ما برای تاب آوردن چقدر «شروه» برداریم؟
همخونهای بندرعباس
زهرا کشوری
دبیر گروه زیست بوم
گدازههای آتش که بر قامت بندرعباس پاشید، ما سوختیم. پودر شدیم. چشمهامان از حدقه درآمد. ما که ساکن بندر نبودیم و آدمهایی را صدا زدیم که هرگز رخ به رخ شان نشده بودیم. ما کسانی را به اسم کوچک صدا زدیم که هرگز چشم در چشمشان نشده بودیم. ما فرسنگها دورتر از بندرعباس، از دل شهرهای دیگر، آدمهایی را به نام صدا کردیم که تا آن روز اسمشان را هم نمیدانستیم اما بودنشان قلبمان را گرم میکرد. ما به هم زنده بودیم که اگر نبودیم چرا هر بار اسمی میرفت توی لیست رفتهها، ما میمردیم.
ما افشین افرند، اسماعیل تاجیک و عباس اسلامی را صدا زدیم. بودن آدمهایی را از آسمان تمنا کردیم تا از میان آن دود غلیظ برگردند به خانه و وقتی جوابمان را ندادند، بند دلمان پاره شد، بیآنکه هرگز هیچ خیابانی را با آنها قدم زده باشیم یا در کوچهای شانه به شانهشان رفته باشیم. یکی از ما توی آتش افتاده به جان بندر شهید رجایی در شبکه ایکس نوشت: «ببخشید فامیل ما گم شده آقای عیسی حاجبی میشه کمک کنید پیداش کنیم.» بعد ما یکصدا «عیسی حاجبی» شدیم. بعد یکی دیگر نوشت: «یک نفر به اسم حاجبی در بیمارستان امالبنین هست لطفًا اونجا را چک کنید!» بعد یکی آمد و تیر آخر را به امید همهمان زد: «خیلی سعی کردم تصورات منفی نداشته باشم ولی عیسی، از همکاران ما در شرکت جذر بندر اختصاصی سینا بود و طبق تصاویر انفجار، محل کار عیسی تا جایی که اطلاع دارم نزدیک به نقطه انفجار اصلی بوده. ایشالا که اینطور نباشه.»
ما که چهار روز است بین بیم و امید، هر بار از خودمان میپرسیدیم؛ مگر چند بار زندگی میکنیم که این همه میمیریم. ما که به قول حسین غیاثی شاعر: «وارث دردهای بیشماریم.» که شمارش از دستمان در رفته است. ما که با دختری که نوشت: «بابایم حین انفجار بندر بود.» و رو به آسمان خدا را صدا میزد، هزاران بار مردیم و زنده شدیم. بعد وقتی خواندیم: «علی تیما تازه داماد بود» که او و عروساش؛ افسانه تیما برای همیشه مسافر یک سفر بیبرگشت شدند هزار بار فرو ریختیم. ما که همین الان هم صدای کِل کشیدن زنان بندر را برای «علی تیما» میشنویم و در خود مچاله میشویم! زنانی شایدکه هنوز حنای عروسی علی روی دستشان باشد. آن لحظه که کسی نوشت: «وای خواهر علی تیما از دیروز داشت التماس میکرد که دعا کنید برادرم رو زنده پیدا کنیم.» که با خبر مرگ افسانه، دختر خاله علی گریستیم. مگر ما چه کاره بندرعباس هستیم؟ غمخوارش، داغدارش. نسبت فامیلی نزدیکتر از این؟ ما که هر بار اسمی میرفت تو لیست آنهایی که دیگر نمیآیند، که برای همیشه یک حفره خالی شدهاند توی قلب کسانشان، زخم خوردیم. ما که توی ترسناکترین داستان جهان گیر کردهایم.
