسول صدرعاملی حضور و کمیت پررنگی دارند؛ از «گلهای داوودی» و «پاییزان» در دهه 60 تا «قربانی» و «میخواهم زنده بمانم» در دهه 70 که این گونه سینمایی را در سینمای ایران هم نشانهگذاری کردند.
«دختری با کفشهای کتانی» آغازگر رویکردی جدید و مهم در کارنامه او و البته سینمای ایران بود؛ ثبت کنشگری دختران نوجوان که با نوعی اعتراض و مطالبهگری از جنس زمانه همراه بود. فیلمی که همراه با «من ترانه 15 سال دارم» و «دیشب باباتو دیدم آیدا» تبدیل به سهگانهای قابل ارجاع در سینمای ایران شدند.
این رویکرد در دهه 80 و 90 با «زندگی با چشمان بسته» و «سال دوم دانشکده من» به شکلی ناقص و الکن ادامه یافت و نتوانست زنجیره فیلمهای آسیبشناسانه نوجوانانه او را به دختران جوان پیوند زده و یک مجموعه کامل را شکل بدهد. «زیبا صدایم کن» پس از 7 سال وقفه، نقطه تلاقی دو رویکرد مهم در کارنامه او است؛ تلاقی ملودرام با محوریت دختران نوجوان کنشگر و مطالبهگر. نقطه قوت بالقوه دیگر فیلم، سویه اقتباسی اثر است که برداشت از رمانی به همین نام در حوزه کودک و نوجوان از فرهاد حسنزاده است. فیلمنامه به قلم آرش صادق بیگی، میلاد صدرعاملی و محمدرضا صدرعاملی با تکیه بر رمان اولیه، به یک روز همجواری پدری دچار اختلالات روانی (خسرو/ امین حیایی) و دختر نوجوانش (زیبا/ ژولیت رضاعی) در روز تولد 16 سالگی این دختر میپردازد.
نویسندگان و کارگردان برای به روز کردن رمانی که سال 94 منتشر شده و جوایز متعددی هم دریافت کرده، تغییراتی در قصه دادهاند که مهمترین آنها، تلاش انفرادی پدر برای فرار از آسایشگاه و گذراندن روز تولد در کنار دختری است که پذیرای او نیست. در حالی که در رمان او با کمک زیبا دست به فرار میزند و عمده بار درام بر دوش بازشناسایی رابطه بین این پدر و دختر است. تلاش شده سویههای خانوادگی درام به جایگاه اجتماعی نسلها، پدران و دختران و بخصوص گسست رابطه بین آنها گسترش یابد که طبعاً نیاز به بروز و نمود اجتماعی دارد.
به این ترتیب با یک روز پرماجرا در تهران بزرگ سر و کار داریم که قرار است به همه مشکلات خانوادگی، اجتماعی، گذشته، حال و... این دو کاراکتر که نماینده دو نسل هستند، سرک کشیده و مسائل آنها را تا رسیدن به یک نقطه تعادل نسبی دنبال کنیم.
امری ناممکن حتی با تکیه بر جادوی سینما و فشردگی زمان که هرچند زمان فیلم را به حدود 2 ساعت رسانده، اما منطق رئال و باورپذیری کار با نوعی سهلانگاری برای پیشبرد درام روبهرو میشود. نمونه آن هم سکانسهای متعددی است؛ فرار خسرو از آسایشگاه، فراری دادن ماشین گشت ارشاد، دزدیدن موتور پیک غذا و حتی بالا رفتن از تاورکرین که با هیچ منطقی الا ذهن روانپریش خسرو همخوانی ندارد.
البته در چند سکانس بر عینیت یافتن توهمات خسرو تأکید شده که مثلاً همسر سابقش را میبیند، ولی زیبا مادر را نمیبیند که نشان میدهد جهان ذهنی او و دخترش (حتی بر فرض تخیل و رویاپردازی مشترک) به هم نزدیک نشده و اتفاقاً زیبا کاملاً واقعبین است.
اصلاً فیلم با سکانس حضور زیبا در محضر قاضی دادگاه برای گرفتن حکم رشد و تثبیت کاراکتر او به عنوان دختری عقلرس که بزرگتر از سناش (16 سال) میاندیشد و رفتار میکند، آغاز میشود که تمایلی برای ارتباط با پدر بیمارش ندارد.
از همین سکانس با نوعی انباشت اطلاعات و طبعاً ارائه مداوم اطلاعات آن هم بر پایه دیالوگ روبهرو هستیم که در هر موقعیتی به جای تأمل، تکیه بر ایجاز و کارکرد سکوت، با پرگویی و توضیحات کاراکترها درباره خود، دیگری، گذشته، حال و رویاها، کلافی درهم پیچیده بافته که فقط لایه سطحی احساس و همراهی مخاطب را طلب میکند. همان سطح اولیه که برای همراهی با بار احساسی درام، آن هم با بیان مستقیم حسهای شخصی کاراکترها و حتی تعابیر فلسفی کفایت میکند، نه بیشتر و نه ایجاد امکانی برای عمیق شدن در موقعیت تراژیک پدر و دختری که باید در پایان روز به همدلی و درکی از هم برسند که رازهایشان را آشکار کنند: زیبا افشا کند که مادر مُرده/ گمشده را یافته و خسرو اعتراف کند که داستانهایش درباره مرگ و رفتن مادر دروغ بوده و او زیبا را از داشتن مادر محروم کرده است. ولی همه چیز در سطح میماند، احساس رقیق میشود، رد اشک خشک میشود، خنده میماسد بدون آنکه تعمیق یابد و راهی باز کند از جهان درام به واقعیت پیرامون؛ به گسست بین پدران و دختران، به محرومیت زنان از مادرانگی با تصمیم مردان، به طردشدگی نهادینه دختران/ زنان بابت جا نشدن در قابِ مورد پسندِ جامعه مردسالار، به زنانی که بدون مردان به این مبارزه نابرابر برای بقا و اثبات خود وادار شدند...
بدتر آنکه فیلم بعد از 2 ساعت و این حجم زیادهگویی، حتی نمیتواند کاراکتر مبهم مادر و علامت سؤالهای پیرامون او را از خلال روایتهای چندگانه ذهن پریشان پدر، اندکی شفاف و تبیین کند. در چنین شرایطی چطور انتظار میرود در سکانس پایانی مخاطب از مواجهه مادر و زیبا بر بستر اشکهای زن سپیدموی و معرفی نمادین دختر (سلام، من زیبام!) دلش به درد آید و همدلی کند؟