گفتوگوی «ایران» با «گلاره عباسی» نویسنده کتاب «خیال است دیگر»
بازیگری که عاشق ادبیات است
رضا صائمی
دبیر گروه فرهنگی
فکر میکنم از عنوان کتاب «خیال است دیگر» میتوان حدس زد که قوه تخیل در شما خیلی فعال است و درواقع هر بار این خیالورزی شما دارد در یک مدل از کار هنری یا فرهنگی خودش را نشان میدهد. با این شروع کنیم که چقدر خیالپرداز هستید و چقدر در روز با دنیای خیال و تخیل در ارتباط هستید؟
واقعیت این است که کاراکترهایی که در هر دو کارم وجود دارند یعنی هم در «مریلین مونرو، سر جردن» و هم در«خیال است دیگر»؛ همه به من میگویند که چقدر اینها در فضا و ذهنشان پرش ذهنی دارند و چقدر در گذشته و حال در نوسانند. من فکر میکنم که مگر آدمها غیر از این هستند چون خودم جزو آدمهای اینچنینی هستم و فکر میکنم همه اینطورند. من خیلی زیاد خیالپردازی میکنم و شاید گاهی اوقات ذهنم زیادی به گذشته میرود و به حال میآید و به آینده میرود یا حالتهای مختلف همهچیز را در نظر میگیرم و به آن فکر میکنم. اصلاً قصه و خیال را دوست دارم و فکر میکنم با خیال حالم خوب میشود و شاید با خیال زندهام. حتی با خیال گذشته، خیال آینده... شروع قصه یک تابلو است که در مطب دندانپزشکی دیدم و بعد از چند سال که دوباره آن را دیدم احساس کردم که اصلاً این تابلو به این شکل نیست. ولی اتفاقی که کاملاً با فاخته افتاده بود که با تابلو زندگی میکرد من در آن دو، سه ساعتی که در دندانپزشکی بودم تابلو را خیلی زندهتر از آن چیزی که امروز تصویر را میبینم، میدیدم و فکر میکردم که این تابلو چقدر زنده است، چقدر صدای قهوهجوش میآید، چقدر گارسنها در رفت و آمد هستند و با هم حرف میزنند. یعنی تمام آنچه نوشته بودم در آن دو ساعت واقعاً فکر میکردم این کاراکترها آنجا وجود دارند.
* در واقع این خیال یک چیز انتزاعی نیست و با واقعیت هم نسبتی دارد. راجع به همین واقعیتهای زندگی خیالپردازی میکنید یا به بیان بهتر خیالپردازی شما رئالیستی است؟
بله. برای اینکه من فکر میکنم خیال به ما کمک میکند تا بتوانیم واقعیتها را با خودمان حمل کنیم. چون بعضی اوقات روبهرو شدن با واقعیت بهقدری دردناک است که نمیتوان آن را هضم کرد و مجبور هستید که آن را با یک خیال ترکیب کنید. حتی گاهی اوقات وقتی قصه یا کتابی میخوانید، کتاب خواندن و فیلمدیدن چطور آدم را در زندگی نجات میدهد؟ اصلاً هنر ناجی آدم است برای اینکه بار هستی و زندگی را تاب بیاورد. بعضی اوقات به نظرم گزندگی واقعیت را میتوان با خیال قابل تحمل کرد. چون زندگی راحت نیست، واقعیت خیلی از مواقع شیرین نیست.