یکی در توئیتر نوشت: «همسر دوستم و 10- 12 تا از همکارهاش که گویا دفترشان نزدیک به مرکز انفجار بوده، غیب شدند! هیچ اثری از هیچ کدومشان وجود ندارد.» ما خواندیم و ترسیدیم. هیچ چیز ترسناکتر از ناپدید شدن آدمها نیست. آدمهایی که صبح رفته بودند تا شب برگردند و حالا شاید خاکسترشان را هم باد برده باشد. یکی دنبال بچهاش میگردد. یکی برادرش را گم کرده است. یکی از پدرش خبر ندارد. ما جواد کاظمپور را، محمد کریمی را و سعید نامی را صدا زدیم. به اسم صدا زدیم. ما گم شدههایمان را به اسم صدا کردیم.
مگر نه که خون، خون را میکِشَد؟ ما همخون بندرعباسیم. که برای اثبات این همخونی نیاز به هیچ آزمایشی نیست. این همه صف اهدای خون که از گیلان شروع شد، به تهران رسید، توی اصفهان آدم به آدم ادامه یافت و توی یزد آنقدر زیاد شد که برخی از آنها بدون اینکه خون اهدا کنند، به خانه برگشتند، گواه همخونی ماست. بندرعباس، ایران کوچک است. پر از کارگران و متخصصهایی که به هوای یک زندگی بهتر آمدهاند و ساکن بندرعباس شدهاند. آنقدر از آمدن و ماندنشان گذشته که نسل دوم و سومشان را بندر زاییده باشد. یکی از آنها همین «عبدالباسط شاهوزهی» است. یکی از شش کارگر جان باخته بلوچ. همین است که هر ایرانی در هر نقطهای از ایران با سنج و دمام فرو میریزد. که هر چه نی انبون و تمپو میزنند، غم از دلمان نمیکَنَد. که غم بندرعباس مثل قیر چسبیده است به دلمان. که غم بندرعباس فقط تن آن عزیزانی که با همه آرزوها و امیدها زیر خاک دفن میشوند نیست. غم بندرعباس چشمهایی است که میان انفجارش برای همیشه توی تاریکی رفتند. دست و پایی است که نیست. عددها دروغ میگویند.
اینجا با هر نفری که افتاد و با هر تنی که بیجان شد، چند خانواده مردند. کسی تعداد چشمهای ماسیده به دریا را هم میشمارد؟ کسی میداند بعد از حادثه بندر شهید رجایی چند نگاه برای همیشه روی دریا میماند و دیگر چیزی از زندگی نمیفهمد؟ اینها توی آمار نمیآیند.
ما که رفته بودیم بوشهر تا کوچهای را پر از شادی کنیم. بعد شادی از کوچهای در بوشهر سر بخورد روی باد بیاد توی دلهای تنگ و گرفتهمان در شمال و غرب و شرق. که نشد. که جیبهایمان از بوشهر تا بندرعباس پر «شروه»(نوای غمگنانه جنوب) شد. ما که میخواستیم کمی، فقط کمی غم از روی دلمان برداریم و بسپاریم به خلیج فارس. مگر نمیگویند که شادی و غم دو روی سکه جنوب است؛ پس آن روی خوبش کو؟ دقیق نوشت آنکه نوشت: «آن کاست نیمه سوخته که روش نوشته «آهنگهای شاد بندری چه حس غمی در جان آدم می ریزد. ما برای همیشه شروهخوان یک شهر شدهایم. آن آتش که خاموش شود، آتشنشانها که خسته و دود گرفته به خانه برگردند، مسئولان که از پاکسازی منطقه خبر بدهند؛ تازه اول دردی است که هنوز ابعادش مشخص نیست.
ما اسم هم را میدانیم اما داستان هم را نه. ما داستان آن چشمهای خاکستر گرفته را نمیدانیم. ما حجم بار دلتنگی که روی شانههای بندرعباس سنگینی میکند را اندازه نکردیم. حالا حالاها باید توی جیبهایمان، توی کوله هایمان شروه باشد. در حالی که میدانیم از هیچ شروهای کاری برنمیآید. از شروههایی که برای متروپل آبادان توی جیبهایمان ریختیم هم کاری برنیامد؛ برای سانچی و پلاسکو هم.
ما که به اندازه یک سرزمین از دریای مازندران تا خلیج فارس زخمی هستیم، مگر جیبهایمان چقدر جا دارد؟ چقدر شروه برداریم تا آتش دل بندرعباس خاموش شود؟