دیوانگی عاقلانه
سیداصغر نوربخش
روزنامه نگار
قصه موش و مار در کلیله و دمنه، یکی از شاهکارهایی است که هیچگاه کهنه نمیشود. کارآمدیاش همیشه و همه جا هست. گرچه برداشتهای نخستین و اولیه از این داستان، سویههای سیاسی و اجتماعی پررنگی دارد اما پیرنگ آن، چنان استوار و قوی است که برای همه کس و همه جا، میتواند فایده کند. برای آنها که شاید این داستان سترگ را فراموش کردهاند باید گفت که ماجرا از این قرار است که موشی در مزرعهای در رفاه و آسایش زندگی میکرد که به یکباره یک مار بر در خانهاش حاضر میشود و موش، به ناچار ترک خانه میکند. نزد مادرش میرود و مادر پیشنهاد میدهد که با او زندگی کند و از خیر خانهاش بگذرد، چرا که زور هیچ موشی به هیچ ماری نمیرسد. موش اما، از آنجا که برای تشکیل زندگی در آن مزرعه، رنجهای بسیاری برده بود، به دنبال راه چارهای میگردد تا حقش را پس بگیرد. چشمش به مزرعهدار میافتد که زیر سایه درختی استراحت میکند و بیلش را هم بالای سر گذاشته است. میرود و بیل را روی سر مزرعهدار میاندازد. مزرعهدار با عصبانیت بیدار میشود و چشمش به موش میافتد. با بیل دنبالش میکند و موش هم به سمت لانهاش که مار در آنجا حلقه زده، میرود. مزرعهدار چشمش به مار میافتد و موش را رها میکند و با یک ضربه بیل، مار را میکشد. موش هم موطن و خانهاش را پس میگیرد.
این داستان ساده اما اعجابانگیز، امید و اندیشه را دو روی سعادتمندی در زندگی معرفی میکند که میشود با آن، همه چیز به دست آورده و از دست دادهها را هم حتی پس گرفت. فرهنگ کارآفرینی، در واقع بر چنین موضوعی استوار است. البته فرهنگ کارآفرینی واقعی. یعنی کاری کنیم که از اندوه نوع بشر، بکاهیم و بر آسایشاش بیفزاییم. در بسیاری مواقع، ما زورمان به طبیعت نمیرسد، با لطایفالحیل موشمسلکانه، توانستهایم از آسیبها بکاهیم و بهرههای بسیار ببریم. مثلاً سد ساختهایم و جلوی خرابی سیل را گرفتهایم و از ذخیره آبش بهرههای بسیار بردهایم. یا بسیاری موارد دیگر که جای گفتنشان نیست. کارآفرینی واقعی یعنی همین. روزگار بدون اطلاع و خواست ما دائماً در حال حرکت و چرخش است و ما نیز نقاط غفلتمان بسیار. بنابراین همیشه عقب میافتیم و این عقب افتادگی تنها به مدد تفکر کارآفرینانه و هنرمندانه جبران میشود.
با توجه به استارتاپهای بسیاری که در کشور سر برآورده است، امیدواری ما این بود که شاهد پیشرفتهای شگرف در حوزههای خدمات اجتماعی باشیم. اما شاهد هستیم که جز عدهای معدود، مابقی افراد جامعه، نه تنها سودی از هوشمندیهای نخبگان نمیبرند، بلکه دچار ضرر و زیان هم میشوند و حالشان از اوضاع، به دگرگونی میافتد. ناگاه با سیلی از گرفتاریهای زندگی مواجه میشوند و هر راه گریزی هم که مییابند، میبینند که جایی با کسوت استارتاپ و کسبوکار نو، پیشتر آنجا فتح شده است و میباید که با سختی فراوان، از مانع آن بپرد. واقعیت این است که قریب به اتفاق استارتاپها، به مرحله تکرار و چرخیدنهای مداوم رسیدهاند. همه دارند شبیه هم میشوند و حرکت تازهای رخ نمیدهد. در واقع، هیچ یک از آنان به دنبال دردسر تازه نیست. همه خود را محتاج آرامش و ثبات میبینند. در چنین شرایطی، دیوانگیهای عاقلانه در حوزه کارآفرینی میتواند به داد خیلیها برسد. همان دیوانگی از جنس موش داستان کلیله و دمنه.