آنچه در کتاب مشهود است حضور ادبیات است که به شکل غریزی و حسی ظهور کرده که تکنیک را در خودش نه حذف که هضم کرده. آیا خودتان را نویسنده غریزی میدانید یا وجوه تکنیکی نگارش خودآگاهانه بوده است؟
نوشتن برای من همیشه یک فرآیند «شهودی و ارگانیک» بوده است. وقتی شروع به نوشتن میکنم، بیشتر از آنکه یک «طرح ازپیشتعیینشده» داشته باشم، احساسم مرا در مسیر پیش میبرد؛ انگار که داستان خودش را به من «دیکته میکند». این کتاب هم از همان «جریان ناخودآگاه خلاقیت» سرچشمه گرفت. شخصیتها بهنوعی در ذهنم «جان گرفتند» و مسیرشان را «به شکلی دراماتیک و خودانگیخته» پیدا کردند.من خیلی غریزی و حسی و شخصی مینویسم. شاگرد آقای محمد محمد علی بودم و از سن پایین کلاسهای فیلمنامه نویسی رفتم. حضور در دانشگاه هم همراه این مسیر بوده که مجموع اینها در این مسیر با من همراه بوده که همه این مسیر باعث میشود غریزه با یک نظمی پیوند بخورند و ترکیب شوند بدون اینکه که مهندسی شوند. بسیاری از نویسندگان ترکیبی از هر دو سبک را دارند، اما برخی بیشتر به یکی از این دو گرایش دارند.علاقهمندی به ادبیات و آموزش در کنار غریزه میتواند چیزی شبیه به یک نویسنده غریزی با یک نظم نوشتاری از من نشان بدهد.
یک جور رهایی و سیالی ذهن در روایت داستان وجود دارد که مخاطب را هم با خود همراه میکند آیا این به ویژگیهای شخصی شما به عنوان نویسنده برمی گردد یا به عنوان سبکی نگارشی انتخاب شده است؟
معتقدم رها بودن ذهن با تصویر خیال در خیلی مواقع برای بیان روایت جزئیات بهتر قصه میتوانست بهم کمک کند.
متن کتاب در عین حال به یک جستارنویسی هم شبیه است به یک جستار شخصی که نویسنده نظرگاه فردیاش را درباره تجربههای زیستهاش از زندگی و حس و حالش از آنها تجربه روایت میکند. موافقید؟
البته که تجربههای زیسته و خاطرات برجسته ذهن برای روان شدن و حس بهتر برقرار کردن با داستان استفاده شده اما سعی کردم از شخصیسازی پرهیز و از استعارههایی عمومی بهره بگیرم.
داستان ساختار روایی بصری دارد. به تصویرسازی ذهنی مخاطب کمک میکند. به نظر میرسد سویههای سینمایی نویسنده در این سبک روایی مؤثر بوده و راه میدهد تا مخاطب درباره داستان تصویرسازی و خیال پردازی کند. چقدر با این تحلیل موافقید؟
مجموعهای از خرده روایتها با بیانی در عالم خیال همراه با نمادهای واقعی نیاز به کانتکس و چهارچوبی برای فهم بهتر دارد که شاید به قول شما صبغه سینمایی به من کمک کرده که با تصویرسازی ذهنی بتوانم آنها را روانتر بنویسم با این تحلیل همدل هستم. برای من، روایت داستانی و زبان سینما همواره به شکلی تنگاتنگ در هم تنیده بودهاند. سینما و ادبیات، هرچند دو مدیوم متفاوتند، اما هر دو بر «تصویرسازی، ریتم و میزانسن روایی» تکیه دارند. در این کتاب نیز، تلاش کردهام تا با استفاده از «جزئیات حسی، فضاسازی دقیق و ضرباهنگی نزدیک به تدوین سینمایی»، روایتی خلق کنم که در ذهن خواننده به «تصاویری پویا و ملموس» بدل شود. بهشخصه هنگام نوشتن، لحظاتی را تجربه میکنم که انگار دوربین ذهنم روی یک نما زوم میکند، یا یک برش سینمایی در دل روایت اتفاق میافتد. شاید این تأثیر از سالها تجربه بازیگری و کار در فضای سینما باشد، اما در عین حال، آن را نه بهعنوان یک تکنیک حسابشده، بلکه بهعنوان بخشی از «شهود روایی و ذات تصویرگرانه نثر» میبینم. در این کتاب، سعی کردهام تا «حرکات دوربین ذهنی، میزانسن کلمات و حتی سکوتهای معنادار در دیالوگها» را بهگونهای به کار بگیرم که خواننده، نهفقط متن را بخواند، بلکه آن را در ذهنش به «سکانسهای زنده و سینمایی» تبدیل کند. شاید به همین دلیل است که مخاطب میتواند همچون یک کارگردان، روایت را در ذهنش به تصویر بکشد و خیالپردازی کند.
ارجاعات مکانی و انسانی در کتاب فراوان است. از خیابان سمیه و استانبول گرفته تا ابراهیم تاتلیس و پژمان جمشیدی. اینها به فضای رئالیستی داستان کمک کرده و مثلاً میتوان گفت با یک داستان شهری مواجه هستیم. آیا این دغدغه در شما بود که خیال را به واقعیت عینی و ملموس پیوند بزنید تا به زندگی شبیهتر شود؟
نمادهایی که برای خیلی از ما آشناست و حس نوستالژیک و در عین حال به نوعی همه تصاویری از آنها در ذهن داریم به نظرم میتواند تعلیق خیال را در جاهایی به روی زمین بیاورد و با حقایق پیوند دهد. تعبیری که جناب مستور مثلاً در استفاده از تاتلی برای فاخته این داستان دارند شاید به مانند بهشت گمشده مرسوم در ادبیات کلاسیک است. برای من، شهر فقط یک پسزمینه ایستا نیست، بلکه عنصری زنده و پویا در دل روایت است؛ خیابانها، آدمها، ترانهها و نامهایی که در ذهن و زبان جریان دارند، خود بخشی از شخصیت داستان میشوند. از سوی دیگر، این ارجاعات به مخاطب کمک میکنند تا «مرز میان متن و جهان بیرونی» را کمتر احساس کند. شاید به همین دلیل است که داستان، با وجود خیالانگیزی در لایههایی از روایت، همچنان «حس آشنایی و نزدیکی» را منتقل میکند؛ گویی از دل زیست روزمره برخاسته و در عین حال، از سطح واقعیت فراتر میرود و به نوعی «بازآفرینی هنری زندگی» بدل میشود.
به نظر میرسد خود زبان به مثابه ادبیات برای شما اهمیت داشته تا اینکه صرفاً به ابزاری برای بیان ایده یا نقد اجتماعی تبدیل شود. خواننده از خلاقیتهای زبانی داستان لذت میبرد و در واقع زبان در خدمت پردازش خیال به کار رفته است و به همین دلیل وجوه شاعرانه و ادبی هم پیدا کرده است. چقدر نسبت به ساختار زبانی داستان دغدغه داشتید و نگاهتان به استفاده از زبان در شیوه روایت چه بود؟
زبان نهتنها «وسیلهای برای بازنمایی جهان داستانی»، بلکه خود بخشی از آن جهان است. تلاش کردهام تا واژهها نه فقط حامل معنا، بلکه واجد «موسیقی درونی، لحن و بافت حسی» باشند. به همین دلیل، در فرآیند نوشتن، زبان برای من همواره چیزی «انعطافپذیر و سیال» بوده است؛ برای من، روایت زمانی به اوج خود میرسد که زبان و محتوا در هم تنیده شوند؛ زمانی که کلمهها تنها حامل معنا نباشند، بلکه خود «بدن، بافت و حس داستان» را بسازند. شاید از همین رو، در این کتاب زبان گاهی بهسوی شاعرانگی میل میکند، گاهی ریتمی تند و محاورهای به خود میگیرد، و در لحظاتی دیگر، با ایهام و چندلایگی بازی میکند. این نوع پرداخت زبانی، برای من، نه یک انتخاب سطحی، بلکه ضرورتی درونی بوده است؛ ضرورتی که از دل جهان داستان و حسوحال آن بیرون آمده است.
به نظرم «خیال است دیگر» را میتوان داستانی روانشناختی هم دانست که به لایههای درونی شخصیت محوری قصه و ترس و اضطراب و کابوسها و امید و تردیدهایش نفوذ کرده و تلاش میکند به بازنمایی آن دست بزند. شاید بتوان آن را نوعی قصه تراپی هم دانست که خواندنش شبیه به تجربه تراپی شدن است و نوعی کاتارسیس در آن رخ میدهد. چقدر سویههای روانشناختی و کارکردهای آن برای شما اهمیت داشت؟
بهگمانم، این خوانش کاملاً با جانمایه داستان همراستا است. خیال و واقعیت در این روایت نه بهعنوان دو مقوله جداگانه، بلکه بهمثابه «دو نیروی متضاد اما درهمتنیده» عمل میکنند؛ نیرویی که از یکسو، امکان گریز از واقعیت را فراهم میکند و از سوی دیگر، با شکستن توهم، انسان را به رویارویی با حقیقت وامیدارد. آنچه در این میان شکل میگیرد، چیزی جز «تراژدی خیال و خیالورزی» نیست؛ زیرا انسان همواره میان «میل به پناه بردن به خیال و اجبار به پذیرش واقعیت» معلق میماند. از این منظر، داستان تلاشی است برای نشان دادن این کشمکش؛ اینکه چگونه خیال میتواند «زخمهای واقعیت را مرهم بگذارد»، اما درعینحال، حقیقتی که دیر یا زود خود را تحمیل میکند، میتواند همین خیال را «به سرابی محو بدل کند». در نهایت، روایت به پرسشی بنیادین گره میخورد: «آیا انسان میتواند بدون خیال تاب بیاورد؟» شاید پاسخ در همان تناقضی نهفته باشد که در سراسر داستان جریان دارد؛ اینکه خیال هم امید است و هم حسرت، هم گریزگاهی برای ادامه دادن و هم سرابی که دیر یا زود فرو میپاشد. در این معنا، داستان میتواند روایتی از «جستوجوی بیپایان انسان برای یافتن معنایی در دل این تعلیق» باشد؛ تعلیقی که او را میان حقیقت تلخ و خیال تسلیبخش، میان پذیرش و انکار، میان واقعیت و رؤیا معلق نگه میدارد.
معتقد هستید که کتاب روایت یا تجربه شخصی شماست. چون من فکر میکنم تجربه شخصیای که میگویید وقتی منِ مخاطب با آن ارتباط برقرار میکنم پس یک تجربه زیسته است و فقط فردی و مختص گلاره عباسی نیست بلکه گلاره عباسی آن تجربه جمعی زیسته را از منظر خودش روایت کرده است.
اتفاقاً من آن را شخصی نمیکنم حتی کتاب اولم که همه فکر میکردند روایت شخصی است. در قصههای اولی که در روزنامهها از سالهای گذشته چاپ شده بود یا کلاسهای داستاننویسی که من شاگرد آقای محمد علی بودم، هیچکدام صرفاً روایت تجربه شخصی نبود اما به هر صورت رگههایی از خودت، زیستی که داشتی، تجربیات و عواطف خودت در کتابت، نقشی که بازی میکنی یا موسیقیای که در آن دوره ساخته میشود، هست. در تمام اینها جهانبینی و حال و هوایت دیده میشود و لزومی ندارد که آن قصه، قصه تو یا آن تجربه، تجربه تو باشد. در ناخودآگاه آن آدمی هستی که اینها را روایت میکنی یعنی من اگر خودم با حال و هوایی خاطرهای از کودکی خودم برای شما بگویم، در دوران مختلف سنی آن خاطره را به شکلهای مختلفی تعریف میکنم. در دورههای مختلف روحی آن خاطره را طور دیگری تعریف میکنم یا در تراپیای که میشوم آن خاطره را طور دیگری تعریف میکنم. من فکر میکنم به هر صورت بخشهایی از صاحب اثر در اثرش وجود دارد.
من فکر میکنم حاصل همه اینها این است که جهان داستانی خودتان را پیدا کردهاید چه در کتاب قبلی و چه در این کتاب، یعنی آن قلم خاص و مدل روایت خاص خودتان را که میتواند در داستانها و قصههای دیگر ادامه داشته باشد.
شاید گاهی اوقات احتیاج داشته باشی لحن دیگری را تجربه و استفاده کنی. چون من دوست داشتم کاری انجام بدهم که احساس کردم لحن نامه دو آدم به هم است، در این صورت نمیتوانم از لحن فاخته و زبان فاخته استفاده کنم، مجبورم از زبان یک آدم دیگری که مینویسد، استفاده کنم. واقعاً ممکن است هر بار تغییراتی کند.
به نظرم تجربهگرایی روحیه شماست. یعنی در سینما ژانرهای مختلف را تجربه کنید یا نقشهای متضاد را بازی کنید که احتمالاً این خودش را بعداً در داستاننویسی هم نشان خواهد داد که فضاها و جانهای متفاوت وجود خواهد داشت.
صد درصد. اصلاً به نظر من اگر قرار باشد در زندگی تجربههای مختلف و شجاعت نداشته باشیم به چه درد میخورد؟ برای من جسور و شجاع بودن مطرح است؛ اصلاً اینکه جرأت کنی بازی کنی، بنویسی و جرأت کنی بگویی من میخواهم چیزی داشته باشم که شما تا به حال آن را نشنیدهاید حال چه کتاب باشد چه مؤسسه چه نقش. برای من ارزش این زندگی به این تفاوت و جسارت زیستن است. من هم همینقدر همهچیز را تلخ میبینم هم همینقدر شعف و شور زندگی کردن دارم و عاشق این زندگی پررنج هستم، برای همین فکر میکنم در کنار آن خیال شجاعت و جسارت است که باعث میشود این زندگی را برای خودتان قابل تحمل و حتی شورانگیز کنید.
از این منظر پرسیدم که بعضیها این تجربهگرایی که شما خیلی درستتر گفتید جسارت تجربه کردن چیزهای مختلف را از این شاخه به آن شاخه پریدن میدانند.
اصلاً این را از این شاخه به آن شاخه پریدن نمیدانم. چون برای من اینها طوری به هم وصل است که یک چیز است و آن هم خلق یک قصه است و جسارت خلق کردن یک قصه است و روایت یک قصه، چه در سینما چه در ادبیات و چه در بازیگری. من با همه اینها دارم روایتگری میکنم.
علاقهتان با داستاننویسی و بازیگری به موازات هم بود یا قبل از بازیگری بیشتر به نویسندگی و داستان و ادبیات علاقهمند بودید؟
نه. خانواده من کلاً آدمهایی نیستند که دور از این فضا باشند. یعنی همیشه از بچگی هم با آدمهای نویسنده و اهل قلم در ارتباط بودیم. مادرم در دانشگاه تهران جامعهشناسی خوانده است و آدم اهل مطالعهای بوده که همیشه هم بیشتر از ما فیلم میبیند و کتاب میخواند. پدرم مهندس بود و اهل مطالعه و ترجمه. میخواهم بگویم تمام اینها برای من شبیه به یک مسیر راحت است. من به کلاس فیلمنامهنویسی و کلاس داستاننویسی آقای محمدعلی میرفتم و بعد در حوزه هنری فیلم میدیدم و کلاس بازیگری حتی کلاس خبرنگاری میرفتم و خبر تهیه میکردم. به نظرم نمیآید اینها چیز خیلی عجیب و غریبی باشد.
الان وقتی کتاب شما درمیآید، میگویند گلاره عباسی در کنار بازیگری به سمت داستاننویسی هم روی آورده است اما الان که صحبت میکنیم، احساس میکنیم که شاید به همه اینها در یک سطح علاقه داشته باشید؟
علاقه داشتم و نکتهای که وجود دارد، این است که یک مواقعی زندگی مسیرهایی را در راه شما قرار میدهد. مثلاً من 17، 18 ساله که بودم مهاجرت کردیم و خارج از ایران زندگی میکردیم. من برگشتم، خانواده من 20 و خردهای سال است که آنجا زندگی میکنند. من که دبیرستان بودم، رفتیم و من دوباره آمدم و همین کلاسها را میرفتم. وقتی 17 سالم بود داستانی در روزنامه شرق چاپ کردم. این حدود 20 سال پیش است که اتفاقاً خیلی بامزه است؛ آقای مدرس صادقی هم در همان صفحه یک داستان داشت و من همان موقع با خودم فکر میکردم که چه رویی دارم و به همه پُز آن را میدادم که من این کار را کردم. خب یک قصه بود که آن دوره در شرق چاپ شد، کلاسهای آقای محمدعلی هم میرفتم. مسیر هر یک از اینها که بازتر بود بیشتر به آن سمت میرفتم، مثلاً دانشگاه تئاتر قبول شدم و شاید اگر ادبیات قبول میشدم، ادبیات میخواندم و کنار آن بازیگری میکردم. شاید اگر زودتر به عنوان یک خبرنگار با آدمی آشنا میشدم که فضای حرفهای برایم ایجاد میشد، یک خبرنگار بودم که آن موقع تئاتر کار میکردم. چون همه اینها در کنار هم بود و واقعاً همه را عاشقانه و به یک اندازه دوست داشتم حتی در جاهایی روحیه آن را نداشتم. مثلاً در بخش ژورنالیستی و خبرنگاری احساس کردم که روحیه آن را ندارم.
خیلی مواقع خودمان را از دست میدهیم برای دستاوردهایی که از بیرون برایمان تعریف شده و فکر میکنیم حتماً بایستی یک چیزی از بیرون باشد، همان گل یا شیرینی که مثال زدید و انگار این چیزی که اینجا در حال فراموش شدن خود و فردیت ماست.
بله و همیشه بیسواد، ناآگاه و کمتجربه هستیم برای اینکه حتی من بعضی مواقع مصاحبهها را میبینم که میگویند چه چیزی خواندهاید؟ روزی چند فیلم میبینید، چند دقیقه مطالعه میکنید و... بابا من دارم کنکور میدهم، یک دقیقه بگذارید نفس بکشم و بگویم که چقدر زندگی کردم، چقدر آسیب دیدم و... خیلی از بحث دور شدیم ولی همینها میشود فاخته. همین حس ناکافی بودن و احساس بیارزش بودن کردن. اصلاً چه کسی گفته که ما باید بهترین باشیم؟ چرا نمیتوانیم معمولی باشیم؟ چرا نمیتوانیم خسته باشیم؟ بعد همین موجب می شود که احساس میکنی اصلاً نمیخواهم باشم، ولم کنید.
نکتهای که گفتید من را به یاد تعریف ناصر تقوایی راجع به تراژدی انداخت که میگوید «تراژدی محصول یکسری آدم توسریخور و تسلیمشده نیست، تراژدی حاصل آنهایی است که تمام تلاششان را میکنند ولی زورشان به زندگی نمیرسد» الان زور زندگی زیاد شده و زندگی سخت شده است و ما مدام کم میآوریم.
خب این احساس سرخوردگی میآورد، برای اینکه فکر میکنی من که دارم تمام تلاشام را میکنم و صد خودم را میگذارم، چرا همهچیز صفر است. زندگی به قدری دشوار شده که آدمها احساس سرخوردگی میکنند و نمیتوانید حتی راهکار بدهید چون زور مشکلات بیشتر از آدمها شده است. با این حال مقاومت در برابر این تسلیم نشدن میتواند به زندگی معنا ببخشد. من خودم آدمی هستم که در نسل خودم و در بین اطرافیانم کارهایی که دلم میخواسته را کردهام. همیشه میگویند که تو که هر کاری دلت میخواسته کردی، میگویم مگر قرار بوده هر کاری که دلم میخواسته را نکنم؟ این چه ضد ارزشی است که شما از آن حرف میزنید؟!
با همه اینها، کدامیک سختتر است؟ شاید خیلی ساده و کلیشهای باشد؛ بازی کردن سختتر است یا نویسندگی؟
برای من چون هر دو خلق یک کار است سخت است. من میگویم هر کار خوبی سخت است. یعنی کار آسان و دمدستی راحت است، اگر بخواهی آن کار واقعاً از درونت اتفاق بیفتد سخت است. بعضی اوقات یکسری از نقشها برایم نقشهای سختی میشود چون میخواهم دِینم را به آن کاراکتر ادا کنم، ولی بالاخره فضای بازیگری چون فضای دستهجمعیتری است شاید فضایی باشد که بارش را بین خودت و گروه تقسیم میکنی هم رنج کار کردن و هم رنج آن کاراکتر را، راجع به کارهایی که انرژیات را میگیرد و میخواهی دِینات را به آن کاراکتر ادا کنی. ولی به نظر من سختی و لذت هر دو یکی است وقتی که کار خوبی انجام میدهی، به اندازه سختیاش لذت هم میبری.
برونگرا هستید یا درونگرا؟
همه فکر میکنند برونگرا هستم.
چون به گمانم این کتاب حاصل درونگرایی است. خیلیها فکر میکنند که بازیگرها برونگرا هستند ولی اتفاقاً من بین آنها خیلی درونگرا دیدم.
من فکر میکنم که یک رفتار سطحی برونگرایی میتواند وجود داشته باشد و یک بخش بیکرانِ درونگرایی. یعنی اینکه لزوماً در امور سطحی آدم برونگرایی هستی، میتوانی ارتباط برقرار کنی و عواطفات را بروز بدهی، دلیل نمیشود آدم برونگرایی باشی. اینجا باید یک پرانتز باز کنم، خیلی از برونگراییها به خاطر ترسها، اضطرابها و نبودنهاست. در واقع بعضی اوقات آدمها خیلی برونگرا هستند به خاطر اینکه مضطربند و پر از ترس و همان آدم میتواند آنها را تبدیل به خلق یک اثر مکتوب کند.
فارغ از کتاب به نظر شما ادبیات و نوشتن چقدر میتوان به انسان درمانده و سردرگم امروز کمک کند تا بتواند رنجهای زندگی را التیام ببخشد یا تابآوریاش در تحمل رنجهای زندگی افزایش یابد؟
با اینکه در نام و مضمون داستان بر عنصر خیال تأکید شده اما به قول شما در کتاب: جادوی حقیقت خیال عاشقانه را خراب میکند. آدمیزادست دیگر. این نبرد حقیقت و خیال در نهایت انگار به حسرتهای آدمی منجر میشود و داستان کتاب هم روایت همین حسرتهاست. از این حیث چقدر موافقید که بگوییم خیال است دیگر روایتی از تراژدی خیال و خیالورزی انسان در نسبت با واقعیتهای تلخ زندگیست؟ اینکه انسان چارهای ندارد تا به تخیل و خیال پناه ببرد تا حال بهتری داشته باشد یا واقعیت او را از پا نیندازد؟ اینکه داستان کتاب جستوجوی انسان برای یافتن معنایی برای بهتر زیستن است؟
مولوی میگوید: آدمی را فربهی هست از خیال/ گر خیالاتش بود صاحبجمال
ور خیالاتش نماید ناخوشی/ میگدازد همچو موم از آتشی
تو مکانی اصل تو در لامکان/ این دکان بر بند و بگشا آن دکان
به نظرم کل داستان من در این شعر مولانا آمده که در این دنیای پر از رنج و درد با حس خیال است که میتوان از این سختیها عبور کرد، هر چند حقایق همیشه روی عریان خود را بیشتر با تلخی به ما نشان میدهد.